💥💥💥به مناسبت هشتمین سالمرگ
#ستار_بهشتی شعری از
#شعله_پاکروان که به ستار و مادرش
#گوهر_عشقی تقدیم شده است:
وقتی فرزندی از دامانی پرواز میکند و ابرهای آسمان میبارند.
اما، آتش دل را خاموش نمیکنند.
برمیخیزم و رخت نو میپوشم
برای میلاد پسری با موی تراشیده و چشمهای درشت و براق
نه.
برای زنی خشکیده و سپید موی
که در چنین روزی
در سالی پیش از زیر و رو شدن میهن
پسری زایید.
تمام امیدش را به دستهای پسر گره میزد
وقتی پسر، مادر را روی دستها بلند میکرد
تا از شدت شوق و شعف و هیجان
به ابرها پرواز کند.
وقتی مادر
پابلندی میکرد و دستهایش را دور گردن پسر حلقه، جهان در حلقه دستانش بود
وه که چه جهان فراخی در عین رشادت
آه که چه جهان کوچکی در حین عزا
عزای مردی که سینه اش
خانه لگدهای کین توزانه ی بازجویش شد
پشت و پهلویش برکه ای پر از نیلوفر بنفش.
خورشید رو به چشمانش خندید
مرغ های بلند پرواز صدایش زدند
هوهوی باد در گوشش رازهای شگرف انسان را
یکایک باز گفت.
و او میخندید.
و تازیانه تا عرش بالا میرفت
و او باز میخندید
عرق از سر و روی تازیانه میبارید
و او میخندید.
چکمه بالا و پایین میکوبید
و او دیگر نخندید.
با تنی له شده و شکافته
با چشمانی بسته
با گونه ای شکسته
با سری تراشیده
سرازیر شد به گودالی با سنگ سیاه و براق
مثل چشمهایش.
و مادر،
با پستانی پر شیر
چارقد سیاه بر موی سپیدش کشید
تا برای همیشه
سیاهپوش پسری با چشمهای سیاه براق و سرتراشیده شود.
تا برای همیشه تنش بلرزد برای میلاد و مرگش.
تا در شب سیاه مثل چشمهای سیاه ستارش،
غمگنانه در انتظار سحر باشد...
#ستار_بهشتی #گوهر_عشقی #گوهربانو_عشقیشعری از
#شعله_پاکروان https://t.center/alahiaryparviz38