شعر ، ادبیات و زندگی

#هوشنگ_گلشیری
Channel
Art and Design
Books
Music
Humor and Entertainment
Persian
Logo of the Telegram channel شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Promote
267
subscribers
7.65K
photos
4.62K
videos
17.2K
links
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فیلم سخنرانی #هوشنگ_گلشیری در مراسم خاکسپاری #محمد_مختاری (شاعر و نویسنده) که در جریان قتل های زنجیره ایی سال ۱۳۷۷ ترور شد

آنقدر عزا برسرمان ریختند که فرصت زاری نداریم ...

https://t.center/alahiaryparviz38
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فیلم سخنرانی #هوشنگ_گلشیری در مراسم خاکسپاری #محمد_مختاری (شاعر و نویسنده) که در جریان قتل های زنجیره ایی سال ۱۳۷۷ ترور شد

آنقدر عزا برسرمان ریختند که فرصت زاری نداریم ...
https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

به #هوشنگ_گلشیری


قناری گفت: ــ کُره‌ی ما
کُره‌ی قفس‌ها با میله‌های زرین و چینه‌دانِ چینی.

ماهیِ سُرخِ سفره‌ی هفت سین‌اش
به محیطی تعبیر کرد
که هر بهار
متبلور می‌شود.

کرکس گفت: ــ سیاره‌ی من
سیاره‌ی بی‌هم‌تایی که در آن
مرگ
مائده می‌آفریند.

کوسه گفت: ــ زمین
سفره‌ی برکت‌خیزِ اقیانوس‌ها.

انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستین‌اش از اشک تَر بود.


#احمد_شاملو

۱۳۷۳ | از دفتر : درآستانه

https://t.center/alahiaryparviz38
🌈🌈🌈

بیرون که آمدیم دیدیم دو تخت دوقلو جلو رستوران در سایه‌ی یک درخت لیل است. بزرگترین درخت جزیره بود، چنان بزرگ که رستوران را زیر شاخه‌هاش ساخته بودند و حالا ریشه‌های معلقش مثل تریشه‌های دست یا پای ترکش خورده بر بام رستوران آویخته بود.
غروب بود و خورشید عظیم و سرخ بر سطح‌ آن بندر. من هم گفتم که فردا می‌رویم.
گفت: از من می‌شنوید برنگردید. درست نیست که آدم همه ی گذشته‌اش فقط لیل باشد.
در رستوران را که باز می‌کرد، گفت: ما قانع شده‌ایم، آقا، به همین گوشه. به هر مسافری که تا اینجا بیاید از ماهی گرفته تا لاک‌پشت و کوسه کبابی می‌دهیم. هر کس باید همان کاری را بکند که سهمش شده‌است. بیشترش بار آدم زیاد می‌شود.
با نوک جارو از هر گوشه‌ای خرده‌های خس و خاک را جمع می‌کرد. تعارف کرد که با هم یک پیاله بخوریم. به سقف رستوران اشاره کردم و گفتم: آن بالاست. مگر خودت نگفتی نباید زیاد پابندش شد؟
خندید، آزاد و رها، مثل کودکی که بی‌هیچ بار خاطری می‌خندد. وقتی رسیدم دوستان داشتند صبحانه می‌خوردند. محمدعلی گفت: کاش مرا هم بیدار کرده بودی.
در جوابش فقط خندیدم. بعد از صبحانه رفتند. احمد به دیدن بازار تازه‌ای می‌رفت که می‌گفت تقلیدی‌ است از معماری هخامنشی‌ها. قرار شد ساعت یک رستوران میر مهنا همدیگر را ببینیم. هر دو محمدعلی داشتند می‌رفتند طرف بازار عرب ها. ظهر سر قرار محمدعلی‌ها نیامدند. شب فقط محمدعلی که داستان هم می‌نویسد پیداش شد. گفت: گمش کردم.
احمد گفت: اینجا اگر کسی هم بخواهد نمی‌تواند گم بشود.
شام را ساندویچی خوردیم و یکی هم برای محمدعلی گرفتیم. چند ساعتی کنار دریا قدم زدیم و صدف جمع کردیم یا ستاره‌ی دریایی. ساعت یک بعداز نصف شب بود که رسیدیم به هتل. کلید را محمدعلی گرفته‌ بود. وقتی چراغ اتاق را روشن کردیم دیدم خواب است. ساکش را هم بسته بود و بلیط و شناسنامه‌اش را هم روی ساکش گذاشته بود. بلیطش را عوض کرده بود. روی میز هم یادداشتی گذاشته‌بود که من چند روز دیگر برمی‌گردم. شما بروید.
بی‌سر و صدا ساک‌هامان را بستیم و خوابیدیم.
شب خواب دیدم که حالا لیل آمده تا قصه ی خودش را بگوید. وقتی خواست همان‌ها را بگوید که برایش گفته‌بودم از خواب پریدم. دیدم محمدعلی بر لبه‌ی تختش نشسته و نگاهم می‌کند. گفتم: چی شده؟
خندید، همان‌طور که مرتضی می‌خندید با خود و در خود. گفت: خوبی زندگی بیشتر در این است که یک مرگی هم در انتهاش هست.
گفتم: اگر هم آدم بخواهد می تواند از هر جا قطعش کند.
گفت: من زندگی را دوست دارم، حتی اگر آلزایمر بگیرم و زندگی گیاهی پیدا کنم.
باز خندید.
گفت: تهران می‌بینمت.
گفتم: وقتی رسیدی زنگ بزن.
گفت: چی؟
و باز خندید. بعد هم دراز کشید. صبحش نبود.
محمدعلی بالاخره برگشت، یک هفته بعد از ما. من زنگ زدم. بعد هم به دیدنش رفتم. داشت روی شعری کار می‌کرد. می‌گفت: بعضی کلمات تازگی‌ها یادم می‌رود، آن‌وقت باید از دور و بر آن هی چیزهایی را به یاد بیاورم تا یادم بیاید.
از میان صفحاتی که جلوش بود چند صفحه را جدا کرد، گفت: فرض کن یکی فقط یک کلمه یادش مانده باشد.
مربع نشست و چند بندش را برایم خواند. فقط صوت بود، ترکیبی از حروف لیل و یا خود لَیل یا لِیل، لیلی، لیلا که گاهی فعل می‌شدند و گاهی جای فاعل می نشستند و حتی حروف اضافه یا ربط.
گفت: می‌فهمی که. من حق ندارم بار آدم‌ها را دوباره بگذارم روی دوششان.
ومن فکر می‌کنم گاهی می نویسیم تا فراموش کنیم که در ماست، مثل همین لیل که مربع نشسته‌بود و یادش نبود که سی‌چهل لیلی هم جایی دیده‌است.

نویسنده: #هوشنگ_گلشیری
برگرفته از مجموعه‌ی نیمه‌ی تاریک ماه

https://t.center/alahiaryparviz38
🌈🌈🌈

❁برای ۱۶خرداد و به یاد #هوشنگ_گلشیری
#داستان_کوتاه

زیر درخت لیل

درخت عجیبی است لیل. ساقه‌هاش همه به شکل ریشه، رشته رشته، در خاک فرو رفته‌اند و گاهی هم چند ریشه‌ی گره خورده مثل کنده‌ای یا تخته سنگی از تنه‌ی آن آویخته‌اند. برگ‌هاش پهن و گوشت دارند و میوه‌اش فندق مانند اما به رنگ سرخ جگری است. حتی در اولین دیدار اینتوهم که درخت هم ما را می‌بیند، آدم را می‌لرزاند. قبلا هم دیده بودم، ولی تک و توک بود، اما در کیش، در محله‌ی عربها دو طرف دهکده سی‌چهل تایی لیل داشت. زمین را برای لوله کشی کنده بودند و ما تا به درخت‌ها برسیم مجبور شدیم پنج شش بار از روی کانال‌های عمیق بپریم.
چهار نفر بودیم. من و احمد و دو محمدعلی. احمد تاجر است. یکی از محمدعلی‌ها شاعر بود و آن یکی داستان هم می‌نویسد.
حالا شاعر لیل شده‌ است.
من داستان‌نویسم، اما این‌که می‌نویسم دیگر داستان نیست، سفرنامه هم نیست.
شرح دیدار با درخت لیل است، انگار که اگر لیل هم می‌نوشت که چه شد که ما را دید، همین طورها می‌نوشت.
ما به دعوت احمد رفته بودیم کیش. دو روز هم خریدی کردیم. بیشتر خرده‌ریز بود: چند جفت جوراب و یکی دو شلوار لی و مثلا دو سه پیرهن و چند نوع اسباب بزک زنانه. خریدمان هم تا ظهر روز دوم تمام شد، عصر روز دوم رفتیم محله‌ی عرب‌ها. کنار ساحل در انبوه پوسته‌های بازمانده از غواص‌ها چند پوسته‌ی بزرگ صدف پیدا کردیم و یکی دو تا حلزون که از یکیش، وقتی به گوشمان می‌گذاشتیم، صدای دریا می‌شنیدیم.
یکی از حلزون‌ها را من هنوز دارم. کنار دریا که آدم کاسه‌ی حلزون را به گوش می‌گذارد، فکر می‌کند که انعکاس صدای دریاست، اما اینجا چی که می‌توان این همه دور از دریا همچنان صدای هم‌همه‌ی آن را شنید؟ می‌دانم توجیهی علمی وجود دارد، ولی من فکر می‌کنم پوسته‌ی خشک و سخت حلزون در این شهر دور از دریا هم غوطه‌ور در وهم دریایی است که خواب می‌بیند، مثلا شاعر که وهم لیل، لیلش کرده ‌است.
خود لیل هم همین‌طورهاست. سی چهل تایی بیشتر نبودند، گفتم، اما به قول محمدعلی شاعر انگار که اولش هشت‌پایی به ساحل افتاده و ریشه‌ دوانده، و بعد هم صبح یا عصری یکی از شاخک‌هاش را دراز کرده و درختی دیگر در خاک نشانده. بعد یک‌دفعه فکر کردم نکند لیل‌ها هم دارند ما را به خاطر می‌سپارند، ما چهارتا را که داشتیم از کنارشان رد می‌شدیم و سراغ رستورانی را می‌گرفتیم که خوراک کوسه داشت؟
جای دنجی بود با چند تخت در بیرون و سه چهار میز در خود رستوران. من نتوانستم حتی یک پر از کباب کوسه بخورم. چرب بود، درست؛ ولی فکر اینکه این کوسه‌ای که ما می‌خوردیم پایی را خورده باشد، دلم را آشوب می‌کرد که باز خود به خود حرف از درخت لیل پیش آمد. شاگرد رستوران گفت: بهش فکر نکنید! اولش بد نیست، آدم گذشته‌ها، همه، یادش می‌رود؛ اما بعدخودش دیگر ول کن آدم نیست. من که نزدیک بود دیوانه بشود.
اصفهانی بود. دو سال بود که آمده بود کیش و پابند شده بود. محمدعلی شاعر گفت: چرا داشتی دیوانه می‌شدی؟
- همه‌اش از لیل حرف می‌زدم. مثلا داشتم جنس دست مشتری می‌دادم، یاد این لیل‌ها می‌افتادم. آخرش آمدم اینجا شاگرد شدم.
اسمش مرتضی بود. محمدعلی که داستان هم می‌نویسد پاپی شد که چرا گذارش به کیش افتاده.
گفت: عشق، آقا، عشق!
و خندید، بلند. تازه فهمیدیم که وقتی سبد نان یا لیوان و یا نوشابه می‌آورده هر به چند دقیقه‌ای می‌خندیده، خنده‌ای با خود و در خود. محمدعلی باز پیله کرد: پس اینجا عاشق شدی، عاشق یکی از همین مسافرها که به قصد خرید می‌آیند؟ گفت: ای آقا، دخترخاله‌مان بود، اسم ما روش بود. چی می‌گویند؟ با هم بزرگ شده بودیم. اما از جبهه برگشتیم دیدیم داده‌اندش به یکی دیگر. ما هم آمدیم اینجا که مثلا از آنجاها که با هم رفته بودیم یا کسانی که دیده بودیم دور باشیم.
با خندید، همان طور با خود و در خود.
چند مشتری که آمدند سروقت آنها رفت و ما دیگر همه‌اش از لیل حرف زدیم. هرکس به چیزی تشبیهش می‌کرد. مرتضی که سر میز ما برگشت گفت: من که عرض کردم، آدم را سحر می‌کند، نمی‌گذارد به چیز دیگری فکر کند.
باز خندید. نوعی جنون، یا سرخوشی آدمی مشنگ در خنده‌اش بود. احمد گمانم چیزی گفت، شبیه اینکه: «دخترخاله حالا....؟» یا «حالا که دیگر....؟» که مرتضی گفت: شیمیایی شده بودیم آقا. این درخت خیلی اولش به ما خدمت کرد. راستش پسرخاله صادق‌مان، برادر دختره، ما را آورد اینجا. می‌گفت: «لیل معجزه می‌کند، زیرش که چند روز صبح زود بنشینی یادت می‌رود.» ما هم آمدیم. خوب یادمان رفت، از بس چیزهای دیگر یادمان می‌آمد. حالا الحمدالله بهتریم. ما جانباز چهل درصدیم، آقا.

ادامه👇https://t.center/alahiaryparviz38
به #هوشنگ_گلشیری به مناسبت زادروزش

قناری گفت: ــ کُره‌ی ما
کُره‌ی قفس‌ها با میله‌های زرین و چینه‌دانِ چینی.

ماهی‌ سُرخِ سفره‌ی هفت‌سین‌اش به محیطی تعبیر کرد
که هر بهار
متبلور می‌شود.

کرکس گفت: ــ سیاره‌ی من
سیاره‌ی بی‌همتایی که در آن
مرگ
مائده می‌آفریند.

کوسه گفت: ــ زمین
سفره‌ی برکت‌خیزِ اقیانوس‌ها.

انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستینش از اشک تَر بود.

#احمد_شاملو

https://t.center/alahiaryparviz38
آره، می‌گفتم یک بابایی همین یک ساعت پیش تلفن کرد که امروز عصر دو تا جوان ساعت پنج می‌آیند توی میدان ونک که برقصند. تو که رفتی بیرون تلفن زد. مطمئن نیستم که گفته باشد «ونک»، اما مطمئنم که گفت می‌خواهند برقصند. من هم زنگ زدم به اصغر. گفتم: «عمو! شنیدی که دو تا جوان خیال دارند سر پنج بعدازظهر توی میدان ونک برقصند؟» گفت: «که چی؟» گفتم: «چی اش را نمی‌دانم، اما مطمئنم که می‌رقصند.» از خودم دارم در می‌آورم. هی هم زنگ زدم. به استاد گفتم: «به شادی عکس گرفتن از آغاز خلقت می‌خواهند برقصند.» گفت: «این یک چیزی، من هم حتماً می‌آیم.» وقتی صدای در آمد و تو انگار آمدی، داشت همین را می‌گفت. بیا تو هم زنگ بزن و همین را بگو، به هر کس که دلت خواست زنگ بزن. بعد هم کمک کن بنشینم، شلوارم را هم بده، تنم کنم، نو باشد. بعد هم با هم می‌رویم پایین، هی از این و آن می‌پرسیم. از راننده ی تاکسی من می‌پرسم: «راسته که گفته اند امروز یک پسر و یک دختر جوان می‌خواهند بیایند توی میدان ونک برقصند؟» اگر پرسید چه ساعتی؟ می‌گوییم: «سر پنج عصر.» بعد هم می‌رویم همانجا، کنار میدان، روی یک نیمکت می‌نشینیم. فقط هم کافیست به یکی دو نفر خبر بدهیم و بعد برویم آن وسط روی یک نیمکت بنشینیم. خوب، اگر سر پنج دو تا آمدند که هیچ. اگر نه، این دیلاق را تو می‌دهی زیر این بغلم و آن یکی را هم زیر این، تو هم بلند می‌شوی و بعد دوتایی…
شنیدی چی گفتم امینه آغا؟ چرا حرفی نمی‌زنی؟'

❑انفجار بزرگ ■هوشنگ گلشیری

#هوشنگ_گلشیری #داستان
@alahiaryparviz38
https://t.me/our_Archive/140
هوشی مین هم گاهی شعر می گفته مائوتسه تونگ هم گاهی شعر می گفته. این هیچ اشکالی ندارد باید اول شاعر باشد، بعد شعر سیاسی. پابلو نرودا شاعر سیاسی است، در عین حال یکی از بزرگترین شاعران جهان است. در یک حزب سیاسی هم عضو است. ما عرصه ها را با هم مخلوط می کنیم. مسائل شخصی خود را با شعر و سیاست و غیره مخلوط می کنیم و این در مجموع به ضرر دولت هاست. من این حرف را قبول دارم که ادبیات
عمیقا نمی تواند طرفدار بدی یا زشتی باشد. سارتر حرف جالبی دارد. می گوید: یک شعر خوب به من نشان بدهید که جانب فاشیسم را گرفته باشد. واقعا ادبیات در خدمت زیبایی هاست. ما همه دلمان می خواهد هیچ بچه ای از بی دارویی نمیرد. من فکر نمی‌کنم تندترین شعرهای شاملو بتواند یک حکومت را سرنگون کند و مجموعه شعر شاملو در
حقیقت در خدمت یک مملکت است. حتا اهالی سیاست هم در صحبت هایشان از کلمات شاملو استفاده می کنند. مثل «بلندای قامت»، «راست قامتان». خوب، وقتی ما این کلمات را استفاده می کنیم باید بهایی هم برایش بپردازیم. پس من می گویم یک شاعر می تواند سیاسی باشد. حتا می تواند طرفدار یک حزب باشد و حتا در شعرش هم همین طور باشد ولی اول باید شاعر باشد.


#هوشنگ_گلشیری مصاحبه با میترا شجاعی
@alahiaryparviz38
Audio
داستان "چنار"
نویسنده: #هوشنگ_گلشیری
صدای: #شهلا_رضاسلطانی
#برشی از داستان «حریف شب های تار» #هوشنگ_گلشیری .
... بالاخره تک دادم که زد . فقط مهره مانده بود تا مارس بشود . اگر جفت پنج هم می آوردم مارس بود . نشد که مارسش کنم. شدیم چهار چهار.
فلاسک را برداشت خالی بود . گفتم:تو بچین تا من بروم دم کنم...
... گفت:پس کو این چایت؟
گفتم:خم رنگرزی که نیست.
جفت شش آوردم. جفت یک آورد. بلند خندیدم .
گفت: یک خنده ای نشانت بدهم!
گفتم:فعلا که داری مارس می شوی.
گفت:من که موافقم.
گفتم:یعنی اگرشش شدم ، باز می شوم یک؟
گفت:رسمش همین است.
جلو بودم . خانه ی شش را خالی کردم تا بنشیند. بعد رفتم و فلاسک را پر کردم. رادیو بچه ها روشن بود. اختر داد زد : کی دوباره این رادیو را روشن کرده ؟
وقتی برگشتم،نبودش.به ایوان رفتم و پا بر نرده، خودم را بالاکشیدم. صبح شده بود و مقدمی داشت برگهای این چند روز را گوشه ی باغچه شان چال می کرد .

یادش گرامی و ماندگار .
#انتخاب داستان و ارسال: #انوشه_منادی
«کاتب می‌گفت: آنهاناچارند هرچندسال یکبار کارمندان اداره سانسور را عوض کنند،چون آنان نیز به ناچار آثار ما را می‌خوانند و...»
#هوشنگ_گلشیری