شعر ، ادبیات و زندگی

#فەرهاد_گوران
Channel
Art and Design
Books
Music
Humor and Entertainment
Persian
Logo of the Telegram channel شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Promote
267
subscribers
7.65K
photos
4.62K
videos
17.2K
links
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
#خاطره
#قصه
#کانظر_و_پرنده‌ها
دخترم از سه سالگی کانظر را می‌شناخت. چون هر شب قبل از خواب همین که یک استکان شیر می‌خورد و توی رختخوابش دراز می‌کشید می‌گفت اودووو ... یعنی قصه بگو. من هم خاطرات کودکی خودم را با آب و تاب براش می‌گفتم و زنجیر را می‌بافتم و می‌انداختم پشت کوه. شخصیت اصلی بیش‌تر قصه‌هام کانظر بود، پیرمردی بلند قد و کمی خمیده پشت، که تنبور می‌زد و یک اسب سیاه با چشم‌های درشت داشت . هر سال در فصل پاییز و ماه آبان که جشن خاونکار بود سر و کله‌ی کانظر توی داردروش، روستای ما، پیدا می‌شد. می‌آمد. اسبش را توی چمن‌های نزدیک باغ رها می‌کرد . قالیچه‌ی رنگارنگش را از توی خورجینش در می‌آورد . می‌انداخت زیر درخت توت و با پدرم مشغول حرف زدن ، تعریف خاطره ، نواختن تنبور و خواندن کلام می‌شد. او و پدرم هر دو در جنگ جهانی دوم با هم دوست شده بودند. هر دو تاشان از جبهه‌ی جنگ با یک جیب انگلیسی فرار کرده بودند. برگشته بودند آبادی. جیب را توی باغ پنهان کرده بودند. آن سال‌ها هم دوران جنگ ایران و عراق بود. میگ‌های عراقی وقتی می‌خواستند بروند شهر را بمباران کنند از روی روستای ما رد می‌شدند. کانظر می‌گفت خانه من هم توی قصر شیرین بمباران شده. با خاک یکسان شده.
یک سال همین طور که زیر درخت توت نشسته بود روی قالیچه‌ی رنگارنگش، گفت من سوار اسبم همه جای دنیا رفته‌ام. حتی تا هند و چین و تبت هم رفته‌ام. از خیلی مرزها گذشته‌ام. کوه های بلند و دشت‌های زیبا و رودخانه‌های خروشان و پر آب فراوان دیده‌ام، اما هیچ کجا مثل دالاهو نمی‌شود. پدرم می‌گفت اسب کانظر از نژاد رخش ، یعنی اسب رستم، است. اون موقع من خیلی قدم کوچیک بود. از پایین که به اسب کانظر زل می‌زدم اندازه همان اسب رستم بود که تو خیالم تصور می‌کردم. آخر پدرم یک کتاب قدیمی داشت که همه‌ی داستان‌های رستم توش نوشته شده بود و شب‌ها برام می‌خواندش.
کانظرگفت، پسرجان، من قبلا که به این‌جا می‌آمدم قناری‌ها و پرنده‌های زیادی می‌دیدم. حالا هر چه نگاه می‌کنم هیچ پرنده‌ای نه توی آسمان می‌بینم نه روی درخت‌های باغ. پرنده‌ها کجا رفته‌اند؟
گفتم زمستان سال گذشته، چند تا شکارچی آمدند دام و تله گذاشتند و همه‌ی پرنده‌ها و قناری‌ها را گرفتند و با خودشان بردند شهر که بفروشند.
پدرم گفت حیف از اون همه قناری که حالا تو قفس هستند. یا در خانه‌های مردم شهر یا در بازار پرنده فروش‌ها.
کانظر خیلی ناراحت شد و اخم کرد.
تنبورش را دستش گرفت و گفت به این قطعه‌ای که می‌نوازم می‌گویند مقام هی گیان هی گیان. الان پرنده‌ها را بر می‌گردانم.
حالا من یک چشمم به دست و تنبور کانظر بود و چشم دیگرم به آسمان. همین که صدای تنبور بلند شد و اوج گرفت دیدم یک قناری آمد نشست روی شاخه‌ی درخت.
کانظر هی تنبور زد و هی پرنده و قناری بود که از سمت شهر می‌آمدند و می‌نشستند روی شاخه‌های درخت توت. ناگهان خودم هم مثل قناری‌ها چهچهه زدم و کانظر مانند بچه‌ها غش غش خندید.
کانظر تا دم غروب همانجا زیر درخت توت ماند. آن روز جشن خاونکار بود. نذر و نیاز داشتیم. نواله و شوربا و انار.
براش نذر و نیاز آوردم. همه را خورد. بعد سوار اسبش شد و از راه پشت باغ رفت به طرف کوه‌های دالاهو.
من ماندم و یک عالمه پرنده روی درخت‌های باغ و در آسمان داردِروَش. از خوشحالی می‌خواستم بال و پر دربیاورم.

#فەرهاد_گوران . از کتاب "قصه‌های داردِرَوش" ( منتشر نشده)
@quqnus
https://t.center/alahiaryparviz38