💥💥💥#داستان_کوتاه قمارباز
معلم سرخانه بچه هاي يك ژنرال و دلباخته پولينا دختر ژنرال مردي جوان و خوش قيافه است و پولينا دختري بلند قد و بور؛ مغرور و باوقار همچنان دل جوانك را در دست داشت تا جايي كه اين معلم عاشق اعتراف مي كند كه حاضر است بخاطر پولينا خودش را از قله شلاتنبرگ به پايين پرتاب كند...
اما دست روزگار تقدير ديگري برايشان رقم مي زند، ژنرال ورشكسته مي شود و معشوقه زيباي ژنرال؛ مادمازل بلانش همراه مادرش قصد عزيمت به پاريس را مي كند در همان شب؛ پولينا به اتاق معلم مي رود و جريان ورشكستگي پدرش را براي او مي گويد ناگهان جرقه اي درفكر معلم مي جهد و معلم به قمارخانه مي رود و در عرض چند ساعت به طرز معجزه آسايي در قمار برنده مي شود و با ميليونها دلار برمي گردد و پولينا همچنان منتظر او نشسته است...
پولينا را غرق در پول مي كند؛ او را درآغوش مي كشد و با او هم بستر مي شود و تا صبح در آغوش او مي خوابد...
صبح كه ازخواب بيدار مي شود با تعجب مي بيند پولينا برافروخته در آستانه در ايستاده و با خشم بسته هاي پول را به صورت او پرتاب مي كند و مي گويد: بالاخره تو مرا خريدي؟ و به سرعت با گريه و تشنج اتاق را ترك مي كند!!!
دكتر كه در همان هتل زندگي مي كند به سراغ معلم مي آيد و مي گويد: پولينا در حال نذاري است و هذيان مي گويد همه از جريان ديشب تو و پولينا با خبر شده اند؛ بهتر است تو اينجا را ترك كني!
وقتي معلم به سرعت قصد خارج شدن از هتل را دارد كسي او را صدا مي زند وقتي نگاهش را بدرون اتاق مي اندازد؛ مادمازل بلانش زيبا او را خطاب مي كند كه: آيا كمكم مي كني جوراب هايم را بپوشم؟
معلم وارد اتاق مي شود و در حالي كه به شانه هاي گندمگون مادمازل چشم دارد ساق او را مي بوسد و دعوت مادمازل را جهت همسفر شدن با او مي پذيرد و با چمداني پر از پول با آنها همراه مي شود، مادمازل كه زيبايي سحرانگيزش همه را مفتون او مي كرد معلم را تا سر حد يك نوكر حلقه بگوش مي كشاند و او تنها به اين دلخوش است كه كنار مادمازل به خوشگذراني هاي او حسرت مي خورد، سرانجام وقتي تمام پولهاي او را بالا مي كشد او را بيرون مي اندازد و معلم تنها و گرسنه در خيابان قدم مي زند كه ناگهان دستي بر شانه اش مي خورد ...
دكتر پولينا؛ با اواحوالپرسي كرده او را به ناهار دعوت مي كند بعد از اينكه اخباري از پولينا به او مي دهد با او خداحافظي كرده و در آخر چند دلار در دست او مي گذارد، معلم نگاهي به پولها مي اندازد؛ با خود فكري مي كند و راهي قمارخانه مي شود...
نویسنده:
#داستایوفسکیhttps://t.center/alahiaryparviz38