شعر ، ادبیات و زندگی

#داستان‌_کوتاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
Channel
Art and Design
Books
Music
Humor and Entertainment
Persian
Logo of the Telegram channel شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Promote
267
subscribers
7.65K
photos
4.62K
videos
17.2K
links
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
💥💥💥

#داستان_کوتاه

دختر كوچولوى مهمان‌دار كافه از آقاي كوينر پرسيد :" اگر كوسه ماهى‌ها انسان بودند، آن وقت نسبت به ماهى‌هاى كوچولو مهربان‌تر نبودند ؟"
او درپاسخ گفت: يقيناً، اگر كوسه‌ماهى‌‌ها انسان بودند براى ماهى‌هاى كوچك دستور ساخت انبارهاى بزرگ مواد غذايى را مى‌دادند. اتاقك‌هايى مستحكم، پُرازانواع واقسام خوراكى، ازگياهى گرفته تا حيوانى. ترتيبى مى‌دادند تا آب اتاقك‌ها هميشه تازه باشد و مى‌كوشيدند تا تدابير بهداشتى كاملاً رعايت گردد. به طورمثال اگر باله‌ى يكى ازماهى‌‌هاى كوچك جراحتى برمى‌داشت، بلافاصله زخم‌ش پانسمان مى‌گرديد، تا مرگ‌ش پيش از زمانى نباشد كه كوسه‌ها مى‌خواهند. براى جلوگيرى از افسردگى ماهى‌‌هاى كوچولو، هرازگاهى نيز جشن‌هايى برپا مى‌كردند. چرا كه ماهى‌هاى كوچولوى شاد خوشمزه‌تر از ماهى‌هاى افسرده هستند. طبيعى است كه دراين اتاقك‌هاى بزرگ مدرسه‌هايى نيز وجود دارد. در اين مدرسه‌ها چگونگى شنا كردن در حلقوم كوسه‌ها، به ماهى‌‌هاى كوچولو آموزش داده مى‌شد. به طور مثال آن‌ها به جغرافى نياز داشتند، تا بتوانند كوسه ماهى‌هاى بزرگ و تنبل را پيدا كنند كه گوشه‌يى افتاده‌اند. پس‌ از آموختن اين نكته، موضوع اصلى تعليمات اخلاقى ماهى‌‌هاى كوچك بود. آنها بايد مى‌آموختند كه مهم‌ترين و زيباترين لحظه براى يك ماهى كوچك لحظه‌ى قربانى شدن است. همه‌ى ماهى‌هاى كوچك بايد به كوسه ماهى‌ها ايمان واعتقاد راسخ داشته باشند. بخصوص هنگامى‌كه وعده مى‌دهند، آينده‌اى زيبا و درخشان براى‌شان مهيا مى‌كنند .
به ماهى‌‌هاى كوچولو تعليم داده مى‌شد كه چنين آينده‌اى فقط با اطاعت و فرمان بردارى تضمين مى‌شود و از هر گرايش پستى، چه به صورت ماترياليستى چه ماركسيستى و حتى تمايلات خودخواهانه پرهيز كنند و هرگاه يكى ازآن‌ها چنين افكارى را از خود بروز داد، بلافاصله به كوسه‌ها خبر داده شود . اگر كوسه‌ماهى‌‌ها انسان بودند، طبيعى بود كه جنگ راه مى‌‌انداختند تا اتاقك‌ها و ماهى‌هاى كوچولوى كوسه ماهيهاى ديگر را به تصرف خود درآورند. دراين جنگها ماهى‌‌هاى كوچولو براى‌‌شان مى‌جنگيدند و مى‌آموختند كه بين آن‌ها وماهى‌هاى كوچولوى ديگر كوسه‌ها تفاوت فاحشى وجود دارد. ماهى‌‌هاى كوچولو مى‌خواستند به آن‌ها خبر دهند كه هرچند به ظاهر لالند، اما به زبانهاى مختلف سكوت مى‌كنند و به‌همين دليل امكان ندارد زبان همديگر را بفهمند. هر ماهى كوچولويى كه در جنگ شمارى از ماهى‌‌هاى كوچولوى دشمن را كه به زبان ديگرى ساكت بودند، مى‌كشت نشان كوچكى از جنس خزه‌ى دريايى به سينه‌اش سنجاق مى‌كردند و به او لقب قهرمان مى‌دادند.
اگر كوسه‌ها انسان بودند، طبيعي بود كه در بين‌شان هنر نيز وجود داشت. تصاوير زيبايى مى‌آفريدند كه در آنها، دندانهاى كوسه‌ها دررنگ‌هاى بسيار زيبا و حلقوم‌هايشان به‌عنوان باغهايى رويايى توصيف مى‌گرديد كه در آنجا مى‌شد حسابى خوش گذراند. نمايش‌هاى ته دريا نشان مى‌دادند كه چگونه ماهى‌هاى كوچولوى شجاع، شادمانه درحلقوم كوسه ‌ماهى‌ها شنا مى‌كنند و موسيقى آنقدر زيبا بود كه سيلى ازماهى‌هاى كوچولو با طنين آن، جلوى گروه‌هاى پيشاهنگ، غرق در رويا و خيالات خوش، به حلقوم كوسه‌ها روانه مى‌شدند .
اگر كوسه ماهى‌ها انسان بودند، مذهب نيز نزد آنها وجود داشت. آنان ياد مى‌گرفتند كه زندگى واقعى ماهى‌هاى كوچك، تازه در شكم كوسه‌ها آغاز مى‌شود. ضمناً وقتى كوسه ماهى‌‌ها انسان شوند، موضوع يكسان بودن همه‌ى ماهى‌هاى كوچك، به مانند آنچه كه امروز است نيز پايان مى‌يابد. بعضى ازآن‌ها به مقام‌هايى مى‌رسند و بالاتر از سايرين قرار مى‌گيرند. آن‌هايى كه كمى بزرگ‌ترند حتى اجازه مى‌يابند، كوچك‌ترها را تكه پاره كنند. اين موضوع فقط خوشايند كوسه‌ماهى‌‌هاست، چون خود آنها بعداً اغلب لقمه‌هاى بزرگ‌ترى براى خوردن دريافت مى‌كنند. ماهى‌‌هاى بزرگ تر كه مقامى دارند براى برقرار كردن نظم در بين ماهى‌هاى كوچولو مى‌كوشند و آموزگار، پليس ، مهندس در ساختن اتاقك يا چيزهاى ديگر مى‌شوند. و خلاصه اينكه اصلاً فقط هنگامى در زير دريا فرهنگ به وجود مى‌آيد كه كوسه ماهى‌ها انسان باشند .

نویسنده: #برتولت_برشت
مترجم: #صادق_كردونى

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستان_کوتاه
قصه‌های خواندنی

رئیس کارخانه گفت: «همه‌ی مردم چرخ خیاطی، رادیو، یخچال و تلفن دارند. چه چیز دیگری می‌شود ساخت؟» مخترع گفت: «بمب.»
ژنرال گفت: «یعنی جنگ؟»
و رئیس کارخانه گفت: «خُب، اگر راه دیگری نباشد، چه اشکالی دارد؟»
مردی که روپوش سفید به تن داشت، ارقامی‌را روی کاغذ نوشت و حروف بسیار ظریفی به آن‌ها اضافه کرد. بعد روپوشش را درآورد و یک ساعت تمام به مرتب کردن گُل‌های کنار پنجره پرداخت. هنگامی‌که متوجّه شد یکی از آن‌ها پژمرده است، غمگین شد و زد زیر گریه. و اعداد، هنوز روی کاغذ دیده می‌شدند.
پس از آن می‌شد تنها با نیم گرم طی دو ساعت هزار انسان را کشت.
خورشید روی گُل‌ها می‌تابید
و روی کاغذ نیز.

دو مرد با هم حرف می‌زدند.
«تقریباً چقدر می‌شود؟»
«باکاشی؟»
«البتّه با کاشی‌های سبز.»
«چهل هزار.»
«چهل هزار؟ بسیار خوب. بله، جانم، اگر من کارخانه‌ی شکلات‌سازی را به موقع به کارخانه‌ی ساخت باروت تبدیل نمی‌کردم، حالا بی‌شک نمی‌توانستم این پول را در اختیار شما بگذارم.»
«و من هم نمی‌توانستم یک حمام در اختیار شما بگذارم.»
«البتّه با کاشی‌های سبز.»
«البتّه.»
مردها از هم خداحافظی کردند.
یکی از آن‌ها صاحب کارخانه بود و دیگری مقاطعه کار ساختمان.
زمان، زمان جنگ بود.

در یک باند بولینگ دو مرد با هم حرف می‌زدند.
«چه خبر شده است، جناب ناظم؟ باز هم لباس تیره؟ مگر خدای نکرده عزادارید؟»
«خیر، خیر، جشن بود. جوان‌ها به جبهه می‌رفتند، من هم سخنرانی مختصری کردم. از اسپارتی‌ها حرف زدم. از کلائزه‌ویتس نقل قول کردم؛ با چند تعریف جانانه از شرافت، از وطن. گفتم شعرهای هولدرلین را بخوانند. از
لانگه‌مارک یاد کردم. جشن هیجان‌انگیزی بود. بسیار هیجان‌انگیز. جوان‌ها سرودهای میهنی می‌خواندند. چشم‌هایشان برق می‌زد. هیجان‌انگیز، بسیار هیجان‌انگیز.»
«بس کنید، آقای ناظم، بس کنید، این واقعاً مشمئز کننده‌است.»
ناظم با وحشت به آن‌ها خیره شد. او در اثنای صحبتش چند صلیب کوچک روی کاغذ کشیده بود. چند صلیب کوچک.
ناظم از جا بلند شد و شروع کرد به خندیدن. گوی دیگری برداشت و روی باند بولینگ پرتاب کرد. صدای ضعیف رعد و برق می‌آمد. سپس ماکوها فرو افتادند. آن‌ها به مردانی کوتاه قد شباهت داشتند.

دو مرد با هم حرف می‌زدند.
«خُب، وضع چطور است؟»
«نسبتاً بد.»
«چند تای دیگر هنوز دارید؟»
«اگر اتّفاقی نیفتد، چهار هزارتا.»
«و چند تا از آن‌ها را می‌توانید در اختیار من بگذارید؟»
«حداکثر هشتصد تا.»
«همه‌شان از بین می‌روند.»
«بسیار خوب، هزار تا.»
«متشکرم.»
مردها از هم خداحافظی کردند.
آن‌ها درباره‌ی آدم‌ها حرف می‌زدند.
و هر دو ژنرال بودند.
زمان، زمان جنگ بود.

دو مرد با هم حرف می‌زدند.
«داوطلبی؟»
«آره خب.»
«چند سال داری؟»
«هیجده. و تو؟»
«من هم همینطور.»
مردها از هم خداحافظی کردند.
آن‌ها هر دو سرباز بودند.
یکی از آن‌ها نقش بر زمین شد و مرد.
زمان، زمان جنگ بود.

وقتی که جنگ تمام شد، سرباز به خانه‌اش بازگشت. امّا نان نداشت. در این موقع آدمی‌را دید که نان داشت. او را با ضربه‌ای کشت.
قاضی گفت: «تو حق نداری انسانی را بکُشی.»
و سرباز پرسید: «چرا نه؟»
هنگامی‌که کنفرانس صلح به پایان رسید، وزرا از میان شهر عبور کردند. آن‌ها به دکّه‌ای رسیدند که در آن می‌شد تیراندازی کرد. ناگهان دخترانی که به لب‌هایشان ماتیک زده بودند، فریاد کشیدند: «می‌خواهید نشانه بگیرید آقایان؟»
و وزرا هر یک تفنگی برداشتند و به سوی مردان کوچک مقوائی تیر انداختند. امّا در گرماگرم تیراندازی زن سالخورده‌ای سر رسید و تفنگ‌ها را از آن‌ها گرفت. هنگامی‌که‌یکی از آقایان تفنگش را پس‌خواست، زن سیلیِ محکمی‌به گوش
او نواخت.
او یک مادر بود.

زمانی دو انسان وجود داشتند.
وقتی آن‌ها دو ساله بودند، با دست‌هایشان همدیگر را زدند.
هنگامی‌که دوازده ساله شدند، با چوبدستی و سنگ به هم حمله کردند.
زمانی که بیست و دوساله شدند، با تفنگ به هم شلیک کردند.
وقتی چهل و دو ساله شدند، به هم بمب پرتاب کردند.
هنگامی‌که شصت و دو ساله شدند، بیمار شدند.
وقتی هشتاد و دو ساله شدند، مُردند و کنار هم به خاک سپرده شدند.
و زمانی که پس از صد سال کِرمی‌قبر آن‌ها را سوراخ کرد، اصلاً متوجه نشد که در اینجا دو انسان متفاوت به خاک سپرده شده‌اند.
خاک، همان خاک بود.

هنگامی‌که در سال ۵۰۰۰ موش کوری سر از خاک بیرون آورد، به سادگی پی برد که:
درخت‌ها هنوز درختند.
کلاغ‌ها هنوز قارقار می‌کنند.
سگ‌ها هنوز یک پایشان را بالا می‌گیرند.
ماهی‌ها و ستاره‌ها،
خزه‌ها و دریا و پشه‌های کور
همه همانند که قبلاً بوده‌اند.
و گاهی...
گاهی هم می‌توان با انسانی رو‌برو شد.


نویسنده: #ولفگانگ_بورشرت
مترجم: #سیامک_گلشیری

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستان_کوتاه
آدم حلال‌زاده

«آنچه در زیر خواهید خواند، چیزهایی است که یکی از دوستان من، درباره‌ی من، به یکی دیگر از دوستانم گفته است. دوستان شما هم درباره‌ی شما همین چیزها را به هم می‌گویند. شما خوانندگان هم همین چیزها یا چیزهایی نظیر همین‌ها را درباره‌ی دوستان‌تان می‌گویید.»
نباید پا رو حق گذاشت، واقعاً آدم نازنینیه ولی...، نمی‌دونم چه‌طور بگم...، مثل اینکه یه خورده خودخواهه...، مگه نه؟... نه خیال کنی که دارم بدگویی‌شو می‌کنم...، ابداً چنین چیزی نیست...، ولی چه میشه کرد؟... از منفعت خودش- و تو به قیمت ضرر دیگرون هم باشه- نمی‌گذره... می‌دونی من از چی بدم میاد؟... از تظاهر... از اینکه آدم خودشو به خوش‌قلبی و نوع‌دوستی بزنه، اونوخ زیر زیرکی همه‌ش در فکر خودش باشه... وگرنه واقعاً آدم خوش‌قلبیه...، بله...، درسته...، واقعاً نویسنده‌ی خوبیه... نوشته‌هاش یکی از یکی بهتره، ولی چه فایده؟... چیزی که می‌نویسه چی هست؟... دلقک‌بازی که نویسندگی نمی‌شه...، هر بچه مکتبی هم می‌تونه از این شِر و وِرها سر هم کنه...، حرفامو بد تعبیر نکنی!... من واقعاً دوستش دارم...، اصلاً آدم نازنینیه...
قولش قوله... از اونایی نیست که زیر قولش بزنه...، خلاصه اینکه آدم قابل اعتمادیه...، ولی...، نمی‌دونم چه‌طوری بگم... حساب و کتابش درست نیست... فقط به درد این می‌خوره که بشینی و باهاش گپ بزنی و خوش‌وبش کنی... ولی خدا نکنه بهش قرض بدی... همچین که تیغت زد میره و دیگه پیداش نمی‌شه... آخه شرافت هم خوب چیزیه!... گل گفتن و گل شنیدن به جای خود، اول آدم باید پابند شرافتش باشه...
آدم دست‌ودل وازییه...، تا بخوای لوطیه... از این بابت واقعاً می‌شه گفت لنگه نداره...، ولی بذل و بخشش‌اش هم از رو حسابه... اگه بهت یه دونه زیتون بده، بدون که می‌خواد یه حلب روغن زیتون سرکیسه‌ت کنه... اگه لوطی‌گری اینه که...، نه خیال کنی... من واقعاً بهش خیلی علاقه دارم... اصلاً اگه بهش علاقه نداشتم چی کار داشتم که این حرف‌ها رو بزنم... مگه نه؟... خسیس نیست...، پول خرج‌کنه... برای رفیقش از جونش هم مضایقه نداره...، ولی اگه دقت کرده باشی، همه‌ی این‌ها به‌خاطر نفع شخصی خودشه
تو خوب بودنش که کوچک‌ترین حرفی نیست...، راستی راستی خوب آدمیه... اصلاً برای اینکه خودش به این و اون برسه از هیچ فداکاری‌یی روگردون نیست...، این‌ها درست... ولی...، نمی‌دونم متوجه هستی یا نه؟... خوب بودنش هم فقط به درد خودش می‌خوره... داستان اون گاوه‌رو می‌دونی دیگه... میگن گاوی بوده که پونصد کیلو یونجه می‌خورده و پنج سیر شیر می‌داده، تازه اونم با لگد می‌زده و می‌ریخته... اونم عین همین گاوه‌س... باور کن من از برادرم بیشتر دوستش دارم... حیف که یه خورده حسوده!... پس تو هم متوجه شدی...! خیلی حسوده...، به نزدیک‌ترین رفقاشم حسودی می‌کنه... نمی‌دونم منظورمو می‌فهمی یا نه؟... چرا؟... من هم منظور تو رو خوب می‌فهمم... منم خیلی دوستش دارم...، یعنی یکی از اون اشخاص معدویه که من بهش واقعاً علاقه دارم...، می‌تونم بگم که حتی از برادرم بیشتر دوستش دارم.
می‌دونی از چیش خیلی خوشم میاد؟... از رُک‌گویی‌ش... هر چی تو دلشه، میاره رو زبونش... ولی نمی‌دونم این حقه‌بازی‌ها چیه دیگه درمیاره؟... به خودش بگی، میگه: «نزاکته!»... ولی این کلاه‌ها سر کی می‌ره؟... حقه‌بازه، اونم از اون حقه‌بازها... راستشو بخوای منم تو دنیا از همین یه چیز خیلی متنفرم...
به خدا، باور کن که خیلی دوستش دارم... اصلاً آدم خوبو همه دوس دارن... این درست... ولی... حتماً تو هم متوجه شدی... خیلی آب زیر کاهه... وقتی پیشت باشه هی تعریفتو می‌کنه، هی خوبیتو می‌گه، ولی پشت سرت خدا می‌دونه که چه چیزهایی بهت می‌بنده... این اخلاقش واقعاً خیلی زننده‌س... اصلاً من از آن آدم‌های مردِ رند خیلی بدم میاد...
هم تو خوب می‌شناسیش هم من... راستی که از اون رفقایی‌س که خیلی کم گیر میاد، تا حالا دیده نشده که حق کسی رو زیر پاش بذاره... دیده نشده که به فکر خودش باشه... ولی حیف که از استثمار بدش نمی‌یاد... نه خیال کنی که فقط درمورد رفقاش این‌جوریه... وقتی پای نفع شخصی‌ش در بین باشه، به پدرش هم رحم نمی‌کنه... نه خیال کنی دارم بدی‌شو می‌گم... ابداً...
اینم باید گفت که واقعاً آدم شرافتمندیه...، حقیقتاً آدم شریفیه... ولی... نگاه کن... خودش هم اومد... به‌به‌به...، قربان تو... کجا هستی؟... الان یک ساعت بود داشتیم ذکر خیرتو می‌کردیم... بیخود نگفته‌ن: آدم حلال‌زاده سر صحبتش می‌رسه.

نویسنده: #عزیز_نسین
مترجم: #احمد_شاملو

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستان_کوتاه
داستان دوشیزه

دخترک حکایت درخت را شنیده بود و حالا آمده بود تا به چشم خود ببیندش. او دختر خون جمع شده ّ، یکی از خدایان زیرزمین بود. اسمش آکس کوایک بود ،یعنی خون کوچک ، خون زن. نزدیک درخت آمد و ایستاد و خیره شد به شاخ و برگ های آن . زیر لب گفت : "چه میوه های عجیبی. غیرممکن است که من به خاطر چیدن یکی از آن ها بمیرم." بعد، جمجمه ای در گورستان شاخه ها جا گرفته بود به حرف آمد : "ای دختر چه می خواهی؟میوه ی این درخت جمجمه است. تو به د نبال جمجمه آمده ای؟ "
دختر جواب داد: "بله ،یکی از آن ها را به من بده ."
جمجمه گفت: " باشد. دستت را دراز کن." دختر دستش را،به امید گرفتن میوه،به بالا دراز کرد. جمجمه چند قطره آب دهان در کف دست دخترک ریخت. دختر دستش را پس کشید و به کف دستش نگاه کرد ،اما آب دهان توی گوشت دستش فرو رفته بود. دوباره صدای درخت بلند شد : "من با آب دهانم تبار خودم را به تو دادم. امروز سر من بدون گوشت شکل دیگری دارد،چون زیبایی همه ی آدم ها در گوشت آنهاست. وقتی که مرگ شاهزاده ی زیبایی را با خود می برد، مردم از استخوان های آن شاهزاده می ترسند. اما تبار آدم ها آب دهان و تف است. آب دهان و تف پسران پادشاهانند و وقتی آن ها می میرند ، این دو جوهر وجودشان را حفظ می کنند. پادشاه یا طالع بین یا وکیل نقش خودش را به پسر یا دخترش می بخشد ، و من این را به تو بخشیدم. حالا به دنیای بالا برو و زندگی کن. به حرف های من باور داشته باش ،این حرف ها راست درخواهد آمد."
هرچه این دو با هم کردند به راهنمایی اوراکان، چیپی-کاکولا و راکسا-کاکولا بود .دختر به خانه برگشت، در حالیکه پسرانی از آن آب دهان در شکم گرفته بود و بدینسان نطفه ی هوناپا و اکسابلانکه بسته شد . روزی پدر دخترک چشمش به شکم برآمده او افتاد. شتابان پیش خدایان رفت. به آن ها گفت: "عالیجنبان ،دختر من آبستن شده. او دیگر روسپی خوار و بی فایده ای است."
خدایان چنین گفتند: "بر توست که دست کم ازاو پرسش کنی. دهانش را به دنبال حقیقت بکاو. اگر اعتراف نکرد، مکافاتش ده. به کوه های دور روانه اش کن تا قربانی شود ." خون جمع شده به خانه برگشت و دختر را به پرسش گرفت. گفت: "پاسخی راست و روشن می خواهم. پدر بچه هایی که در شکم داری کیست؟" دخترک پاسخ داد: "من بچه ای ندارم، پدر. هنوز با چهره ی مردی آشنا نشده ام. "
پدر فریاد برآورد : "راستی را که روسپی هستی کلامی دیگر از تو نمی شنوم ." پس جغدها را صدا کرد: "بیایید ای فرستادگان خدایان . این دختر را ببرید. وقتی برگشتید دل فریبکار او را در کاسه ای برایم بیاورید. " چهار جغد کاسه ای و کاردی از سنگ آتش زنه برداشتند. دختر را بر دست هاشان بلند کردند و راه افتادند .
دخترک در طول راه سر حرف را با جغدها باز کرد : "ای فرستادگان . باور نمی کنم که مرا بکشید. من بی گناهم. چیزی که در شکم دارم مایه ی رسوایی نیست،معجزه است. من وقتی که کنار درخت جادو ایستاده بودم آبستن شدم. باور نمی کنم که شما می خواهید قربانیم کنید."
جغدها از دخترک پرسیدند: "آخر به جای دل تو چه چیزی را پیش پدرت ببریم؟ توخود فرمان پدرت را شنیدی. او گفت کار خود را بکنید و دل او را برایم بیاورید. ما که نمی توانیم کاسه ای خالی پیش او ببریم. ما به کشتن تو حریص نیستیم، اما چه بایدمان کرد؟ "دخترک پاسخ داد: "دل من مال آن ها نیست. نگذارید وادارتان کنند تا دل مرا از من بگیرید. شما هم خودتان به اینجا تعلق ندارید. چرا باید وادار به کشتن من شوید؟ زمان آن می رسد که من خدایان مرگ را شکست بدهم. زمانی می رسد که خطاکاران راستی در چنگ من خواهند بود. با من بیایید. بر روی زمبن هرچه را که به شما تعلق دارد خواهید داشت. در آنجا محبوب دل ها خواهید بود. " درست در همان وقت از کنار درختی رد می شدند که از آن شیره ای سرخ روان بود. دختر تا این راد ید ایستاد. گفت: "بیایید،کاسه تان را از شیره ی سرخ این درخت پر کنید. این خدایان را خشنود خواهد کرد. "

👇👇
💥💥💥

#داستان_کوتاه
قمارباز

معلم سرخانه بچه هاي يك ژنرال و دلباخته پولينا دختر ژنرال مردي جوان و خوش قيافه است و پولينا دختري بلند قد و بور؛ مغرور و باوقار همچنان دل جوانك را در دست داشت تا جايي كه اين معلم عاشق اعتراف مي كند كه حاضر است بخاطر پولينا خودش را از قله شلاتنبرگ به پايين پرتاب كند...
اما دست روزگار تقدير ديگري برايشان رقم مي زند، ژنرال ورشكسته مي شود و معشوقه زيباي ژنرال؛ مادمازل بلانش همراه مادرش قصد عزيمت به پاريس را مي كند در همان شب؛ پولينا به اتاق معلم مي رود و جريان ورشكستگي پدرش را براي او مي گويد ناگهان جرقه اي درفكر معلم مي جهد و معلم به قمارخانه مي رود و در عرض چند ساعت به طرز معجزه آسايي در قمار برنده مي شود و با ميليونها دلار برمي گردد و پولينا همچنان منتظر او نشسته است...
پولينا را غرق در پول مي كند؛ او را درآغوش مي كشد و با او هم بستر مي شود و تا صبح در آغوش او مي خوابد...
صبح كه ازخواب بيدار مي شود با تعجب مي بيند پولينا برافروخته در آستانه در ايستاده و با خشم بسته هاي پول را به صورت او پرتاب مي كند و مي گويد: بالاخره تو مرا خريدي؟ و به سرعت با گريه و تشنج اتاق را ترك مي كند!!!
دكتر كه در همان هتل زندگي مي كند به سراغ معلم مي آيد و مي گويد: پولينا در حال نذاري است و هذيان مي گويد همه از جريان ديشب تو و پولينا با خبر شده اند؛ بهتر است تو اينجا را ترك كني!
وقتي معلم به سرعت قصد خارج شدن از هتل را دارد كسي او را صدا مي زند وقتي نگاهش را بدرون اتاق مي اندازد؛ مادمازل بلانش زيبا او را خطاب مي كند كه: آيا كمكم مي كني جوراب هايم را بپوشم؟
معلم وارد اتاق مي شود و در حالي كه به شانه هاي گندمگون مادمازل چشم دارد ساق او را مي بوسد و دعوت مادمازل را جهت همسفر شدن با او مي پذيرد و با چمداني پر از پول با آنها همراه مي شود، مادمازل كه زيبايي سحرانگيزش همه را مفتون او مي كرد معلم را تا سر حد يك نوكر حلقه بگوش مي كشاند و او تنها به اين دلخوش است كه كنار مادمازل به خوشگذراني هاي او حسرت مي خورد، سرانجام وقتي تمام پولهاي او را بالا مي كشد او را بيرون مي اندازد و معلم تنها و گرسنه در خيابان قدم مي زند كه ناگهان دستي بر شانه اش مي خورد ...
دكتر پولينا؛ با اواحوالپرسي كرده او را به ناهار دعوت مي كند بعد از اينكه اخباري از پولينا به او مي دهد با او خداحافظي كرده و در آخر چند دلار در دست او مي گذارد، معلم نگاهي به پولها مي اندازد؛ با خود فكري مي كند و راهي قمارخانه مي شود...

نویسنده: #داستایوفسکی

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستان_کوتاه

پل

پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آن‌سو دست‌هایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گِل تُرد انداخته بودم که پابرجا بمانم. دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ و تاب می‌خورد. در اعماق پرتگاه ، آبِ سردِ جویبارِ قزل‌آلا خروشان می‌گذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعب‌العبور راه گم نمی‌کرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود.

بدین سان گسترده بر پرتگاه، انتظار می‌کشیدم، به ناچار می‌بایست انتظار می‌کشیدم. هیچ پلی نمی‌تواند بی‌آن‌که فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.

‏یک بار حدود شامگاه - نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمی‌دانم - ‏اندیشه‌هایم پیوسته درهم و آشفته بود و دایره‌وار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیره‌تر از همیشه جاری بود.
ناگهان صدای گام‌های مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من.

- ای پل، اندام خود را خوب بگستران،
کمر راست کن، ای الوار بی‌حفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن.
بی‌آن‌که خود دریابد، ضعف و دودلی را از گام‌هایش دور کن، و اگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرتاب کن.

‏مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛ سپس با آن دامن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت. نوک عصا را به میان موهای پرپشتم فرو برد و درحالی‌که احتمالا به این‌سو و آن‌سو چشم می‌گرداند، آن را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد - در خیال خود می‌دیدم که از کوه و دره گذشته است که - ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد.

از دردی جانکاه وحشت‌زده به خود آمدم، بی‌خبر از همه‌جا.
این چه کسی بود؟
یک کودک؟
یک رؤیا؟
یک راهزن؟
کسی که خیال خودکشی داشت؟
یک وسوسه‌گر؟
یک ویرانگر؟

سپس سر گرداندم که او ‏را ببینم.

_ پل سر می‌گرداند!
اما هنوز به درستی سر نگردانده ‏بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگ‌های تيزی که هميشه آرام و بی‌آزار از درون آبِ جاری چشم به من می‌دوختد، تنم را تکه‌پاره ‏کردند.

نویسنده: #فرانتس_کافکا
مترجم: #علی‌اصغر_حداد
https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستان_کوتاه
جغدی كه خدا بود


یكی نبود و آن كه بود جغدی بود كه نیمه شب بی ستاره ای بر شاخه ی درخت بلوطی نشسته بود. دو موش صحرایی، می خواستند بی صدا و بدون این که توجهی به خود جلب کنند، از آنجا بگذرند. جغد گفت: "اهو!" موش ها، كه نمی توانستند باور کنند، در آن تاریكی ضخیم كسی قادر است آنها را ببیند، با ترس و تعجب پرسیدند: "با كی هستی؟" جغد گفت: "با تو."
موش ها متعجب باز گشتند و به سایر مخلوقات دشت و جنگل گفتند كه جغد عظیم ترین و عاقل ترین مخلوقات است، زیرا در تاریكی قدرت بینایی دارد و می تواند هر سوالی را پاسخ گوید، پرنده ای كه منشی بود، گفت: "در این باره تحقیق خواهم کرد."
و شب دیگری كه باز بسیار تیره و تار بود به سراغ جغد رفت و پرسید:
- "این چند تاست؟"
- " دو."
و پاسخ صحیح بود.
پرنده منشی پرسید: " من كی هستم؟"
جغد گفت: "تو؟ تو."
پرنده منشی پرسید: "انگور بر چه درختی است؟»
جغد گفت: "مو."
پرنده منشی با شتاب بازگشت و به دیگر موجودات گفت: "جغد واقعاً عظیم ترین و عاقل ترین حیوانات دنیاست ، چون در تاریکی می بیند و به هر سوالی جواب می گوید."
شغال مو قرمزی پرسید: "در روز هم می بیند؟"
موش صحرایی و سگ پودل یك صدا گفتند: "بله!" و بقیهٌ مخلوقات به این سؤال احمقانه که "در روز هم می بیند؟" به آوای بلند خندیدند و سر در پی شغال مو قرمز گذاشتند، او و دوستانش را از آن محوطه بیرون راندند. بعد پیکی نزد جغد فرستادند و از او دعوت كردند كه راهنما و راهبر آنان باشد.
هنگامی كه جغد میان جانوران هویدا شد نیمروز بود و خورشید درخشنده می تابید. او آهسته گام بر می داشت و این مطلب به او وقار و صلابتی بخشیده بود ؛ و با چشمان خیره درشتش اطراف و جوانب را می نگریست، و این قضیه حالت بزرگان را به او داده بود. مرغ فریاد كشید: "خداست!" و سایرین این شعار را استقبال کردند و همه فریاد کشیدند: "خداست!" و به این ترتیب هر كجا می رفت، همه به تبعیت از او می رفتند و وقتی با شیئی تصادم می كرد دیگران هم به آن تنه می زدند. آخر به میان جاده اصلی اسفالت رسید و از میان آن به راهش ادامه داد، بقیهٌ موجودات همچنان به دنبالش بودند. در این حیص و بیص عقاب كه جلودار کاروان بود، مشاهده کرد که ماشین باری بزرگی با سرعت 50 میل در ساعت به طرف آنها پیش می آید و به پرنده منشی خبر داد. پرنده منشی به جغد گزارش داد و گفت: " خطری در پیش است". جغد گفت: "اوهوا؟" پرنده منشی به او گفت: " آیا نمی ترسید؟ " و جغد كه ماشین باری را نمی توانست ببیند به آرامی گفت: "برو!"
موجودات دوباره فریاد کشیدند: "خداست!" و هنگامی كه ماشین باری آنها را زیر می گرفت، هنوز می گفتند: "خداست!"
بعضی حیوانات فقط مجروح شدند اما اکثر آنها من جمله جغد مردند.
نتیجهٌ اخلاقی: بسیاری از مردم را تا مدت های مدید می توان خر كرد.


نویسنده: #جمیز_تربر
مترجم: #مهشید_امیرشاهی

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستان_کوتاه
چهره ها

از شش، هفت سالگی تا چهارده، پانزده سالگی، کاری جز گریه کردن روی صحنه نداشت. در آن زمان ها، تماشاچیان هم اغلب به گریه می افتادند‌.
اولین تصویری که از زندگی اش داشت، این بود که اگر کند، تماشاچیان هم همیشه به گریه خواهند افتاد. در نظر او چهره ی همه ی مردم طوری بود که انگار با دیدن او روی صحنه به گریه می افتند. با توجه به این ‌‌که حتی یک چهره ی غیر قابل درک هم برایش وجود نداشت، دنیا در نظرش چهره ای به راحتی قابل درک بود.
هیچ بازیگری در کل گروه ‌وجود نداشت که بتواند مثل این بچه تماشاچیان را به گریه بیاندازد.
بگذریم، در شانزده سالگی بچه دار شد.
پدر بچه گفت: "یه ذره هم به من شباهت نداره. بچه ی من نیست. اصلاً باهاش کاری ندارم."
زن جوان گفت: "به من هم یه ذره شباهت نداره؛ ولی بچه ی منه."
چهره ی دخترش اولین چهره ای بود که درکش نمی کرد. شاید بگویید زندگی اش به مثابه ی کودکی که نقش بازی می کرد با زاییدن این بچه نابود شد، چون تازه فهمید بین صحنه ی تئاتر که تماشاچیان را به گریه می انداخت و دنیای واقعی، شکاف عظیمی وجود دارد. وقتی به این شکاف نگاه کرد، دید سیاهِ سیاه است. چهره های غیر قابل درک بی شمار، همچون چهره ی فرزندش، در این سیاهی نمایان ‌شد.
پدر بچه اش را در نقطه ای از جاده رها کرد.
بعدها با گذشت زمان کم کم متوجه شد که چهره ی بچه اش شبیه چهره ی مردی است که در جاده رهایش کرده بود.
سرانجام، اجراهای دخترش کم کم تماشاچیان را به گریه انداخت، درست همان گونه که خودش در بچگی دیگران را به گریه می انداخت.
از بچه اش هم در نقطه ای از جاده جدا شد.
بعدها، به مرور زمان متوجه شد چهره ی دخترش شبیه چهره ی خودش بوده.
بیش از ده سال بعد، زن جوان سرانجام با پدرش روبه رو شد، بازیگری دوره گرد در تماشاخانه ای روستایی. از او محل زندگی مادرش را پرسید.
پیش مادرش رفت. تا چشمش به او افتاد، زد زیر گریه. در حالی که به هق هق افتاده بود، مادرش را محکم بغل گرفت. زن جوان مادرش را برای اولین بار در زندگی اش می دید. و برای اولین بار واقعاً گریه کرد.
چهره ی دختری که در جاده رهایش کرده بود، دقیقا شبیه چهره ی مادر خودش بود. درست همان طور که این زن شبیه مادرش نشده بود، او و بچه اش هم شبیه هم دیگر نشده بودند. ولی مادر بزرگ و نوه دقیقاً عین هم بودند.
در حالی که زن سرش را روی سینه ی مادرش گذاشته بود و گریه می کرد، متوجه شد در بچگی که نمایش بازی می کرده، از ته دل گریه می کرده است.
اکنون، با دلی شبیه به زائرانی که به زیارت مکانی مقدس می روند، به سمت گروه بازیگران دوره گرد برگشت تا دختر و پدر دخترش را پیدا کند و درباره ی چهره ها برای شان حرف بزند.

#یاسوناری_کاواباتا
مترجم: محمد رضا قلیچ خانی
https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستان‌_کوتاه

آیا یک رؤیا بود؟

دیوانه وار دوستش داشتم.
دیروز از پاریس برگشتم، و وقتى دوباره چشمم به اتاقم افتاد- اتاق مشترکمان، تخت‌مان، اثاثیه‌مان، همه آنچه مرا یاد زندگى موجودى پس از مرگ مى‌انداخت- چنان اندوه شدیدى گریبانم را گرفت که خواستم پنجره را باز کنم و خود را به خیابان بیندازم. طاقت نداشتم در میان دیوارهایى که زمانى او را در برگرفته بود بمانم، دیوارهایى که هزاران ذره از او، پوست او و نفس او را در خود داشت.
کلاهم را برداشتم که بیرون بروم، و درست پیش از اینکه به درگاه خانه برسم، از کنار آینه بزرگ هال گذشتم که او آن را گذاشته بود تا هر روز، پیش از اینکه بیرون برود، خود را در آن ورانداز کند، سرتاپاش را، از چکمه‌هاى کوچکش تا کلاهش را.
مدتى کوتاه در مقابل آینه‌اى که عکس او آن همه بار در آن افتاده بود، ایستادم؛ آن همه بار، آن همه بار. ایستاده بودم و مى‌لرزیدم، چشمانم به آینه خیره مانده بود، به آن شیشه صاف و عمیق و خالى، که تمام وجود او را در خود جا داده بود و همان اندازه مالک او بود که من. حس مى‌کردم دلباخته آینه شده‌ام. بر آن دست کشیدم؛ سرد بود. آینه‌اى غمبار، سوزان، و مخوف که مردى را به عذابى سخت دچار ساخته بود. خوشبخت کسى است که قلبش هر چه را که در خود جاى داده فراموش کند.
بى اینکه بدانم به سوى گورستان رفتم. گور ساده‌اش را یافتم، با صلیب مرمر سفیدى که این چند کلمه بر آن بود:
او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت.
او در آن زیر بود. پیشانى بر زمین گذاشتم و هق هق کردم. مدتى دراز در آنجا ماندم. بعد دیدم هوا رو به تاریکى است، و هوسى غریب و دیوانه‌وار، هوس یک دلباخته ناامید، به جانم افتاد. مى خواستم شب را تا صبح بر سر گورش گریه کنم. اما مى دانستم که مرا مى بینند و از آنجا مى برند. چه باید مى کردم؟ با زیرکى برخاستم و شروع کردم قدم زنان در شهر مردگان پرسه زدن. این شهر پیش شهرى که ما در آن زندگى مى کنیم چه کوچک است. و با این همه، عده مردگان چقدر بیشتر از زندگان است. ما به خانه هاى بلند نیاز داریم، به خیابان‌هاى پهن و به فضاى بزرگ. و نسل در نسل مردگان، کم و بیش هیچ چیز ندارند. زمین آنان را باز پس مى‌گیرد، و خدا نگهدار!
در انتهاى گورستان، در قدیمى‌ترین بخش‌اش بودم، جایى که خود سنگ‌ها و صلیب‌ها هم رو به ویرانى بودند. زمین پر از رزهاى وحشى بود و سروهاى تنومند و تیره رنگ – باغى غمگین و زیبا.
تنهاى تنها بودم. زیر بوته‌اى سبز خم شدم و خود را میان شاخه‌هاى پرپشت و سنگین پنهان کردم.
وقتى هوا کاملاً تاریک شد، از پناهگاهم بیرون آمدم و به آرامى به راه افتادم. مدتى طولانى گشتم و گشتم اما قبر او را پیدا نکردم. با دست‌هاى باز جلو مى‌رفتم؛ دستانم، پاهایم، زانوانم، سینه‌ام، حتى سرم به سنگ‌ها مى‌خورد، اما پیداش نمى‌کردم. کورمال کورمال، پیش مى‌رفتم، مثل مردى کور، سنگ‌ها را، صلیب‌ها را، نرده‌هاى آهنى را، حلقه‌هاى گل پژمرده را حس مى‌کردم. با انگشتانم اسم‌ها را مى‌خواندم. اما او را نمى‌یافتم!
ماه نبود. چه شبى! در میان ردیف گورها، به شدت ترسیده بودم. روى یکى از گورها نشستم، دیگر نمى‌توانستم جلوتر بروم، زانوانم یارى نمى‌کرد. صداى تپیدن قلبم را مى‌شنیدم! و چیز دیگرى را هم مى‌شنیدم. چه بود؟ صدایى مبهم و نامشخص. در آن شب نفوذناپذیر، آیا صدایى در سرم بود، یا ندایى از زیر آن زمین اسرارآمیز؟ اطرافم را نگاه کردم: از ترس فلج شده بودم، سردم شده بود، آماده فریاد زدن بودم، آماده مردن.
ناگهان به نظرم آمد سنگ قبرى که رویش نشسته‌ام تکان مى‌خورد؛ انگار مى‌خواست بلند شود. با پرشى، به سنگ قبر کنارى جهیدم، و به طرزى مبهم دیدم سنگى که لحظه‌اى قبل بر رویش بودم از روى زمین بلند شد، و مرده‌اى را دیدم که سنگ را با پشت خمیده‌اش کنار مى‌زد. به وضوح مى‌دیدم، با اینکه شبى تاریک تاریک بود. روى سنگ قبر خواندم:
اینجا آرامگاه ژاک الیوان است که در پنجاه و یک سالگى به رحمت ایزدى رفت.
او خانواده‌اش را دوست مى‌داشت،
و مردى مهربان و محترم بود.
مرد مرده هم مثل من آنچه را بر روى سنگ قبرش بود خواند، بعد سنگى از روى زمین برداشت، سنگى کوچک و نوک تیز، و شروع کرد به دقت حروف را تراشید. آنها را به آرامى پاک کرد، و با کاسه خالى چشم‌هاش به جایى که کلمات حک شده بودند خیره شد. بعد با نوک استخوانى که زمانى انگشت اشاره اش بود، با حروف درخشان نوشت:
اینجا ژاک ایوان دفن شده
که در پنجاه و یک سالگى مرد
او با دل سنگى‌اش مرگ پدرش را جلو انداخت
چرا که آرزو مى‌کرد ثروتش را به ارث ببرد
او همسرش را آزرد
فرزندانش را زجر داد
همسایگانش را فریفت
از هر که مى‌توانست دزدید
و در فلاکت مطلق مرد.
وقتى نوشتنش تمام شد، از جا برخاست، و بى‌حرکت به نوشته‌اش نگاه کرد.

ادامه...👇
💥💥💥

#داستان_کوتاه

شلوار پاریسی

روز باشکوهی بود. نسیم شمال همه جای اروپا را فرا گرفته بود. پاره های ابر با نسیم رو به جنوب پر می کشید. هوای آفتابی به هر چیزی رنگ تازه ای می داد. خنکای دلپذیری توی هوا موج می زد.
در چنین روزی، سیمون موندک رییس بخش بازرگانی شرکت حاضر می شد که سر کار خود برود. بر خلاف معمول به جای سوار شدن به اتوبوس پیاده راه افتاد. دلش می خواست در این هوای دلچسب، شلوار نویی را که خریده بود به رخ این و آن بکشد.
شلوار پاریسی مشکی و راه راهِ آخرین مد را از بازار بزرگ خریده بود. تمام عمر آرزوی پوشیدن چنین شلواری را در سر می پروراند. جرارد فیلیپ توی یکی از فیلم هایش عین همین شلوار را پایش کرده بود. اما بین این همه آدم فقط او توانسته بود یکی برای خودش بخرد.
آقای سیمون شلوارش را پوشید و سلانه سلانه راه افتاد. هوای دلچسب و آفتابی و سیاست های تازه و جَو دموکراتیک جامعه او را به خود مشغول کرده بود؛ اما گذشته از این ها زیر چشمی رهگذران را می پایید که تاثیر شلوار نو را توی صورت آن ها بخواند؛ اما انگار نه انگار.
همه با قیافه های عبوس و گرفته، در افکار دور و دراز خود فرو رفته بودند و توجهی به او نداشتند. همشان شلوار معمولی به پا داشتند. با عجله از کنار او می گذشتند و حتی نگاه هم نمی کردند. گویی عمدی در این کار بود. رییس موندک پکر شد، ولی به هر حال خودش را یه جوری راضی کرد: "عجب مردمی هستیم ما! همه سرشان به کار خودشان است. انگار نه انگار که ما آدمیم. اصلاً شلوارم را در بیارم چکار می کنید؟ ها؟ چکار می کنید؟ بلی، لیاقت شما همین است. بلی، باید این کار را بکنم که بفهمید دنیا دست کیه!"
دوید سوار اتوبوس شد و خودش را دلداری داد. توی اداره شلوار شیک رییس چشم خیلی ها را می گرفت. اما آنجا هم تیرش به سنگ خورد. همه سرشان به شرط بندی و مسابقه گرم بود‌.
رییس زیر لب گفت: "چرا این جا این قدر شلوغ است؟"
ناگهان زد به سرش و تصمیم گرفت دست به کاری غیر عادی بزند. هنوز نمی دانست چه کاری. انگار دیوانه شده بود.
ِآن روز بیشتر از همیشه توی اداره ماند و به خانه نرفت. سر میز نشست و صورتش را با دست پوشاند. یکهو از جا پرید. لبخند پیروزی روی لب هایش نشست. چشم هایش از شوق برق می زد. زنگ زد. مستخدم به دفتر او آمد. موندک گفت: "فلیکس جان! دیدم با این شلوار کهنه کار می کنی خجالت کشیدم... بیا این شلوار نو مال تو،" شلوارش را در آورد و جلو او انداخت. مستخدم ماتش برده بود. موندک از این دست و دلبازی ها نداشت.
ساعت چهار بعد از ظهر راه افتاد تا به خانه برود. از خیابان نووی سویت گذشت. آرام و باوقار بدون شلوار توی خیابان قدم می زد. کیف به بغل، بند تنبانش را به دست گرفته بود و می رفت. قدم ها را استوار بر می داشت. آقای سیمون بدون شلوار و شلنگ انداز توی خیابان راه می رفت و زیر چشمی عابران را نگاه می کرد. اما باز هم توجهی به او نداشتند؛ آن ها ناراحت و گرفته از مشکلات خودشان، شلوار به پا داشتند‌ و به تندی از کنار او می گذشتند و دور می شدند. گویی عمدی توی این کار بود.
سر خیابان ژرازلوسکی، موندک زیر شلواری را هم در آورد و دور انداخت. پاسبان زیر لب گفت:‌ "به حق چیزهای ندیده و نشنیده. عجب دوره ای شده! لابد قانون تازه ای تصویب شده که مردم باید اینطوری توی خیابان بیایند. طرف هم که از مقامات است"
به میدان که رسید کفش هایش را هم درآورد. و پای برهنه و لخت خودش را به خانه رساند. کیفش را هنوز زیر بغل داشت. در را که باز کرد سر زنش داد زد "به چی نگاه میکنی؟"
زنش گفت: "من خیال کردم سرت را اصلاح کرده ای، ای وای الان غذا دارد ته میگیرد"
پیش بندش را بست و به آشپزخانه رفت تا نهار را حاضر کند.
آقای سیمون وسط اتاق ایستاد و شانه هایش را بالا انداخت. آهی کشید و کیف را پرت کرد روی مبل و گفت: "عجب!" کمی توی اتاق قدم زد. رادیو را روشن کرد و جلو آیینه ایستاد و باز گفت: "عجب!" سر میز نشست و دستمال سفره را به گردن بست.
صدای گرم و غمناک گوینده ی رادیو بلند شد.‌ "آسپرین داروی تازه ای است که بیماری های سخت را مداوا میکند آس پی رین"

#استانیسلاو_دیگات
مترجم: اسدالله امرایی

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستان_کوتاه
یک جفت جوراب زنانه

هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایین‌تر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته‌بود. نمی‌دانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او می‌گویند عاصم جورابی!

سر ساعت به رستوران رفتم. رئیس تا مرا دید گفت: چون جوان خوب و نجیب و سربه‌راهی هستی می‌خوام نصیحتت کنم. و بعد هم گفت: مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی! و ادامه داد: اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت می شی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم می‌گن عاصم جورابی!

پرسیدم: جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا می‌کنن؟ جواب داد: چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد. و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد: وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه. واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم. جهیزیه نداشت. باباش یک کارمند ساده بود. چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم . صباحت زن زندگی بود . بهش می‌گفتم امشب بریم رستوران؟ می‌گفت نه چرا پول خرج کنیم؟ می‌گفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ می‌گفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟

تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید. یه‌روز گفتم عزیزم چرا جوراب تازه‌ات رو نمی‌پوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با کفشای کهنه‌ام جور در نمیاد! به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که می خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمی‌پوشی؟ جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همون‌روز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان!

رفتم دوتا بلوز خوب هم خریدم.. ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم . دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسری‌های خانوم! تا اینکه یه‌روز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست. قرار شد هفته‌ای یه بار بره آرایشگاه. بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد. عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد. صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شب‌ها تلویزیون می‌دید!

چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد. یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمی‌شد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین می‌خواد! با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم. حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایده‌ال من بود نمی‌شد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگل‌تر بود! کارش شده‌بود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من ویسکی می‌خورد. مدام زیر لب می‌گفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه!
اوایل نمی‌دونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود! یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره. کاش دستم می‌شکست و براش جوراب نمی‌گرفتم!

نویسنده: #عزیز_نسین

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستان_کوتاه

سپرده به زمین

طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه های تند پایین می‌رفت. بوی صابون از موهایش می‌ریخت. هوای مه شده‌ای دور سر پیرمرد می‌پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه‌هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلا درد نمی‌کند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آن قدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعا پیر شده است.
در آینه، گوشه‌ای از سفره صبحانه، کنار نیمرخ ملیحه بود. سماور با سر و صدا در اتاق و بی صدا در آینه می‌جوشید و با همین‌ها، طاهر و تصویرش در آینه، هر دو با هم گرم می‌شدند.
ملیح گفت: ببین پنجره باز نباشه، می‌چایی‌ها!
جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنکردنی‌ش به تمام جمعه‌های زمستان. یکی از سیم‌های برق زیر سیاهی پرنده‌ها، شکم کرده بود و بخاری هیزمی با صدای گنجشک می‌سوخت.
طاهر کنار سفره نشست و رادیو را روشن کرد (...با یازده درجه زیر صفر، سردترین نقطه کشور)، استکان چای را برداشت. ملیحه صورتش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: " گوش کن، انگار بیرون خبری شده؟"
اتاق آن‌ها، بالکنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهکده داشت که صدای قطار هفته‌ای دو بار از آن بالا می‌آمد، از پنجره می‌گذشت و روی تکه شکسته‌ای از گچ بری‌های سقف تمام می‌شد. روزهایی که طاهر دل و دماغ نداشت که روزنامه‌های قدیمی را بخواند و بوی کاغذ کهنه حالش را به هم می‌زد و ملیحه دست و دلش نمی‌رفت که از لای دندان‌های مصنوعی آواز فراموش شده‌ای از " قمر " را بخواند، آن ها به بالکن می‌رفتند تا به صدای قطاری که هرگز دیده نمی‌شد گوش کنند.
ـ با تو هستم طاهر، ببین چه خبره؟
طاهر استکان را روی سفره گذاشت و با دهان پر از نان و پنیر خیس به بالکن رفت. عده‌ای به طرف ته خیابان می‌دویدند.
ملیحه گفت: چی شده؟
این طرف و آن طرف شصت سالگی‌ش بود. لاغر. لب‌هایش خمیدگی گریه را داشت. دیگر نمی‌توانست آخرین بند انداختن صورتش را به یاد آورد.
طاهر گفت : نمی‌دانم.
ملیحه گفت: نکنه باز هم یه جسد؟.....حتما باز یه جسد پیدا کردن.
حتا اگر ملیحه نمی‌گفت ( باز هم یه جسد...) آن‌ها صبحانه را با به خاطر آوردن یک روز چسبنده تابستان می‌خوردند و به خاطر انتخاب یک اسم با هم بگو مگو می‌کردند. روزی که آفتاب از مرز خراسان گذشته، روی گنبد قابوس کمی ایستاده و از آن جا به دهکده آمده بود تا صبحی شیری رنگ را روی طناب رخت ملیحه پهن کند...
طاهر در رختخوابی پر از آفتاب یکشنبه با همان موسیقی هر روزه‌ی صدای پای ملیحه از خواب بیدار شد. کم مانده بود که در چوبی با دست‌های ملیحه باز شود که شد. پیش از آنکه ملیحه نان را روی سفره پهن کند گفت: پاشو طاهر، پاشو.
طاهر گفت: چی شده؟
ملیحه گفت: توی نانوایی می‌گن یه جسد افتاده زیر پُل.
طاهر گفت: یه چی؟
ملیحه گفت: یه مرده...همه دارن میرن مرده تماشا، پاشو دیگه.
آن ها پیاده به طرف پل رفتند. عده‌ای روی پل ایستاده بودند و پایین را نگاه می‌کردند. سر و صدای مردم کمتر از تعداد آن‌ها بود. باد توت پزان به طرف درخت توت می‌رفت. چند پسر جوان روی لبه پل نشسته بودند و پاهایشان به طرف صدای آب، آویزان بود. ژاندارم‌ها دور یک جیپ حلقه زده بودند. تا ملیحه و طاهر به پل برسند آن‌ها جسد را توی جیپ گذاشتند و رفتند.
ملیحه از دختر جوانی پرسید: کی بود ننه؟
دختر گفت: نفهمیدم.
ملیحه: جوون بود؟
دختر گفت: نفهمیدم.
ملیحه: نتونستی ببینی؟
دختر جوان، خودش را از ملیحه دور کرد و مردی که به نرده پل تکیه داده بود گفت: من دیدمش، باد کرده بود، سیاه شده بود، یه بچه بود مادر، کوچولو بود.
طاهر، بازوی ملیحه را گرفت. پل و آن مرد و رودخانه دور زدند و از چشم‌های ملیحه رفتند. از جیپ فقط یک مشت خاک دیده می‌شد که به طرف دهکده می‌رفت.
ـ اون مرد به من گفت مادر، شنیدی طاهر؟ به من گفت...
آفتاب پایین آمده بود، مثلث کوچکی از پشت پیراهن طاهر خیس عرق بود. ملیحه گفت: حالا اون بچه رو کجا می‌برن؟ کشته بودنش؟ شاید هم رفته بود آب بازی که یهو...
باد توت پزان بی‌آنکه درخت توتی پیدا کرده باشد برگشته بود و چادر را روی سینه ملیحه تکان می‌داد.
ملیحه گفت: نفهمیدم چند سالشه! دستمو بگیر طاهر.
طاهر گفت: می‌خوای یه دقه بنشینیم؟
ـ کاش یکی از درخت ها پسر طاهر بود( ملیحه فکر می‌کرد)
گفت: از یکی بپرس کجا بردنش؟
طاهر گفت: حتما ژاندارمری، درمانگاه...
کاش می‌شد ببینمش ( ملیحه گفته بود ).
طاهر گفت: چی رو ببینی؟ یه بچه‌س دیگه.
ملیحه گفت: من هم همینو میگم.
طاهر گفت: می‌خوای بریم پیش یاوری؟


ادامه...👇
💥💥💥

#داستان_کوتاه

به گنجشک گفتند، بنويس:
عقابي پريده
عقابي فقط دانه از دست خورشيد چيده
عقابي دلش آسمان، بالش از باد، به خاک و زمين تن نداد .
و گنجشک هر روز، همين جمله ها را نوشت و هي صفحه صفحه و هي سطر سطر چه خوش خط و خوانا نوشت، و هر روز دفتر مشق او را معلم ورق زد، و هر روز گفت: آفرين چه شاگرد خوبي ، همين
ولي بچه گنجشک يک روز، با خودش فکر کرد: براي من اين آفرين ها که بس نيست، سؤال من اين است چرا آسمان خالي افتاده آنجا؟
براي عقابي شدن
چرا هيچ کس نيست؟
چقدر « از عقابي پريد » فقط رونويسي کنيم
چقدر آسمان، خط خطي، بال کاهي، چرا پر کشيدن فقط روي کاغذ
چرا نقطه هر روز باز از سر خط
چرا ...؟
براي رهايي از اين صفحه ها، نيست راهي؟
و گنجشک کوچک پريد، به آن دورها، به آنجا که انگشت هر شاخه اي رو به اوست، به آن نورها
و هي دور و هي دور و هي دورتر، و از هر عقابي که گفتند مغرورتر، و گنجشک شد نقطه اي
نه در آخر جمله، در دفتر اين و آن
که بر صورت آسمان، ميان دو ابروي رنگين کمان

#عرفان_نظر_آهاری

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستان_کوتاه

ستاره ای که درخشید

نخستین روز اقامتم در کاتماند KATHMAND بود. دربیرون از رستورانی مجلل و باشکوه نشسته بودم و داشتم با هزینه شرکتم ناهار می خوردم.میزها اندک بودند و از خوش اقبالی میز من رو به کوه‌ها چیده شده بود. غذای خوشمزه ومطبوعی برایم آورده بودند ومن به نظم و ترتیب ظروفی که در جلویم قرار داشتند می اندیشیدم .
دریک لحظه فکر کردم که به جوجه کباب سس زده حمله کنم، اما ناگهان دست زن جوانی بازویم را گرفت.
چشمانش مثل چشمان زنهای چینی زلال و شفاف بود و التماس کنان نگاهم می کرد. آشکارا به یک زن محلی از نپال شباهت داشت. اما لباس گران قیمتی پوشیده بود.
زن به نجوا گفت :" خواهش می کنم کمکم کنید !‌"
به انگلیسی کاملی حرف می زد، ولی کلمات نامفهوم بودند. با احتیاط کوشیدم حرف او را بفهمم . پرسیدم :" از من چه کمکی می خواهید ؟"
زن پریشان حال ودردمند گفت : " آقا، وضع خطرناک و ناگواری برایم پیش آمده " چشمانش از اشک لبریز شده بود. وقتی این حرف را زد، با وحشت تمام به در ورودی رستوران نگاه کرد و دوباره گفت :
" لطفاً به من کمک کنید. اگر کمکم نکنید، بلای وحشتناکی که به سرم خواهد آمد.
آه ! فقط از شما می خواهم که کمکم کنید ... لطفاً این کمک را ازمن دریغ نکنید !‌"
به اطرافم نگریستم. هیچ کس نگاه مان نمی کرد. پیشخدمت ها اندک بودند و دور از ما.
محکم گفتم :"‌خوب، چه کمکی می توانم به شما بکنم ؟‌"
گفت :‌" من فقط چک مسافرتی با خودم دارم. پولی ندارم که در عوض این کمک به شما بدهم."
گفتم :" من پول نمی خواهم. فقط بگویید چه اتفاقی افتاده ؟"
در پاسخ گفت :"راستش عده ای دنبالم کرده اند و می خواهند مرا بدزدند. فقط می خواهم از شرشان خلاص بشوم. باید به من کمک کنید."
اشک مثل جویباری از گونه‌های زن سرازیر شد. فقط چشمهایش می گریست. بقیه‌ی چهره زیبایش تغییری نکرده بود .
وقتی اشک ها و وحشت واقعی او را دیدم، دانستم که شوخی نمی کند.
نگرانی و ترس برای او درقلبم فزونی گرفت. با ترحم گفتم :
" اگر به من بگویید که چگونه می توانم کمکتان کنم، قصور نخواهم کرد."
زن گفت :" زود باشید. هنوز وقت داریم."
از جا برخاستم. یک اسکناس بیست روپیه ای له شده برداشتم و به روی میز رستوران گذاشتم. غذایم دست نخورده باقی ماند.
زن با شتاب مرا از برابر پیشخدمت ها عبور داد و ما وارد هوای سرد و مهتابی بیرون از رستوران شدیم.
زن مرا به سوی اتومبیل خود راهنمایی کرد. اتومبیل کوچک و قرمز دو نفره‌ای بود. سوار شدیم. زن پشت فرمان نشست و اتومبیل غرش کنان به راه افتاد و پیش می رفت. ماهرانه از میان مردم و اتومبیل ها گذشت و جاده ای را که به سوی کوه‌ها می رفت، در پیش گرفت. گونه هایش از اشک می درخشید و نسیم با موهای ابریشم وار وسیاهش بازی می کرد.
زن بلندترازصدای موتور اتومبیل پرسو حرف می زد. از گفته هایش فهمیدم که او دختر یک صاحب منصب مهم دولتی است و دشمنان پدرش می کوشیدند او را به قصد گرفتن پول و نقشه هولناکی که دارند، بربایند.
اتومبیل خارج از یک خانه ییلاقی توقف کرد. همه چیز در اطراف تاریک و تهدید آمیز می نمود. با او از در سنگینی گذشتیم و وارد باغی شدیم و بعد به دری دیگر رسیدیم. کورمال کورمال با کلیدی در را باز کرد و ما داخل شدیم. زن در را باصدا به هم کوبید و به آن تکیه داد و بعد از روی آرامش آهی کشید.
من که کاملاً گیج شده بودم، گفتم :" خوب، حالا چه باید کرد ؟"
زن بی آن که کلامی بر زبان آورد، بازویم را گرفت و مرا به اتاقی راهنمایی کرد. بعد گفت : " بنشینید ".
من در یک صندلی دسته دار فرو رفتم و رنگم پرید. اوهم کنارم نشست.
زن گفت :‌"‌اسم من شالینی SHALINI است. منتهای کوششم را می کنم که از اینجا بروم. آن وقت دیگر دشمنان پدرم نخواهند توانست مرا دستگیر کنند. آنها می دانند که من می خواهم از شرشان خلاص بشوم. شما باید مرا با خودتان ببرید به همان محلی که از آنجا آمده اید. باید مرا مخفی کنید. همه کاری برایتان می کنم، اما لطفاً مرا از اینجا ببرید! آنها به دنبالم خواهند آمد. خیلی وحشت دارم ..."
کلمات مثل سیل از دهانش بیرون می آمد. آن قدر ترسیده بود که من هم در این تاریکی واین خانه ساکت و آرام احساس ناراحتی می کردم.
زن در حالی که نگاهش را به چشمهایم دوخته بود، گفت :
"‌هیچ چیز نمی تواند جلو آنها را بگیرد. آدم های بی رحم و ظالمی هستند. اگر مرا پیدا کنند، نمی دانم چه بر سرم خواهند آورد."
ناگهان از حرف زدن بازایستاد. چشمانش از ترس و وحشت فراخ شده بود.

ادامه👇👇
💥💥💥


#داستان_کوتاه

داستانی از
#خورخه_لوئیس_بورخس

آن‌ها مدعی‌اند (گرچه احتمالش ضعیف است) که داستان را ادواردو، برادر جوان‌تر از برادران نلسون، بر سر جنازه کریستیان، برادر بزرگ‌تر، که به مرگ طبیعی در یکی از سال‌های 1890 در ناحیه مورون مرد گفته است. مطمئناً در طول آن شب دراز بی‌حاصل، در فاصله صرف ماته (چای گواتمالایی) کسی باید آن را از کس دیگر شنیده باشد و آن را تحویل سانتیاگودابووه داده باشد، کسی که داستان را برای من تعریف کرد. سال‌ها بعد، دوباره آن را در توردرا جایی که همه وقایع اتفاق افتاده بود؛ برایم گفتند. داستان دوم، که به طرز قابل ملاحظه‌ای دقیق‌تر و بلندتر بود، با تغییر و تبدیلات کوچک و معمول داستان سانتیاگورا تکمیل نمود. من آن را می‌نویسم چون، اگر اشتباه نکرده باشم، این داستان مختصر و غمناک، نشان‌دهنده وضع خشن زندگی آن روزها در کناره‌های رودخانه پلاته است. من با دقت و وسواس زیاد آن را به رشته تحریر می‌کشم، ولی از هم اکنون خود را می‌بینم که تسلیم وسوسه نویسنده شده و بعضی از نکات را تشدید می‌کنم و راه اغراق می‌پویم.
در توردرا، آنان را به اسم نیلسن‌ها می‌شناختند. کشیش ناحیه به من گفت که سلف او با شگفتی به یاد می‌آورده که در خانه آن‌ها یک کتاب مقدس کهنه دیده است با جلدی سیاه و حروفی گوتیک، در صفحات آخر، نظرش را نام‌ها و تاریخ‌هایی که با دست نوشته شده بود جلب کرده بود. این تنها کتاب خانه بود. بدبختی‌های ثبت شده نیلسن‌ها گم شد همان‌طور که همه چیز گم خواهد شد. خانه قدیمی، که اکنون دیگر وجود ندارد، از خشت خام ساخته شده بود، آن طرف دالان، انسان می‌توانست حیاطی مفروش با کاشی‌های رنگی و حیاط دیگری با کف خاکی ببیند. به هر حال، تعداد کمی به آن‌جا رفته بودند، نیلسن‌ها نسبت به زندگی خصوصی خودشان حسود بودند. در اطاق‌های مخروبه، روی تخت‌های سفری می‌خوابیدند؛ زندگی‌شان در اسب، وسائل سوارکاری، خنجرهای تیغه کوتاه، خوش‌گذرانی پرهیاهو در روزهای شنبه و مستی‌های تعرض‌آمیز خلاصه می‌شد. می‌دانم که آنان بلند قد بودند و موهای قرمزی داشتند که همیشه بلند نگه می‌داشتند. دانمارک، ایرلند، جاهایی که حتی صحبتش را هم نشنیده بودند در خون آن دو جوش می‌زد. همسایگان از آنان می‌ترسیدند، همان‌طور که از تمام مو قرمزها می‌ترسیدند، و بعید نیست که خون کسی به گردنشان بود. یک بار، شانه‌به‌شانه، با پلیس در افتادند. می‌گفتند که برادر کوچک‌تر دعوایی با خوآن ایبررا کرده، و از او نخورده بود که، مطابق با آن‌چه ما شنیده‌ایم، کامال قابل ملاحظه است. آنان گاوچران، محافط احشام و گله‌دزد بودند و گاه‌گاهی کلاهبرداری می‌کردند. به خست مشهور بودند، بجز هنگامی که قمار و شراب‌خواری دست و دل‌شان را باز می‌کرد. از اعقاب آنان، و آن که از کجا آمده‌اند کسی چیزی نمی‌دانست. آنان صاحب یک ارابه و یک جفت گاو بودند.
از لحاظ جسمی کاملاً از جمعیت گردن‌کلفت محل که نام بدشان را به کوستابراوا وام داده بودند مشخص بودند. این موضوع، و چیزهای دیگری که ما نمی‌دانیم، به شرح این موضوع کمک می‌کند که چه‌قدر آن دو به هم نزدیک بودند؛ در افتادن با یکی از آن‌ها به منزله تراشیدن دو دشمن بود.



ادامه..👇👇
💥💥💥

#داستان_کوتاه

این را گفت و هق هق کنان گریه سر داد. افتضاح کرده بودم، گندزده بودم.. همیشه از دیدن اشک زن، دست و پایم را گم می‌کنم و این بار، به طریق اولی در لحظه‌ای که در صدد چاره جویی و جبران مافات بودم، واریا از گریستن بازمانده اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
- حق با شماست اگر با شما ازدواج کنم در حکم آن است که فریب‌تان داده باشم. من نباید با شما ازدواج کنم. من دختری هستم ثروتمند و نازپرورده، كالسكه شخصی زیر پا دارم، چیزی جز نان شیرینی و ماهی گران قیمت نمی‌خورم، به سوپ و آش و این جور غذاها هرگز لب نمی‌زنم به طوری که حتی مادرم از این بابت، کلی سرزنشم می‌کند...
اما دست خودم که نیست... از غذای خوب، نمی‌توانم بگذرم! عادت ندارم پای پیاده به جایی بروم. خیلی زود خسته می‌شوم... به علاوه، لباس هم مطرح است... شما ناچار خواهید شد با قسمتی از آن در آمدتان، برای من لباس بخرید... نه! خداحافظ!
و دستش را با حرکت غم انگیزی تکان داد و ناگهان اضافه کرد
- من لياقت شما را ندارم! خداحافظ!
این را گفت و پشت به من کرد و رفت که رفت! ولی من چه؟ أبله وار، سر جایم بی‌حرکت ایستاده بودم. نمی‌توانستم به چیز مشخصی فکر کنم، به پشت سر واريا خيره شده بودم و زمین، زیر پایم تکان می‌خورد. همین که به خود آمدم و متوجه شدم که زبان لعنتی‌ام چه گاف وحشتناکی کرده بود، بی‌اختیار زوزه کشیدم. می‌خواستم صدایش بزنم: «برگردید!! اما او رفته و از نظرم ناپدید شده بود.
رسوا و مفتضح و تشنه لب، به سمت خانه‌ام راه افتادم. دير وقت بود - وسیله نقلیه گیرم نیامد. آنقدر هم پول نداشتم که درشکه ای بگیرم. به ناچار از پاهایم مدد جسم.
سه روز از این ماجرا گذشت. بار دیگر به سوکولنیکی رفتم. گفتند که واریا بیمار است و بناست به اتفاق پدرش به پترزبورگ - نزد مادربزرگ - برود. کاری از دست من ساخته نبود...
اکنون روی تختم دراز کشیده‌ام، بالشم را گاز می‌گیرم و به پس کله‌ام مشت می‌کوبم، دلم گرفته است.... خواننده عزیر، لااقل شما راهنماییم کنید. حرف‌هایم را چطور پس بگیرم؟ به واریا چه بگویم و چه بنویسم؟ عقلم راه به جایی نمی‌برد! سار از درخت پريد - و چقدر احمقانه!


نویسنده: آنتون چخوف
مترجم: سروژ استپانیان

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستان‌_کوتاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

توده عکس هایش را باز کردم و جز دست‏هایم هیچ ندیدم.
صدها عکس سیاه و سفید که جز دست‏هایم هیچ نشان نمی‏دادند. دست هایم روی تارهای گیتار، دور میکروفن، در امتداد اندامم، دست‏هایم که صورتم را لمس می‏کنند، دست‏های تب آلوده ام، دست‏هایم که بوسه می‏فرستند...
دست‏هایی بلند و لاغر با رگ‏هایی چون رودخانه هایی حقیر.
آمبر با درِ بطری بازی می‏کرد، خرده نان‏ها را با دست له می‎کرد.
گفتم: همه اش همین است؟
گفت: مأیوس شدی؟
- نمی‏دانم.
- از دست‏هایت عکس گرفتم چون تنها چیز در وجود توست که تجزیه نشده، صادق است.
- این طور فکر می‏کنی؟
با تکان سر تأیید کرد، بوی موهایش به مشامم رسید.
گفتم: و قلبم؟ قلبم چطور؟
لبخند زد و کمی خم شد.
با حالتی تردیدآمیز گفت: قلبت؟ قلبت تجزیه نشده؟
گفتم: باید دید...
دستش را روی دست‏هایم گذاشت، آن‏ها را نگاه کرد، گویی نخستین بار بود دست‏هایم را می‏دید.
گفت: بله باید دید.

#آنا_گاوالدا

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستان‌_کوتاه

خانواده‌ی اساوز

زن با خودش فكر كرد، انگار باز اين نامرد اصلا توی اين دنيا نيست، او از دست من واين دنيای كثيف گريخته است، او اينجا نيست ... و با ترشرويی سيمای مرد را به دقت ورانداز كرد. مرد با موهای ژوليده و نيم‌رخی كه تبسمی بچگانه بر لب داشت، روی تخت پهلو دراز كشيده و در رط¤يا فرو رفته بود. او با آستين بالا زده و
بازوهای نيمه برهنه، تكه كاغذی را با تمام نيرو در دست راستش نگه داشته بود زن با خودش فكر كرد، اسم اين را هم می‌گذارد زندگی! لعنت به بی‌خيالی اين آدم، آخر اين هم شد زندگی؟ بدون هيچ نظم و ترتيب و قاعده‌ای، بدون مقررات ... تازه نامرد تبسم هم می‌كند!
سعی كرد تكه كاغذ را هر طور شده از دستش درآورد، اما مرد در خواب غرغر كرد و زن خيلی سريع رويش را به طرف چراغ خوراك پزی برگرداند. سيم اجاق خراب و كليد آن كه از جنس مواد مصنوعی بود شكسته بود. دو شاخه‌اش هر دفعه به دهانه‌ی رابط اجاق محكم می‌چسبيد ، طوری كه وقتی آدم می‌خواست آن را بكشد، سيمش پاره می‌شد، زن در حالی كه زير لب ناسزا می‌گفت، تكه‌های پاره شده‌ی سيم اجاق را به هو وصل كرد و به رابط زد و داخل پريز برق كرد، نفس را در سينه حبس كرد و به اين اميد كه المنتهای اجاق سرخ شوند منتظر ماند، كه اتفاقا همين طور هم شد و او ظرف آب را روی آن قرار داد ... سپس با سر وصدای نسبتا زياد مشغول مرتب كردن خانه شد. مرد قبل از آنكه شروع به شرابخواری كند پاهاش را شست و شو داد و صورتش را اصلاح كرده بود. كاسه پر از آب كثيف، قابلمه‌ای كوچك كه دور تا دور لبه‌ی آن خمير ريش خشك شده چسبيده بود، جوراب‌های كهنه، دو جور حوله‌ی دست، همه چيز روی ميز، آويزان به صندلی، يا كف اتاق ولو بود ...
زن گلهاب پژمرده دسته گل روی ميز تحرير را جدا كرد و با آب باقی مانده از اصلاح صورت مرد، همه را داخل آبگير ريخت ... غرغر كنان زير لب با خودش فكر كرد، اين نامرد چه قدر می‌خواهد بخوابد؟ اسمش را می‌گذارد كار و زندگی. او‌ را حالا با دقت بيشتری ورانداز كرد. اتاق مرتب شده بود و آب هم تازه يواش يواش داشت وزوز می‌كرد. تا جوش آمدن آب هنوز وقت لازم بود‌، خوشبختی در چهره مرد موج می‌زد و همين اعصاب زن را به هم می‌ريخت. او از اين احساس رضايت و خوشی مرد نفرت داشت. با خودش فكر كرد كه مسلما اين او نيست كه باعث ايجاد چنين احساسی در مرد شده است، بلكه اين احساس از جايی ديگر نشأت گرفته است. او با اين رفتارش پايه‌های لرزان اين پيوند را سست‌تر می‌كند و من با وجود اين او را دوست دارم ...
ناگهان سعی كرد تجسم كند كه مردش از او خيلی دور است، و مثلا در امريكا و يا استراليا است، و قلبش از ترس اينكه اين تصور به واقعيت مبدل شود، نزديك بود از تپش بايستد، با خود انديشيد: من بدون او هرگز نمی‌توانم زندگی كنم، نه زندگی بدون او وحشتناك است، حتی دانستن اينكه او مسبب اصلی رنج و عذاب من است موجب خوشبختی‌ام می‌شود. اين نامرد ...
صندلی جلوی ميز تحرير را نزديك كاناپه برد و روی آن نشست پاهايش خيلی درد می‌كردند، چون راه زيادی را پيموده بود، البته بيهوده، تا بلكه ز جايی بتواند مقداری پول قرض كند، با خودش فكر كرد، آخرين بسته‌ی كره و چای، آخرين قطعه‌ی نان ... و اين نامرد باز مست است. خيلی دلم می‌خواهد بدانم چه نوشته است ...
دوباره سعی كرد خيلی آهسته تكه كاغذ را از ست مرد بيرون بكشد، اما او دوباره غرو لندی كرد و زن از ترس اينكه او قبل از آنكه سير خواب شده باشد از خواب بپرد، از تصميم خود منصرف شد، چون می‌دانست او از هيچ چيز به اندازه‌ی اينكه كسی از خواب بيدارش كند نفرت ندارد. مرد می‌گفت كه اين كار، دوران تلخ جنگ را به يادش می‌آورد، خيلی نفرت‌انگيز است وقتی كسی را از خواب می‌پرانند او. معتقد بود، خواب با ارزش‌ترين نعمت آسمانی است كه خداوند به انسان ارزانی داشته است.


ادامه.👇
💥💥💥

#داستان‌_کوتاه


گنجشک کوچیکه به دورها می رود...


گنجشک کوچیکه خیلی روزنامه می‌خواند. خیلی رادیو گوش می‌داد و خیلی تلویزیون تماشا می‌کرد. روزی یک دفعه و بی‌مقدمه چیزی افتاد و شکست. چی باعثش شده بود؟ گفتن‌اش سخت است، اما هر چه که بود نباید اینطور او را دچار حمله عصبی می‌کرد. اکثر افراد در چنین وضعی تن به شرایط می‌دهند،چون آه فغان کردن کار زیاد جالبی نیست. اما گنجشک کوچیکه چنین نکرد. او که همیشه فتیله‌اش بالا بود، رفت در خیابان و شروع کرد به دویدن. صدایش را انداخت توی سرش و حالا جیک جیک نکن، کی بکن: "آسمون داره می‌افته پائین!"
مرغ خونگیه که داشت روی گاری بزرگ چهار چرخ‌اش خواربار بار می‌زد گفت: "اَه! تو رو خدا، گنجشک کوچیکه، این جا یه مکان عمومیه. تو داری مزاحم بقیه می‌شی!"
گنجشک کوچیکه گفت: "اما آسمون داره می‌افته! من دارم اعلام خطر می‌کنم!"
مرغ خونگیه گفت: "تو همین جار و جنجال رو پارسال هم راه انداختی و آسمون هنوز سر جاشه، البته از آخرین باری که من دیدمش!" این رو با گوشه کنایه گفت.
گنجشک کوچیکه با دلخوری گفت: "آسمون داره می‌افته" یه استعاره است. درسته که آسمون واقعاً داره می‌افته، اما افتادن آسمون نشانه‌ی افتادن انواع و اقسام چیزای دیگه هم هست: پائین افتادن و تکه تکه شدن. باید از خواب بیدار شین!"
مرغ خونگیه گفت: "برو خونه، یه نوشیدنی بزن، یه کم مراقبه کن، یا هر کار دیگه. فردا بهتر می‌شی."
اما فردا شد و گنجشک کوچیکه بهتر نشد. سری به دوست قدیمی‌اش بوقلمون موذیه زد که در یک موسسه‌ی آموزش عالی تدریس می‌کرد.
گنجشک کوچیکه گفت: "آسمون داره می‌افته."
بوقلمون موذیه گفت: "این یه تحلیله. اما داده‌های موجود نشون می‌ده که این آسمون نیست که داره می‌افته؛ بلکه زمینه که داره بالا می‌ره. صعود زمین در واقع همون جانشین آسمون شدنه. این قضیه وابسته به علل گردشی زمینه و نتیجه‌ی فعالیت‌های بشری نیست و بنابراین ما نمی‌تونیم براش کاری بکنیم."
گنجشک کوچیکه گفت: "به نظر من کوچیک‌ترین فرقی نداره که زمین بره بالا یا آسمون بیافته پائین. در هر دو صورت ما از آسمون محروم می‌شیم."
بوقلمون موذیه با حالتی مدار اگر اما تهاجمی گفت: "این یه دیدگاه ساده لوحانه ست."
گنجشک کوچیکه در دفتر کار بوقلمون موذیه را محکم به هم کوبید که باعث شد دکور چوب پنبه‌ای بوقلمون موذیه و کارتن‌های روزنامه‌ها همه بریزند روی زمین. بعد سریع رفت سراغ غازنُنره، هم خانه‌ی قدیمی‌اش، که حالا ویراستار یک روزنامه‌ی مهم بود.
گنجشک کوچیکه گفت: "آسمون داره می‌افته. وظیفه‌ی توئه که یه سر مقاله در این مورد بنویسی!"
غاز ننره گفت: "اگه می‌گفتی سهام بازار بورس داره می‌افته، خبر محسوب می‌شد. حالا صفحه‌ی دیگری به افتادن آسمون اختصاص داده شده. ما از این جریان بی‌خبر نیستیم. کارشناس‌ها دارن روش کار می‌کنن. به زودی به نتیجه قطعی می‌رسن. ضمناً نیازی به ایجاد تشویش نیست."
گنجشک کوچیکه، دل شکسته راهش را گرفت و رفت. به یک میخانه پناه برد. کمی نوشیدنی زد.
می فروش که اسمش راسو ولگرد بود، گفت "می‌بینم که کشتیات غرق شده!"
گنجشک کوچیکه گفت: "آسمون داره می‌افته پائین!"
راسو ولگرده گفت: "نظر منو بخوای یه جوجه جیگرِ جدید بگیر، یه کم گلف بازی کن. یه کم انرژی صرف کن. برات خوبه."
گنجشک کوچیکه گفت: "چمن‌های گلف مواد شیمیایی سمی دارن که باعث ایجاد سرطان غدد میشن."
راسو ولگرده که از کارش خسته شده بود و می‌خواست جنگ و دعوایی راه بیاندازه گفت: "آشغال پاشغال چی داری عوضش بهم بدی؟"
اردک خوش شانسه که فالگوش ایستاده بود گفت: "ببخشین، من نمی‌تونم دست از گوش واستادن وردارم. من رئیس یک گروه ضربت هستم مخصوص حل مشکلات مربوط به آسمان که ظاهراً باعث ناراحتی شما شده. این چیزی نیست که شما به تنهایی بخواین از عهده‌اش بربیاین. اما با هم می‌تونیم تغییراتی ایجاد کنیم! دسته چکتون دم دسته؟"
گنجشک کوچیکه این جور پیشنهاد کمک را نپذیرفت. برای خودش گروهی تشکیل داد به نام " آ.د.م " مخفف " آسمون دارد می افتد "، باید به دقت آن را برای روزنامه نگارها توضیح می‌داد. وب سایتی هم راه انداخت. کمی بعد گروهی محافظ از هواداران اختصاصی داشت که اغلب موش خرمای کوهی و موش آبی بودند. آنها دست به اعتصاب و تجمعات سیاسی زدند. بزرگراه‌ها را مسدود کردند. جلسات مهم مذاکره را بر هم زدند. تابلوهای بزرگی حمل کردند: "آسمان را برگردانید! آسمان نباشد، کلاغ هم نیست، امشب شب مهتابه هم نیست! آسمان محدوده‌ی ماست!"
گراز مسته که رئیس یک شرکت توسعه‌ی بزرگ مخصوص فروش املاک و خانه‌های بازنشستگی در آسمون بود، گفت: "قضیه داره جدی میشه!"


ادامه...👇
💥💥💥

#داستان‌_کوتاه

یک شب بی‌خوابی

مرد تو رختخوابش غلت می‌زد و خوابش نمی‌برد. برای اینکه ونگ ونگ توله سگ‌های تو خرابه قاتی خوابش شده بود و تو سرش زُق زق می‌کرد. خودش دیده بود که چگونه مادر آن‌ها ظهر روز پیش زیر ماشین رفته بود و لاشه خون‌آلودش را تو خرابه‌ای که خانه‌اش بود و بچه‌هایش را همانجا زائیده بود انداخته بودند و حالا زر و زر آن‌ها تو سرش را می‌خراشید.
«دیگه اینا چه جور زنده می‌مونن؟ گنده نیسن که آدم به خرده لثه و آشغال از دم دکون قصابی بخره بندازه جلوشون. دو روزه هَسن و هنوز چشاشون واز نشده. شیر خوره هَسن. اگه آدم بخواد بزرگ‌شون کنه باید با پسونک شیر دهن‌شون بذاره. من اگه این کارو بکنم تموم اهل محل تف و لعنتم می‌کنن. حالام تف و لعنتم می‌کنن. برای اینکه چل پنجاه سال از سنم می‌گذره هنوز زن نگرفتم و کلفت و نوکر تو خونم راه نمیدم. زن بگیرم برای چی؟ تخم و ترکه راه بندازم برای چی؟ که فردا همین جوری مثه این توله‌ها برای یه لقمه نون ونگ بزنن. گاسم تا بچه دار شدم و هنوز او دندون در نیاورده من بمیرم. چه جوری بزرگ می‌شه؟ چرا این مرد که شوفر این بدبختو کشت و و هیشکه هیچ نگفت و همه مردم زیر بازارچه خندیدن و اونوخت اون پسره دمبشو گرفت و رو خاکا کشوندش و انداختش رو تل خاکروبه‌ها؟ اگه آدم همین جوریه؟ چه فرقی می‌کنه می‌تپوننش زیر خاک.» اندام لاغر و باریکش زیر لحاف موج می‌خورد. شکم بالش زیر سرش گود افتاده بود و سرش افتاده بود پائین. تو رختخواب نیم خیز شد و بالش را چنگ زد و چند تا مشت محکم به پهلوهای آن کوبید و دوباره گذاشتش سر جاش و تنش را باز تو رختخواب انداخت. طاق باز خوابید. اما دید اگر به پهلو بخوابد راحت‌تر است. خیزی برداشت و رو دنده راستش غلتید، زانوهاش را تو شکمش تا کرد و یک دستش گذاشت زیر صورتش و دست دیگرش لخت انداخت رو پهلویش و جلوش زل زد. سپس تو جاش سیخ شد و دو قلم باریک پایش را بهم پیچید و پشت یک پایش را زیر کف پای دیگرش قفل کرد و کش و قوس رفت و دهن دره کرد.
فکر کرد به پهلوی دیگر بخوابد. رو شکم بخوابد. پا شود بنشیند، پا شود برود زیر پاشير آب بصورتش آب بزند، تو اتاق راه برود، چند خط مثنوی بخواند. سرش منگ بود و پلک هایش هم نمی‌آمد.
ناگهان تو سرش دوید که روزی خواهد مرد و او را چال خواهند کرد. بفكر لحظه مرگ خود افتاد که چه جوری است؟ کی است؟ شاید خیلی زود اما در آن لحظه او چه فکر می‌کند؟ دلش هُرّی ریخت تو و درونش لرزید و پاهاش یخ زد.
زق زق قاتی توله‌ها تو شقیقه‌هایش می‌کوبید.
«می‌دیدم که همین ماده سگ اولا بی‌بهار چجوری یه گله سگ نر دنبالش افتاده بود و تو کوچه باغيا دور و ورش موس موس می‌کردن و این هی اونا رو دنبال خودش می‌کشید و اونا بسر و کول هم میپریدن و هم دیگه رو گاز می‌گرفتن تا آخر سر یکی از اونا باش قفل شد و سگای دیگه ول کردند و رفتن و بچه ها دنبال این دو تا که بهم چفت شده بودن افتادن و با چوب و چماق می‌زدن رو تیره‌های پشت شون و اونا که نمی‌تونستن از هم جدا بشن کچکی همدیگه رو می‌کشیدن و چون هر کدومشون می‌خواس یه طرف برهو ناچار کج کج سر جاشون در جا میزدن و حالا شش تا زاییده شش رنگ. امروز می‌خواس از این طرف خیابون بره تو خرابه ماشین زدش کشتش. خُب بدرک! یه سگ و چند تا توله چه ارزشی دارن که من خواب‌مو براشون حروم کنم؟ مگه زندگی خودم خیلی از زندگی اینا بهتره؟»
چراغ را روشن کرد. نور پت و پهن سرخی، سیاهی اتاق را بلعید و سایه‌های کج و کوله میز و صندلی و بخاری و سماور و استکان و لیوان تو اتاق جان گرفت. تو رختخواب‌ش نشسته بود سرش سنگین و چشمانش تر و آماس کرده بود و ضربان خون تو رگ گردنش، تو گوشش صدا می‌کرد. سایه خاکستری‌اش خمیده و رنجور رو دیوار افتاده بود. زوزه توله‌ها کم کم ته کشیده بود و دیگر از بیرون چیزی شنیده نمی‌شد. اما ته مانده زق زق آنها تو سرش می‌رقصید. با دقت به بیرون گوش داد. دیگر صدا نمی‌آمد.
«چه شد خفه خون گرفتن؟ نکنه سگ نر اومده باشه سرشون بخوردشون؟ گاسم از بس وق زدن دیگه نا ندارن. اما همشون با هم چرا؟ »

ادامه...👇
More