شعر ، ادبیات و زندگی

#انتخاب
Channel
Art and Design
Books
Music
Humor and Entertainment
Persian
Logo of the Telegram channel شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Promote
267
subscribers
7.65K
photos
4.62K
videos
17.2K
links
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
💥💥💥

#داستان_کوتاه

#انتخاب_سوپی

سوپی روی یک نیمکت درمیدان مَدیسون نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. زمستان از راه می‌رسید و او می‌دانست که باید هر چه زودتر نقشه‌هایش را اجرا کند. با ناراحتی روی نیمکت جابه‌جا شد. احتیاج به سه ماه زندان گرم و نرم با غذا و دوستان خوب داشت. معمولا زمستان‌هایش را این‌گونه سپری می‌کرد.
وحالا وقتش بود، چون شبها روی نیمکت میدان با سه روزنامه هم نمی‌توانست از سرما خلاصی یابد. بنابراین تصمیمش را برای زندان رفتن گرفت و فوراً شروع به بررسی اولین نقشه اش کرد. نقشه ساده ای بود. در یک رستوران سطح بالا شام می‌خورد، سپس به آنها می‌گفت که پول ندارد و آنها پلیس را خبر می‌کردند. ساده وراحت بدون هیچ دردسری. با این فکر نیمکتش را رها کرد و آهسته براه افتاد.
چیزی نگذشت که به یک رستوران در برادِوی رسید. آه! خیلی عالی بود. فقط می‌بایست یک میزدر رستوران پیدا کند و بنشیند.
آنوقت همه چیز روبراه بود. چون وقتی می‌نشست مردم تنها می‌توانستند، کت و پیراهنش را ببینند که خیلی کهنه نبودند؛ هیچ کس شلوارش را نمی‌دید. راجع به سفارش غذا فکر کرد. خیلی گران نه؛ اما باید خوب باشد. اما وقتی که سوپی وارد رستوران شد، گارسن شلوار کثیف و کهنه و کفشهای افتضاح او را دید. دستهایی قوی یقه او را گرفت و به اوکمک کرد که دوباره خودش را در خیابان ببیند!
حالامجبور بود که نقشه دیگری بکشد. ازبرادِوی گذشت و خودش را در خیابان ششم دید، جلوی ویترین مغازه ایستاد و نگاهی به داخل آن انداخت؛ همه چیز تمیز و براق بود. همه می‌توانستند او را ببینند. آرام و بادقت سنگی را برداشت و به طرف شیشه پرت کرد. شیشه با صدای بلندی شکست.مردم به آن طرف دویدند. سوپی خوشحال بود چون مقابلش یک پلیس ایستاده بود.
سوپی حرکت نکرد. در حالی که دستهایش در جیبش بود، ایستاد ولبخند زد.
با خود اندیشید:" بزودی در زندان خواهم بود ". پلیس به طرفش آمد وپرسید:" کی این کارو کرد؟ " سوپی گفت:" من بودم ". اما پلیس می‌دانست کسانی که چنین کاری می‌کنند، نمی‌ایستند که با پلیس صحبت کنند، بلکه پا به فرار می‌گذارند. درست درهمین موقع پلیس، مرد دیگری را دید که در حال دویدن بود تا به اتوبوس برسد. بنابراین پلیس به تعقیب او پرداخت. سوپی لحظه ای این صحنه را تماشا کرد. سپس راهش را کشید و رفت؛ باز هم بدشانسی. دیگر داشت عصبانی می‌شد. اما آنطرف خیابان رستوران کوچکی دید. با خودش فکر کرد: " عالیه! " ووارد شد.
این بارهیچ کس متوجه شلوار و کفشهایش نشد.
شام خوشمزه ای بود. بعد از شام به گارسن نگاهی کرد و با لبخند گفت:" می‌دانید، من هیچ پولی ندارم پلیس را خبر کنید. زود باشید چون خیلی خسته ام ".
گارسن جواب داد:" پلیس بی پلیس. هی، جو!".
پیشخدمت دیگری به کمک اوشتافت و با هم سوپی را به داخل خیابان سرد پرت کردند. سوپی نقش زمین شد با سختی از جا برخاست،عصبانی بود. با زندان گرم و نرمش هنوز خیلی فاصله داشت؛ واقعاً ناراحت بود. دوباره براه افتاد. یک زن زیبای جوان مقابل ویترین مغازه ای ایستاده بود. کمی‌آن طرف تر هم یک پلیس قرار داشت. سوپی به زن جوان نزدیک شد؛ دید که پلیس او را می‌پاید. با لبخند از زن دعوت کرد که او را همراهی کند. زن قدری فاصله گرفت و با دقت بیشتری شروع به تماشای ویترین مغازه کرد. سوپی نگاهی به پلیس انداخت. سپس دوباره شروع به صحبت با زن کرد. زن می‌توانست درعرض یک دقیقه پلیس را خبر کند.
سوپی درهای زندان را مجسم کرد، اما ناگهان زن بازوی او را گرفت و با خوشحالی گفت: " بسیارخوب به شرط یک گیلاس مشروب، تا پلیس متوجه نشده راه بیفت ". و سوپی بیچاره با زن جوان که هنوز بازویش را گرفته بود به راه افتاد.
سر پیچ بعدی از دست زن پا به فرار گذاشت. به وحشت افتاده بود، با خود اندیشید:" با این وضع هرگز به زندان نخواهم افتاد ". آهسته براه افتاد وبه خیابانی رسید که تئاترهای زیادی در آن بود. آدمهای زیادی آنجا بودند، آدمهای پولدار با لباسهای گرانبها. سوپی می‌بایست کاری کند تا به زندان برود. نمی‌خواست حتی یک شب دیگر روی نیمکت میدان مَدیسون سر کند. کلافه شده بود. ناگهان چشمش به یک پلیس افتاد. شروع کرد به آواز خواندن، فریاد زدن و سروصدا کردن. این بار باید نقشه اش کارگر می‌افتاد؛ اما پلیس پشتش را به او کرد و به مردی که نزدیکش ایستاده بود گفت:" زیادی خورده، اما خطرناک نیست؛ بذار به حال خودش باشه ". اما درست در همین وقت چشم سوپی داخل یک مغازه به مردی افتاد که چتر گرانبهایی داشت. مرد چتر را در کنار در گذاشت‌ و سیگاری بیرون آورد.
سوپی وارد مغازه شد، چتر را برداشت و آهسته بیرون آمد. مرد به سرعت دنبالش آمد وگفت:" چتر مال منه ". سوپی جواب داد:" راستی؟ پس چرا پلیس را خبر نمی‌کنی؟ زود باش پلیس آنجاست ".

ادامه...👇
#برشی از داستان «حریف شب های تار» #هوشنگ_گلشیری .
... بالاخره تک دادم که زد . فقط مهره مانده بود تا مارس بشود . اگر جفت پنج هم می آوردم مارس بود . نشد که مارسش کنم. شدیم چهار چهار.
فلاسک را برداشت خالی بود . گفتم:تو بچین تا من بروم دم کنم...
... گفت:پس کو این چایت؟
گفتم:خم رنگرزی که نیست.
جفت شش آوردم. جفت یک آورد. بلند خندیدم .
گفت: یک خنده ای نشانت بدهم!
گفتم:فعلا که داری مارس می شوی.
گفت:من که موافقم.
گفتم:یعنی اگرشش شدم ، باز می شوم یک؟
گفت:رسمش همین است.
جلو بودم . خانه ی شش را خالی کردم تا بنشیند. بعد رفتم و فلاسک را پر کردم. رادیو بچه ها روشن بود. اختر داد زد : کی دوباره این رادیو را روشن کرده ؟
وقتی برگشتم،نبودش.به ایوان رفتم و پا بر نرده، خودم را بالاکشیدم. صبح شده بود و مقدمی داشت برگهای این چند روز را گوشه ی باغچه شان چال می کرد .

یادش گرامی و ماندگار .
#انتخاب داستان و ارسال: #انوشه_منادی