توده عکس هایش را باز کردم و جز دستهایم هیچ ندیدم. صدها عکس سیاه و سفید که جز دستهایم هیچ نشان نمیدادند. دست هایم روی تارهای گیتار، دور میکروفن، در امتداد اندامم، دستهایم که صورتم را لمس میکنند، دستهای تب آلوده ام، دستهایم که بوسه میفرستند... دستهایی بلند و لاغر با رگهایی چون رودخانه هایی حقیر. آمبر با درِ بطری بازی میکرد، خرده نانها را با دست له میکرد. گفتم: همه اش همین است؟ گفت: مأیوس شدی؟ - نمیدانم. - از دستهایت عکس گرفتم چون تنها چیز در وجود توست که تجزیه نشده، صادق است. - این طور فکر میکنی؟ با تکان سر تأیید کرد، بوی موهایش به مشامم رسید. گفتم: و قلبم؟ قلبم چطور؟ لبخند زد و کمی خم شد. با حالتی تردیدآمیز گفت: قلبت؟ قلبت تجزیه نشده؟ گفتم: باید دید... دستش را روی دستهایم گذاشت، آنها را نگاه کرد، گویی نخستین بار بود دستهایم را میدید. گفت: بله باید دید.
"پاها فقط راه نمیروند ، گاهی میرقصند ، گاهی موسیقی میسازند... "
باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آنقدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد... به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد...