#رمان_لیلا 🌷🍃🍂#قسمت_سی_و_هفتمنه تنها اشكي نديدبلكه آرامش و قاطعيت در آن چشم هاي آبي ديد
آرامشي كه بر دل پر آشوب اونيز سرازير گشت
آخرين نگاهش ، همچون اولين نگاهش بود. پايين پلكان دانشكده
- خانم اصلاني ! ببخشيد مزاحمتون شدم ، من به عنوان مسؤول جُنگ شعردانشكده
از شما دعوت مي كنم كه با ما در زمينه شعر كه به نظر مي رسه استعدادخوبي هم دارين ...
با ما در اين زمينه همكاري كنين
صداي افتادن شيئي بر روي موزائيك هاي حياط ، ليلا را به خود مي آورد
ونگاهش از خاطرات به آن سو كشيده مي شود
علي را مي بيند كه بر لبة بام نشسته است و دستي بر چارچوب تكيه داده
ليلا به آن سو مي رود، پتك كوچك را برمي دارد
و به دست علي مي دهد علي لبخند مي زند و ليلا بي تفاوت مي گذرد.
درهمين اثنا صداي كوبة در به گوش مي رسد.
ليلا به طرف در رفته ، آن را بازمي كند
حاج خانم را مي بيند كه در يك دست ساك نان دارد
و كنارش امين با يك آبنبات چوبي در دست ايستاده است
علي از لبة بام پايين مي پرد. عرق صورت و گردنش را با دستمالي پاك مي كند
به طرف مادر و امين مي رود و امين را در بغل مي گيرد و بوسه برصورتش مي زند.
............
پ.ن :علی برادر شوهر لیلا است
#ادامہ_دارد...
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂#قسمت_سی_و_هشتمحاج خانم به طرف درخت تاك مي رود و مقابلش مي ايستد.
- خير ببيني مادر! اين داربست ديگه داشت درهم مي شكست
علي دست بر سر خود كشيده ، مي گويد:
- وظيفمه مادر... كاري نكردم ... يكي بايد به شماها برسه ...
به خدامشغول ذمه ايد اگه كاري داشته باشيد و به من نگين ... اين علي نوكرتونه
- مادرجان ! پسرم ! تو خودت هزار كار و گرفتاري داري ... عيالواري
علي با سرفه سينه را صاف كرده و مي گويد:
- اين حرفها كدومه مادر! غريبه كه نيستم ... تعارف مي كني ..
به خدا قسم اگردست و پام هم بشكنه ، باز هم اين علي چاكرتونه ...
مگه اين علي نباشه كه ديگه شماها رو تنها بذاره
مادر با مهرباني به او نگاه مي كند و دلسوزانه مي گويد:
- خدا نكنه پسرم ! ان شاءالله هميشه خوش و سالم باشي دست به خاك بزني طلا بشه
خدا عمر و عزتت بده
علي ، امين را زمين مي گذارد، آستين هايش را پايين مي آورد
و كتش را كه به شاخة بريدة توت آويزان است ، برمي دارد
- كجا مادر؟ نهار باش
- نه ديگه به زهره گفتم ناهار مي يام خونه
ليلا، چادر را زير گلو مي فشارد و رو به علي مي گويد:
- لااقل چايتونو بخوريد، حتماً سرد هم شده ، مي رم براتون گرمش كنم
علي كت را روي شانه مي اندازد، از كنج چشم به ليلا نظر دوخته ، با تبسم مي گويد:
- زحمت نكشيد ليلا خانم ، نمي خواد گرمش كنيد، همين طوري هم مي چسبه
#ادامہ_دارد...
نویسنده : مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995