من آسمان پر از ابرهای دلگیرم اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم که هر چه زهر به خود می دهم نمی میرم من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم به دام زلف بلندت دچار و سردرگم مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم درخت سوخته ای در کنار رودم من اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم...
به قلم #فاضل _ نظری با اجرای #شهره _ سالارکیا وتنظیم و میکس#آدمک
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد دلشوره ے ما بود، دل آرام جهان شد در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد زخمے به گل کهنه ے ما کاشت خداوند اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد آنگاه همان زخم، همان کوره ے کوچک، شد قلّه ے یڪ آه، مسیر فوران شد با ما که نمڪ گیر غزل بود چنین کرد با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد ما حسرت دلتنگے و تنهایے عشقیم یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد جان را به تمنّاے لبش بردم و نگرفت گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد یڪ عمر به سوداے لبش سوختم و آه روزے که لب آورد ببوسم رمضان شد یڪ حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر رفت و همه ے دلخوشے ام یڪ چمدان شد با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت مصداق همان واے به حال دگران شد
بعد از این ای دوست،با خشم تو عادت می کنم بعد از این شب را به باغ عشق دعوت می کنم هر چه دارم،هر چه دارم،می گذارم پیش رویت روح خود را مثل نانی با تو قسمت می کنم می گذارم شب بماند،گر تو شب را خواستی می روم با کاروان صبح صحبت می کنم رشوه خواهم داد خورشید طلایی را به زور با فریبی کهنه در حرفم سماجت می کنم بعد از این در خود صدای آرزو را می کشم یعنی ای همراه،حالت را رعایت می کنم آرزوهایم،غزلهایم، همه از آن توست می نشینم بعد از این با خویش خلوت می کنم مثل آیینه است عشق ما،نباید بشکند بعد از این در حفظ این آیینه دقت می کنم