#رمان__احساس#قسمت____بیستوسوم#نویسنده___زهرانجفی_153عسل لبخند زد و گفت:راست میگی من هم با دیدنش کمی احساساتی شدم واقعاً زیاد مقبول شده خوشحال هستم همراه کسی ازدواج میکند که لایق اش را دارد
سر تکان دادم و گفتم:اوهوم راست میگی حشمت و مژده هر دو برازنده همدیگر هستند
مژده نزدیک ما آمد و با خنده گفت:چی میگین دخترها غزل تو گریه کردی؟
من و عسل خندیدیم که عسل گفت:با دیدن تو احساساتی شدیم زیاد مقبول شدی دوست خوبم
من:آنقدر در این لباس عروس زیبا شدی که نمیتوانم مقبولی ات را توصیف کنم
مژده هر دویما را را در آغوش گرفت و گفت:شکر که در این روز زیبا شما را همراه خود دارم درست است که خواهر ندارم اما شما حق خواهری را برایم پره کردین
هر سه احساساتی شده بودیم که آرایشگر با دیدن ما گفت:اوه اوه نبینم گریه کنین آرایش تان خراب میشود مخصوصاً عروس خانم
هر سه خندیدیم و از هم جدا شدیم آرایشگر آرایش من را درست کرد قرار بود عروسی را در بدخشان بگیرن اما چون حشمت و مژده هر دو درس داشتند تصمیم گرفتن خانوادهها کابل بیایند تا هم اینها به درس خود برسند و هم کار های عروسی را پیش ببرند
با تماس علی که به عسل زنگ زده گفت پشت ما آمده پیسه آرایشگر را داده چپن های خود را پوشیدیم و از آرایشگاه خارج شدیم که متوجه موتر علی و عمر شدیم
هر دو شیک و آماده به موتر های خود تکیه داده منتظر ما بودند علی کرتی پتلون سیاه پوشیده بود اما کرتی پتلون عمر کریمی رنگ بود عمر بی اندازه جذاب شده بود قد بلند و جلد سفیدش تضاد خاصی را با کرتی پتلون و رنگ کریمی اش تشکیل داده بود
با تکان دادن دست عمر پیش رویم به خود آمدم که با خنده گفت:هی خانم ببخشین؟غزل ما را ندیدین؟
با تعجب گفتم:چی میگی عمر من غزل هستم
عمر:چی؟دروغ نگو غزل ما ایقدر مقبول نبود یک دخترک بدرنگ بداخلاق است ندیدیش؟
به بازویش زدم و گفتم:عمر آدم شو
عمر خندید و دروازه موتر را باز کرده گفت:بفرماین مقبول ترین خانم دنیا
با حرفش حس بینظیری در وجودم پیدا شد او از من تعریف کرده بود اما با یادآوری اینکه او کسی دیگری را دوست دارد و من را کاملاً به چشم خواهر خود میبیند سر سنگین شده لبخند را از لب های خود دور کردم من باید از عمر دور باشم نباید زیاد نزدیک او شوم از این بیشتر نمیخواهم وابسته او باشم به موترش نشستم او دروازه را بست و خودش هم نشسته حرکت کرد
من:چرا تو آمدی با علی میآمدم
عمر:شاید علی و عسل میخواستن تنها باشن دو دقیقه راحت شان بگذار دختر
من:فیصل کجا بود چرا او پشت من نامد
عمر با ناراحتی طرف من دید و گفت:فیصل با عصمت (برادرحشمت)مصروف کار ها بودند من آمدم یعنی اینقدر از بودن با من بدت میاید
من:نخیر عمر دیوانه شدی منظورم این نبود فقط پرسیدم
عمر سر تکان داد و گفت:درست است
من هم دیگر چیزی نگفتم همین بهتر که از هم دور باشیم شاید فراموش کردنش راحتتر شود
با رسیدن به هوتل زود از موتر پایین شدم تشکر کوتاهی گفتم و از عمر دور شدم او با تعجب به من نگاه میکرد او چه میدانست در دل من چی میگذرد
سر وضع خود را درست کردم و به سالون بزرگ هوتل وارد شدم آسیه با دیدن من به طرف من آمد و گفت:واااو غزل خواهر چقدر مقبول شدی
با لبخند گفتم:تشکر آسیه جان تو هم زیاد مقبول شدی
با هم داخل رفتیم عسل هم با دختر های عمه ام مصروف بودند علی نمیتوانست چشم از عسل بگیرد زیاد بخاطر شان خوشحال بودم باهم بی اندازه مقبول معلوم میشدند
روی یکی از چوکی ها نشسته بودم که عمر آند و پهلوی من نشست به رویم لبخند زد و گفت:لایک داری غزلی
عروسی قسمی بود که مرد و زن یکجا بودند
من:من همیشه لایک داشتم عمر خان
لبخند جذابی زد و گفت:به دور از شوخی زیاد مقبول شدی آنقدر که توصیف کرده نمیتوانم
به رویش لبخند زدم و چیزی نگفتم کاش این حرف ها از روی عشق و علاقه بود
عمر:راستی غزلی رنگ آبی بسیار برایت مقبول معلوم میشود حتی فراتر از چیزی که تصور میکردم
من:عمر کمی زیاده روی میکنی آنقدر هم که میگی تعریفی نشدیم ببین اینجا چقدر دختر های مقبول هستند که من ذرهیی به آنها نمیرسم حتی بیشتر شان نگاه شان سمت تو است
عمر:زیبایی که در این چشم های سیاه تو میبینم در هیچ بنی بشری ندیدیم یک لبخند دلنشین تو به زیبایی تمامی دخترها میارزد...عمر جز نگاه تو هیچ نگاهی را نمیخواهد غزل
عمر این را گفت و از جا بلند شده رفت من ماندم و یک دنیا فکر و خیال نفس در سینه ام حبس شده بود این حرف عمر یعنی چی؟عمر چرا من را به بازی گرفتی؟ من که کوشش میکنم از تو دور باشم
با صدای آهنگ که پخش شد فهمیدم عروس داماد آمدند به مژده و حشمت خیره شدم به راستی که هر دو میدرخشیدند میدانستم حشمت مژده را خوشبخت خواهد کرد حشمت بچه جذاب و البته خوش اخلاق است