وارثان تاریخساز
✍ #اوین_نژدت – عضو مجلس
#پژاکهمهی ما با هیجان شورانگیزی خود را آماده کردیم، یکی از روزهای زیبای بهاری بود، ما و طبیعت تنوع و تغییر جدیدی را تجربه میکردیم، شکوفایی طبیعت ما را بیشتر به وجد آورده بود و چهرهی متبسم رفقا نیز بر زیبایی طبیعت صدچندان میافزود. بعد از پایان یافتن تدارکات، به سوی سالن به راه افتادیم، هنوز وقت داشتیم، بیصبرانه در انتظار رفقا و سایر میهمانان بودیم تا به آنان خوشامدگویی کنیم. در زمان مقرر رفقا در سالن حاضر شدند. اغلب هنگام گردهم آمدن رفقا، همهمه و صدای خنده و صحبت رفقا با یکدیگر فضا را پر میکرد. اما آن روز سکوتی آرامشبخش حکمفرما بود. صدای تپش قلبها را میتوانست شنید. صحنهی سالن نیز با سلیقه و دقت بسیاری طراحی شده بود. پرچم، پوستر و عکس رفقایی که به کاروان شهدا پیوسته بودند، زیبایی و ابهت خاصی به سالن بخشیده بوده و همهی ما به نبود رفقایی که باید در کنارمان میبودند، میاندیشیدیم و بیگمان سربلند بودیم از اینکه این موفقیت و دستاورد را مدیون آنان هستیم.
لحظاتی که در انتظار آغاز نشست و ورود رفقای حاضر در کنگره بودیم هر یک از ما در فکر دلیل حضور در این مکان باشکوه بودیم و نگاههای عکسهای آویخته به دیوار حضور ما را معنامند میساخت. تا رسیدن به چنین مراحلی، چه فرازونشیبهایی طی کرده بودیم. شاید برای بسیاری از ما به یک رویا و یا یک خیال باورنکردنی میماند. در قلبمان شعلهای برافروخته و همه با هم در این مراسم آتشافروزی مشتاقانه شرکت داشتیم. رفقای زن بهدور شعلهها بسان پروانه در حال رقص و پایکوبی بودند، غرق در تماشای این رقص، تنورهی (دامنی که سمازنان میپوشند)، به چه میاندیشیدیم؟ دلیل حضور ما در اینجا چه بود؟ چرا اینهمه زن و مرد گرد هم آمدهاند؟ شور و شوق وصفناپذیر آنان نشات گرفته از چیست؟ در این لحظات چی حسی داشتیم؟
ما زنان از مسیر دشواری و شرایطی نابسامانی آمده بودیم. در میان فقر، تبعیض، ناله و اَلم چشم بهدنیا گشوده بودیم. جنگ، کشتار و آوارگی جایی برای آرزو و رویاهایمان باقی نگذارده بود. در نقطهای از جهان بهدنیا آمده بودیم که وجودمان مایهی ننگ تلقی میشد و فرزند دختر به معنای خفت و سرباری بود. در کلاس درس زندگی فقط الفبای “سکوت، اطاعت بیچونوچرا و سربهزیر بودن” را یادمان داده بودند. هنوز به سن بلوغ نرسیده چادری سیاه برروی افکار، احساسات، آرزو و آیندهمان پوشاندند. جای قدمهامان در هیچ کوچهای از زندگی جز روزنههایی تاریک رخشتشویی، بچهداری و آشپزخانه قابل دید نبود. تقدیر ما زنان تمکین و اطاعت از فرامین مردان بود، حتی اگر از لحاظ سنی از ما بسیار کوچکتر باشند. حال اگر کورد هم باشی در کنار تمامی نابرابریها و ستم سیستماتیک میباید مطیع حاکمیت مطلقهی نظام اسلامی ایران نیز بود. قدرت مقاومت ما در مقابل قتلعام، کشتار، تجاوز، بیدادی و استبداد بسیار محدود بود. چرا که این عرصه نیز همچون سایر عرصهها بر ما بسته بود. از سوی دیگر سوگواری برای عزیزانمان نیز خشم حاکمان را برمیانگیخت. هلهلهی مادران گوش آنان را آزار میداد. مادرانمان فقط به این دلیل که دشمن از اشک ریختن آنان سرمست نشوند، در نهان میگریستند و اجازه نمیدادند که خاکستر نفرت و کینهشان سرد گردد. ما نیز در گهوارهی این مادران رنجدیده و با صدای نالهها و مویههایشان بزرگ شده بودیم. مادرانمان از گذشتهشان میگفتند، از روزهایی که زنان مسلح در کوهستانها جنگیده بودند و به نبرد با دشمن شتافته بودند، چکههای خونشان به گلهای آلاله و شقایق رنگ مبدل شده بود. مادرانمان از آنها میگفتند، از زنانی که بسیاری از آنان گمنام و بینام ونشان در خاک خفته بودند. برای ما جای تاسف بود که پس از آنان به دنیا چشم گشوده و شانس بزرگی از دست داده بودیم.
وقتی چشم به جهان گشودیم، هنوز آوارههای جنگ برادرکُشی به جا مانده بود و زخمهای عمیق و التیامناپذیری بر پیکر کوردها برجا مانده بود و آفتاب امید در حال غروب بود. جنگ میان دو کشور استعمارگر ایران و عراق، سرزمینمان را به ویرانهای تبدیل کرده بود و هزاران جوان و نوجوان در جبهههای مقدم این جنگ هشت ساله قربانی شده بودند. یکی از شهرهای سرزمینمان با بمبهای با بوی سیب زخمی شده بود و پیکر بیجان هزاران انسان در کوچهها و جادهها افتاده بود. دیگر، سرودها جوانان را به جبههی مبارزه فرا نمیخواند، بلکه موسیقیهایی که از رادیو و تلویزیون پخش میشد آنها را به سوی فراموش کردن هویت خود میخواند. در محافل دوستان به جای کتابهای انگلس و مارکس، راهکارهای اندوختن ثروت فراگرفته میشد. برای کسب ثروت و رفاه مالی، بایست مراتب ازخودبیگانگی و فقدان معنویات طی میشد. در این تابلو هیچ نقشونگاری از زنانیکه سوخته میشدند و خودسوزی میکردند، وجود نداشت. فریادشان در نطفه خفه میشد. آری! ما در چنی