دیزی: تو که میدونی نمیتونیم باهم باشیم، چرا نمیری؟! گتسبی: میترسم... دیزی: از چی میترسی؟! گتسبی: از جدایی! جدا شدن ازت مثل پریدن از یه ساختمون 8 طبقه است. شاید زمین بخورم و نمیرم، اما هنوز به زمین نرسیده، از ترس مردن، میمیرم.
باید زن باشی، تا یاد بگیری، دردهایت را لاک بزنی!... سپیدی تار مویی موذی را ، در حجاب رنگها مخفی و صورت خسته ات را، در نقاب آرایش پنهان کنی آری باید زن بود... نیمی درد و نیمی بازیگر... تا وقتی از تو پرسیدند :حالت چطور است؟ با لبخندی تصنعی بگویی : چون همیشه "عالی"!!!! و شب همبستر کابوسهایت ، پهلو به پهلوی تنهایی، برای آمدن سحر دانه بپاشی... و تو ای"مرد"... نمیدانم سرباز کدامین جنگی، اما... برای "فتح"باید" زن "باشی...
گاهی فقط بیخیال باش ... وقتی قادر به تغییرِ بعضی چیزها نیستی ؛ روزت را برای عذابِ داشتن ها و افسوسِ نداشتن ها خراب نکن .. دنیا همین است ؛ همه ی بادهای آن موافق ، همه ی اتفاقات آن دلنشین ، و همه ی روزهای آن خوب - نیست ! اینجا گاهی حتی آب هم ، سر بالا می رود ... پس تعجبی ندارد اگر آدم ها جوری باشند که تو دوست نداری! گاه گاهی در انتخاب هایت تجدید نظر کن . فراموش نکن ؛ تو مجاز به انتخابِ آدم هایی ، نه تغییرِ آنها ...
به هیچکس نگو چه برنامهای تو ذهنته، تا اینکه انجامش بدی! به هیچکس نگو هدفت چیه؛ تا اینکه مسیرشو کامل پیدا کنی. به هیچکس نگو داری برای چی تلاش میکنی؛ تا اینکه به مقصد برسی. به هیچکس نگو برای زندگیت چه برنامه ای داری تا اینکه توی اون جایگاه قرار بگیری. بدبینی و انرژی منفی دیگران، قاتل آرزوهاست.
اگر دلیل دوستیها صرفا دانش آدمها باشد، کتابخانهها بهترین دوست در دوستیاند چرا که پای دلت را لگد نمیکنند و قند و چاییت را هدر نمیدهند و به موقع ساکتند و به موقع حرف میزنند!
من از نهایت شب حرف میزنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچهٔ خوشبخت بنگرم
اگر میخواهی در سفر عشق شریک باشی باید عشق را بیاموزی. عشق پدیدهای آموختنی است. در این آموزش باید سادهترین کار جهان را انجام دهی. سادهترین کار جهان اینست که خود باشی و دشوارترین کار جهان اینست که کسی باشی که دیگران میخواهند پس خود را پیدا کن و همان باش که هستی.