رکسانا پنجه های پا را بر زمین فشرد، ساق را بیقرار جنباند: « من هم مأيوسم، رو به هر جا آورده ام یا تنگ بوده یا پر از پستی، بی گناه نیستم، جزو همین مردمم؛ جابه جا دروغ گفته ام، برای پیشرفت پا گذاشته ام روی شانه های دیگران. گردابهایی در روحم دارم. حالا لحظه انتخاب است. یکی سازش با زندگی، مسخ تدریجی، دور شدن از اصل، همین فردا می توانم برگردم به پایتخت و دهها تعهدنامه را امضاء کنم، با سرسپردگی، امتیازهایی بگیرم: امکان بازی در تئاتر، بورس یالتا و کریمه، کارت عضویت در مجمع هنرمندان پیشتاز، تشویق نامه و جایزه، رفاقتهای زورکی؛ بعد از مدتی عادت میکنم؛ عادت جای هر چیز را می گیرد، حتی حقیقت؛ آن شوری که در سینه دارم خاموش می شود، رویم خاکستر می نشیند، چشم اندازها را تیره می بینم، تا زنده ام در دود و مه راه می روم. گرمای انسانی ام را می فروشم به سرمای غربت، همچنان ادامه میدهم تا پیری و مرگ. لاشه ام را می چپانند در جعبهای چوبی و زیر دانه های برف به خاک می سپرند. سر آخر هم روی قبرم لوح افتخار با نشان دیلم ایستاده می گذراند. (کف دست را بالا گرفت) نه، خیلی ممنون!»
#خانه_ادریسی_ها#غزاله_علیزاده@tabid_book1527 جهت سفارش