سوسیالیسم کارگران

#هدف_ادبیات
Channel
News and Media
Politics
Education
Humor and Entertainment
Persian
Logo of the Telegram channel سوسیالیسم کارگران
@SkaregariPromote
739
subscribers
32.8K
photos
21K
videos
8.59K
links
سوسیالیسم کارگری خبرها و گزارش های کارگری،تصویرها و کلیپ و مطالب و نظرات و پیشنهاد های خود را از این طریق برایمان ارسال کنید @AmAe123
Forwarded from تجربه نوشتن
شب بود، که از محفل دوستان، جایی که آخرین داستان به چاپ رسیده ی خود را خوانده بودم، بیرون آمده وارد خیابان شدم. بر اثر تعریف زیادی که از آن کرده بودند، هیجان مطبوعی در من ایجاد شده بود. با تأنی در خیابان خلوت گام برمی داشتم و برای نخستین بار در عمرم تا این حدّ از نشاط زندگی، سرمست شده بودم.

ماه فوریه و شب صافی بود. انبوه ستارگان بر آسمان بی ابر نقش بسته بودند. زمین جامه‌ی باشکوهی از برف تازه بر تن کرده بود و سرمای گستاخانه ای از آسمان به زمین می‌دمید. شاخه‌های درختان از دیوارها سرکشیده، با سایه‌های خود، نقش و نگار زیبا و بدیعی در سر راه من ایجاد کرده بودند. ذرات شفاف برف، در نور کبود و نوازش کننده‌ی ماه، درخشندگی نشاط انگیزی داشتند. جنبنده‌ای در هیچ جا دیده نمی‌شد. صدای خش خش برف در زیر پاهای من، تنها صدایی بود که سکوت با شکوه این شب روشن و فراموش نشدنی را برهم می‌زد…

فکر می‌کردم: چقدر خوب است که انسان در دنیا، در میان مردم، ارج و منزلتی داشته باشد! این اندیشه آینده ی درخشان و روشنی را برایم تصور می‌کرد. صدای کسی که با تأمل صحبت می‌کرد از پشت سرم شنیده شد: «ها شما چیز خوبی نوشته بودید، بله عالی بود!»…

طوری بی صدا و سبک، حرکت می کرد که گویی روی برف می لغزید. در آن جایی که داستان خود را می‌خواندم او را ندیده بودم. بدیهی است که از شنیدنِ صدای او، متعجب شده بودم: این آدم که بود؟ از کجا پیدا شده بود؟
سؤال کردم: شما هم گوش دادید؟
– بله، لذت هم بردم.
با صدای بمی صحبت می‌کرد. لب های نازکی داشت و سبیل های کوچک سیاهش لبخند او را از نظر نمی‌پوشانید. این لبخند که از روی لب های او زایل نمی‌شد اثر نامطبوعی در من بوجود آورد. احساس کردم که در پشت آن فکر نیشدار و انتقادآمیزی نهفته شده است؛ امّا بقدری سردماغ بودم که نتوانستم به این حالت سیمای او توجه کنم. لبخند او مانند سایه‌ای از نظرم محو شد و در مقابلِ صفا و روشنی رضایت خاطری که به من دست داده بود بسرعت ناپدید گردید. پهلو به پهلوی او راه می‌رفتم و منتظر بودم ببینم چه می‌گوید...

نور ماه از عقب سر می‌تابید و سایه‌های ما را در زیر پاهای مان در هم می‌آمیخت و به لکه‌ی تیره ای که جلوی ما در روی برف می خزید، تبدیل می‌نمود. من به این سایه‌ها خیره شده بودم و احساس می‌کردم چیز تازه‌ای که مانند این سایه‌ها جلوتر از من است و نمی‌شود به آن رسید در درون من به وجود می‌آید. همراه من اندکی سکوت کرد، سپس با لحن مطمئنی که بر افکار خود مسلط بود شروع به صحبت کرد:
– در زندگی هیچ چیزی مهم‌تر و کنجکاوانه تر از انگیزه ی فعالیت انسانی نیست… این طور نیست؟...

بدون چون و چرا این آدم عجیب و جالبی بود، ولی مرا داشت عصبانی می‌کرد. من دوبار با بی صبری به جلو حرکت کردم و او به آرامی به دنبال من راه افتاد و گفت:
– مقصود شما را می‌فهمم: تعریف هدف ادبیات فعلاً برای شما کار دشواری است ولی سعی می‌کنم این کار را انجام دهم.

آهی کشید و لبخندزنان نگاهی به صورت من انداخت:
– اگر بگویم هدف ادبیات این است که به انسان کمک کند تا خود را بشناسد و ایمان به خودش را تقویت کند، میل به حقیقت و مبارزه با پستی‌ها را در وجود مردم توسعه دهد، بتواند صفات نیک را در آن‌ها بیابد، در روح آن‌ها عفت، غرور و شهامت را بیدار کرده با آن‌ها کاری کند تا مردمی نجیب، بهروز و قوی شده بتوانند حیات خود را با روح مقدس زیبایی ملهم سازند، آیا شما قبول خواهید کرد؟ نظر من این است. بدیهی است که کامل نیست فقط طرحی است… با هر چیزی که ممکن است به زندگانی جان تازه‌ای ببخشد آن را تکمیل نمایید. بگویید ببینم با من هم عقیده هستید؟

گفتم: بله، تصدیق می کنم! تقریباً همین‌طور است. معمولاً مردم تصور می‌کنند که وظیفه ی ادبیات بطور کلی عبارت است از تجلیل شخصیت انسان و تلطیف عواطف او…
سپس با لحن نافذی گفت: می بینید که به چه امر بزرگی خدمت می‌کنید!...
#ماکسیم_گورکی
#هدف_ادبیات

https://t.me/tajrobeneveshtan/2768