“Liability” از Lorde حسِ شکنندگی پیچیدگی روابط انسانی رو به شکلی خاص بیان میکنه. صدای آهسته و دلنشین Lorde، به همراه ترانههای صمیمی و صادقانه، شما رو به دنیای دردناک و واقعی احساسات میبره. این آهنگ مثل یک انعکاس از خود، از بیکسی و تلاش برای پیدا کردن آرامش در دنیای پر از آشفتگی است. @shiyaremaqzam
اشکهای بیپایان در چشمانم همچنان جاریاند، گویی هیچگاه تمام نمیشوند. سنگینی غم و اندوه بر دوشهایم آنقدر زیاد است که دیگر توان ایستادن ندارم. تنهایی، مرگ و بیمعنی شدن همه چیز، دست در دست هم، مرا در یک دنیای تاریک و بیپایان رها کردهاند.
گاهی حس میکنم خودم را گم کردهام؛ انگار خستگی روی تمام روزهایم سایه انداخته. چیزهایی که روزی قلبم را گرم میکردند، حالا فقط خاطرهای دورند. دیگر چیزی درونم نمانده، جز سکوتی که نمیدانم مرهم است یا زخم.
من همیشه فکر میکنم که این علاقهای که به کسی پیدا کردهام، ممکنه اشتباه باشه. احساساتی که دارم بیشتر از اون چیزی که فکر میکنم از دل به دل، از نیاز به درک و حمایت میاد. این که هر روز به یادش هستم و تو ذهنم مدام با اون درگیرم، باعث میشه حس کنم دچار اشتباه شدم. ولی نمیتونم این احساسات رو خاموش کنم. این دوست داشتن، شاید به جایی نرسه یا شاید هم نباید میرسید، اما ازش فرار نمیکنم. فقط میخواهم یه جوری کنار بیام، بدون این که خودم رو از دست بدم.
دلتنگی مثل خوره به جانم افتاده، آرام و بیصدا میخورد و چیزی باقی نمیگذارد. شبها که همهچیز در سکوت فرو میرود، این حس مثل سایهای سنگین روی سینهام مینشیند. صدای قدمهایت را در خیال میشنوم، اما هیچچیز نیست جز خلأیی که عین حقیقت است. دلم برای چیزی تنگ شده که شاید هرگز نداشتم، یا اگر داشتم، حالا گم شده است. زندگی گاهی شبیه همین دلتنگی است؛ پوچ، بیمعنا و سنگین.
یادته چطور شبها ساعتها با هم حرف میزدیم و از هر چیزی میخندیدیم؟ شاید الان کنار هم نباشیم، اما خاطرات همون لحظات همیشه با من هستن. حتی وقتی از هم دوریم، همیشه حواسم بهت هست. انگار تمام غمها و سنگینیهایی که روی دوشت بود، یه روز با هم شونه به شونه ازت برداشتیم. حتی اگه نباشم، بدون که همیشه یه گوشه از دلم با توئه و هیچ چیزی نمیتونه از این رفاقت کم کنه.
آدمها تغییر میکنند. یکی به سختی قد میکشد، پاک میماند، در برابر همهی تاریکیها میایستد؛ دلش هنوز روشن است، مثل فانوسی در میان بادهای سرد. اما آن دیگری… چرا فرو ریخت؟ چرا بد شد؟ چند بار امیدش را از او دزدیدند؟ چند بار با اشکهایش تنها ماند؟ چند بار به دستانش نگاه کرد، خالی از هر چیزی که بتواند نجاتش دهد؟ آدمی یکباره بد نمیشود. بدی مثل سمی است که آرام و بیصدا در رگهایش جریان مییابد. هر دروغ، هر خیانت، هر وعدهی بیسرانجام، قطرهای زهر است. و او، آن آدم که حالا همه با نفرت نگاهش میکنند، شاید روزی خود را بر آستانهی نجات دیده بود. اما کسی آمد و آخرین چراغ را خاموش کرد. آیا کسی دیده است که او چگونه در شبهای طولانی خودش را از نو میساخت؟ آیا کسی صدای شکستگیهایش را شنید؟ یا وقتی که قلبش از فرط صبر پوسید؟ آدم بد، همیشه بد نیست. او زاییدهی زخمی است که بسته نشد. زخمی که هر بار عمیقتر شد، تا جایی که زخم، خودش شد. اما گاهی، تنها چیزی که لازم است، یک نگاه است. نگاهی که بگوید: “من تو را میفهمم. تو هنوز میتوانی برخیزی.” داستان آدمها این است؛ یا میجنگند و در اوج میمانند، یا میافتند و در عمیقترین نقطه میسوزند. اما گاهی همانها که سوختند، آتشی میشوند که جهان را گرم میکند. اگر کسی باورشان کند.
آهنگی که به شدت حس من رو منتقل میکنه، ‘Unchained Melody’ از The Righteous Brothers است. این آهنگ یکی از زیباترین آثار عاشقانه است که با صدای خاص و احساسیاش، داستان دلتنگی، انتظار و عشق بیپایان رو بیان میکنه. ملودی نرم و تسکیندهندش، همراه با کلمات پر احساس، در مورد ارتباطی عمیق و جاذبهای که نمیشه مقاومت کرد صحبت میکنه. این آهنگ مثل یک لمس لطیف از دست کسیه که در سختیها همیشه همراهته و بهت آرامش میده.
دروغهای بیپایانت دیگه از حد گذشت. هر بار که یه دروغ جدید میشنیدم، بیشتر احساس شکسته شدن میکردم. باور کن، هر کلمهای که از دهنت در میاومد، مثل یک تیغه به اعتمادم فرو میرفت. هیچوقت نتونستی بفهمی که این دروغها چطور قلبم رو میشکستن. این که هر بار بهت اعتماد میکردم و تو با دروغهای جدید بهم آسیب میزدی، برام مثل یک درد بیپایان بود. من دیگه چیزی برای باور کردن ندارم، چون تمام شکافهای قلبم از این دروغها پر شده و هیچوقت نمیفهمی که این چه گند بزرگی به تمام احساسات من زد.
گاهی از آدمهای اطرافم خسته میشم؛ از بیتوجهیها، از حرفهای ناتمام، از توقعات بیجا. انگار هرچی بیشتر میبخشی، کمتر دیده میشی. دلم میخواد یه گوشهای برم، دور از همه، فقط برای خودم باشم. ناراحتی من شاید از اینه که دوستشون دارم، ولی انگار اونها اینو نمیفهمن.
پسرها هیچوقت نتوانستند ضعفهایشان را نشان دهند، چون همیشه از این میترسیدند که قوی نبودنشان قضاوت شود. به آنها گفته بودند "مرد که گریه نمیکند!" و همین جمله، بار سکوت را روی شانههایشان سنگینتر کرد. آنها بغضهایشان را پنهان کردند، لبخند زدند تا هیچکس نفهمد چه میگذرد. اما این سکوت، دردهایشان را عمیقتر کرد و باعث شد هیچکس نپرسد پشت این چهره آرام چه طوفانی خوابیده است.