عقل آبی | صدیق قطبی

Channel
Logo of the Telegram channel عقل آبی | صدیق قطبی
@Sedigh_63Promote
10.57K
subscribers
1.66K
photos
547
videos
634
links
یادداشت‌ها و شعرها «به خاطر سنگ‌فرشی که مرا به تو می‌رساند نه به خاطر شاه‌راه‌های دوردست» __ احمد شاملو @sedigh_63 ابتدای کانال: https://t.me/sedigh_63/9
اگر نمی‌آمد، اگر نمی‌رفت، مولانایی نبود

«شمس پرنده بامداد روز شنبه بیست و ششم جمادی‌الاخر سال ۶۴۲ به قونیه آمد. معمولاً بسیار نادر است که تاریخ دقیق روز و ماه و سال در حوادث زندگی بزرگان ما قید شود. اما این تاریخ هم در مناقب العارفین افلاکی و هم در نسخه‌های خطیِ کهنِ مقالات شمس، به فارسی و عربی، دقیقاً ضبط شده است... ما نه از سال تولد شمس آگاهی داریم و نه از سال وفات او، اما تاریخ ورود او را به قونیه با این دقت در دست داریم. در واقع باید پرسید که دانستن سال تولد واقعی شمس چه اهمیتی دارد جز ارضای حس کنجکاوی، زیرا که زادروزِ شمس برای ما همان تاریخ است که وی به قونیه می‌آید و داستان او با مولانا آغاز می‌شود... اگر این سفر نبود چنین داستانی هم نبود. شمسی نبود و مولانایی نبود... مسلمانان هجرت پیغمبر به مدینه را مبدأ تاریخ خود قرار داده‌اند، نه تولد، نه رحلت، و نه حتی بعثت پیغمبر اکرم مبدأ تاریخ اسلام نیست. تاریخ اسلام از آن روز شروع شد که پیغمبر به مدینه رفت. این هجرت بود که سرنوشت اسلام را در جزیرة‌العرب رقم زد و آینده‌ی اسلام را به عنوان دینی عالمگیر تضمین کرد.»
(شمس تبریزی، محمدعلی موحد، ص۱۰۶_۱۰۷، نشر طرح نو)

تولد مولانا و تولد شمس، در لحظه‌ی دیدارشان بود. آنچه مولانا را مولانا کرد و شمس را شمس، دیدارشان بود. نادرند کسانی که در یک دیدار، متولد می‌شوند. تاریخ تولد حقیقی ما، تاریخ سر رفتن از خویش است. وقتی از خویش گم می‌شویم تا خویشتن حقیقی‌مان را پیدا کنیم. ما زمانی به حقیقت متولد می‌شویم که در جذبه‌ی یک دیدار، بیدار شویم. اما اگر شمس همیشه می‌مانْد، تولد مولانا کامل نبود. چرا که عشق در رنج و فراق است که به کمال می‌رسد. شمس می‌گوید:

«اگر چنان توانی کردن که ما را سفر نباید کردن، جهت کار تو و جهت مصلحت تو، و کار هم بدین سفر که کردیم برآید، نیکو باشد. زیرا که من در آن معرض نیستم که تو را سفر فرمایم. من بر خود نهم سفر را جهت صلاح کار شما، زیرا فراقْ پزنده است. در فراق گفته می‌شود که آن قدر امر و نهی چه بود، چرا نکردم؟ آن سهل چیزی بود در مقابله‌ی این مشقت فراق... من جهت مصلحت تو پنجاه سفر بکنم. سفر من برای برآمدِ کار تست، اگر نه مرا چه تفاوت از روم تا به شام، در کعبه باشم و یا در استنبول، تفاوت نکند. الا آن است که البته فراقْ پخته می‌کند و مهذّب می‌کند.»(مقالات شمس تبریزی، تصحیح استاد موحد، ص۱۶۳_۱۶۴)

غالباً گمان می‌کنیم سبب غیبت شمس، تنها آزارهای اطرافیان مولانا بود. اما شمس می‌گوید اگر رفتم، برای خاطر تو رفتم. برای اینکه دوستت داشتم. برای من قونیه و مکه و شام که فرقی ندارند. من در قونیه همان‌قدر غریبم که در شام یا هر جای دیگر. اما اقتضای دوست داشتن، همیشه ماندن نیست. تو را ترک می‌کنم تا در عشق، پخته‌تر باشی. بی‌غبارتر، مهذب‌تر، خالص‌تر.

آنچه مولانا را مولانا کرد، تنها دیدار شمس نبود. رفتن شمس هم بود: تو را ترک می‌کنم و این آخرین کاری است که برای دوست داشتن‌ات انجام می‌دهم.

صدیق قطبی
@sedigh_63
.


قلب سالخورد و کم‌جانم
به دیدار گلی شرمگین می‌رود:
می‌شود مرا لمس کنی؟

به دیدار بیدی بهارمست می‌رود:
می‌شود مرا لمس کنی؟

به دیدار جوی، چراغ، باران
به دیدار زمزمه‌زار پرندگان
می‌رود، می‌رود، می‌رود
و می‌پرسد، می‌پرسد، می‌پرسد

می‌رود
می‌پرسد
و سرانجام لبخندزنان
به خانه
بازمی‌گردد.

صدّیق.
.
نفسِ خسیسِ حرص‌خو، عاشق مال و گفت‌وگو
یافت به گنجِ رحمتت از دو جهان فراغتی
از بد و نیکِ مُجرمان کُند نشد وفای تو
زانک تُراست در کرم ثابتی و مهارتی
جان و دل مرید را از شهوات ما و من
جز ز زُلال بحر تو نیست یقین طهارتی
روح سجود می‌کند، شُکر وجود می‌کند
یافت ز بندگیِّ تو سروری و سیادتی
جمله به جست‌وجوی تو، معتکفان کوی تو
روی به کعبه‌ٔ کرم، مشتغل عبادتی

(کلیات شمس، قصیده ۳۵)

.
.


برای خداحافظی دیر شده است
نگاهت را به گل‌ها بخشیده‌ای
صدایت را به باران

به «هرگز» فکر می‌کنم
و شکاف درّه‌
بزرگ‌تر می‌شود

به «هرگز» فکر می‌کنم
و دِشنه‌
فروتر می‌رود

به درّه فکر می‌کنم
به پرش‌های محال
و پشت اتوبوسی که از جاده‌ٔ شب می‌گذرد
نوشته است:
«خدا را چه دیدی؟»

آری عزیز من،
خدا را چه دیدی!
در دشتی پوشیده از مِه و بابونه
سلام دوباره‌ای
شاید.

صدّیق.

.
خداباور بی‌خدا؟
آرش نراقی
در این گفتار (خداباور بی‌خدا؟)  از تجربه شخصی‌ام از مرگ عزیز و تأثیر آن در موقعیت ایمانی‌ام سخن گفته‌ام.

دکتر آرش نراقی

https://t.me/arash_naraghi/310
.


بر سنگ مزاری در شیراز این ابیات سعدی را نوشته بودند:

تفرّج‌کنان در هوا و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس
کسانی که دیگر به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
...
دریغا که بی‌ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دی‌ماه و اردیبهشت
برآید که ما خاک باشیم و خشت

(بوستان، باب نهم)

.
ای ترا با هر دلی کاری دگر

«راه به خدایْ به عدد اَنفاسِ خلق است.»
و گفت: «بهترین خلق آن بود که خیر در غیر بینند. و دانند که راه به خدای بسیار است بجز از آن راه که خاص این کس است.»

◾️(ابوبکر طَمَستانی(متوفی بعد از ۳۴۰): تذکره‌الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۷۸۰)

ای تو را با هر دلی رازی دگر
هر گدا را با درت آزی دگر
صدهزاران پرده دارد عشق دوست
می‌کند هر پرده آوازی دگر

▪️(روزبهانِ بقلی، به نقل از:
الکشکول ، شیخ بهایی، ج ۱ ص ۲۹۷، موسسه الاعلمی للمطبوعات، بیروت: ۱۴۰۳)

ای ترا با هر دلی کاری دگر
در پسِ هر پرده غمخواری دگر
چون بسی کار است با هر کس ترا
هر کسی را هست پنداری دگر
لاجَرَم هر کس چنان داند که نیست
با کَسَت بیرونِ او کاری دگر
چون جمالت صدهزاران روی‌ داشت
بود در هر ذرّه دیداری دگر
لاجَرَم هر ذرّه را بنموده‌ای
از جمالِ خویش رخساری دگر
تا نمانَد هیچ ذرّه بی‌نصیب
داده‌ای هر ذرّه را یاری دگر
لاجَرَم دادی تو یکْ یک ذره را
در درونِ پرده بازاری دگر

▪️(عطار نیشابوری، به نقل از:
زبور پارسی: نگاهی به زندگی و غزل‌های عطار، شفیعی کدکنی، ص۱۶۸، نشر آگه، ۱۳۸۰)

راه تو به هر روش که پویند خوش‌ است
وصل تو به هر جهت که جویند خوش‌ است
روی‌ تو به هر دیده که بینند نکوست
نام تو به هر زبان که گویند خوش‌ است
(از رباعی‌های منسوب به ابوسعید)

@sedigh_63
.

تمام پاییز را در کلبه‌ای چوبی سر کردن. کلبه‌ای که گرما از بخاری هیزمی می‌گیرد و روشنایی از چراغ‌‌های نفتی.
و تمام این مدت به صدای باران گوش‌ دادن، به سقوط برگ‌ها نگریستن، تحول رنگین درخت را نظاره کردن که هر چه می‌گذرد زیباتر و زیباتر می‌شود. چرا که پیوسته خود را رهاتر و رهاتر می‌کند. نگریستن و نوشتن، نگریستن و نوشتن، و سپس نگریستن و سکوت، نگریستن و هیچ.

با چراغ به ایوان رفتن. نگاهی ترس‌خورده به اطراف کردن و دوباره به داخل خانه چوبی بازگشتن. در را از پشت قفل کردن، هیزم در بخاری گذاشتن، به فوتی چراغ را خاموش کردن، دست در دست خواب‌ نهادن، و در جادوی صدای باران به تو اندیشیدن. و اینکه لبخند تو اینهمه زیبایی را از کجا آورده بود.
به خواب رفتن و به سیمای نوزادی خویش بازگشتن.

صدّیق‌.
.
شادی صافی

و گفت: «در دنیا هیچ‌ چیز نیست که بدان شاد شوی که نه در زیرِ وی چیزی است که بدان اندوهگین شوی. اما شادیِ صافی خود نیافریده است.»
▪️(ابوحازم مدنی(سَلمة‌بن‌دینار): تذکره‌الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۶۹ــ۷۰)

«بدان که هر جا که گل است خار است و با خَمر خُمارست و بر سر گنج مار است و آنجا که دُرّ شاهوار است نهنگ مردم‌خوار است. لذت عیش دنیا را لَدغه‌ٔ اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مَکاره در پیش.
جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خار و غم شادی به همند
(گلستان سعدی، باب هفتم)

شاد از وی شو، مشو از غیرِ وی
او بهار‌ است و دگرها ماهِ دَی
هر چه غیرِ اوست، اِستدراجِ توست
گرچه تخت و مُلکت است و تاجِ توست
شاد از غم شو، که غم دامِ لقاست
اندر این ره سوی پستی ارتقاست
(مثنوی، ۳: ۵۰۷ــ۵۰۸)

هر چه از وی شاد گردی در جهان
از فراقِ او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد، بس کس شاد شد
آخر از وی جَست و همچون باد شد
از تو هم بجْهد، تو دل بر وی منهْ
پیش از آن کاو بجْهَد، از وی تو بجِه
(مثنوی، ۳: ۳۶۹۹ــ۳۷۰۱)

@sedigh_63
از برون خَسته و از درون رُسته

گویا جان ما این توانایی شگرف را دارد که در برابر‌ کدورت‌هایی که از بیرون می‌رسد صفای خود را حفظ کند. گویا جان ما از این توانایی حیرت‌انگیز برخوردار است که فارغ از طعم و بوی جهان بیرون، هر روز پاک‌تر و خوش‌بوی‌تر شود. گویا ما این توانایی را داریم که گر چه بیرون‌مان زخمی حوادث است(خستهٔ یار) اما درون‌مان در کار رُستن بماند(رُستهٔ یار).

البته که جان ما از حوادث بیرون اثر می‌پذیرد، اما خوش به حال جان‌هایی که به توانایی حیرت‌انگیز خود واقف‌اند و در اثر عشق به خداوند و اعتماد به او، هر روز خوش‌بوتر و صافی‌تر می‌شوند:

از برون خستهٔ یاریم و درون رُستهٔ یار
لاجرم مست و طربناک و قوی‌بنیادیم
(کلیات شمس، غزل ۱۴۸۲)

و گفت: «چون سِرّ من به وفا و به عهد ایستاده باشد، هیچ باک ندارم از حوادث که در روزگار پدید آید.»
▪️(ابوبکر واسطی: تذکرة‌الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۸۰۶)

و گفت: «عارف آن است که هرگز طعم او بنگردد بلکه هر روز پاک‌تر و خوش‌بوی‌تر بوَد.»
▪️(سهل تستری، همان، ص۳۲۰)

و گفت: «عارف آن است که هیچ‌چیز مشرب‌گاهِ او را تیره نگرداند و هر کدورت و تیرگی که به وی رسد صافی شود.»
(بایزید بسطامی: همان، ص۱۹۰)

و ازو می‌آید که یک روز در بیمارستانی شد. دیوانه‌ای دید ها و هوی می‌کرد و نعره می‌زد. گفت: «آخر چنین بندی گران بر پای تو نهاده‌‌[اند] چه جای نشاط است و ها و هوی؟» گفت: «ای غافل! بند بر پای من است نه بر دل من.»
▪️(ابوبکر واسطی، همان، ص۷۹۹)

@sedigh_63
عقل آبی | صدیق قطبی
. «زندگی من از من می‌گریزد. زندگی من تنها در غیاب من به سراغم می‌آید. در روشنی اندیشه‌ای بی‌اعتنا به افکار من. در خالصی نگاهی بی‌اعتنا به امیال من. زندگی من دور از من شکوفا می‌شود، در گریزپایی من از من.» ◽️(رفیق اعلی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌کریستیان بوبَن…
.

«اگر از خویشتن خود بیرون نیایی هرگز کشف‌ نخواهی کرد که کی هستی... من فکر می‌کنم که برای دیدن کامل یک جزیره باید از آن جزیره جدا شد، ما نمی‌توانیم خود را ببینیم مگر آن که از قید خود رها شویم.»

◽️(قصهٔ جزیرهٔ ناشناخته، ژوزه ساراماگو، ترجمهٔ محبوبه بدیعی، نشر مرکز، ۱۳۹۷، صفحه۴۴)

.
صحبت

و گفت: «دوستی با کسی کن که به تغیّر تو متغیر نگردد.»
▪️(ذوالنون مصری: تذکرة‌الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۴۹)

و گفتند: «صحبت با که داریم؟» گفت: «با آن که مرو را مِلک نبود و به هیچ حال تو را مُنکر نگردد و به تغیّر تو متغیّر نشود هر چند آن تغیّر بزرگ بود از بهر آن که تو هر چند متغیّرتر می‌شوی به دوست محتاج‌تر می‌باشی.»
▪️(ذوالنون مصری: همان، ص۱۵۶)

«صحبت با کسی دار که در ظاهر از او سلامت یابی و تو را صحبت او بر خیر باعث بوَد و از خدای یاددهنده بوَد دیدار او تو را.»
▪️(ذوالنون مصری: همان، ص۱۵۸)

یوسفِ حسین ازو پرسید که «با که صحبت کنم؟» گفت: «با آن که تو و من در میان نبوَد.»
▪️(ذوالنون مصری: همان، ص۱۵۶)

کسی پرسید که «من از جمله خلق با که صحبت دارم؟» گفت: «با صوفیان، از جهتِ آن که ایشان هیچ چیز بسیار نشمرند و هر فعلی که روَد آن را به نزدیکِ ایشان تأویلی بود. پس لاجَرَم تو را در کلّ احوال معذور دارند.»
▪️(سهل تستری: همان، ص۳۲۴ــ۳۲۵)

«هر که دوست دارد که دل وی متواضع گردد، گو در صحبتِ صالحان باش و حرمتِ ایشان را ملازم باش.»
▪️(ابوحفص حداد: همان، ص۴۰۹)

و گفت: «با صوفیان صحبت کنید که زشتی‌ها را نزدیک ایشان عذرها بود و نیکویی را بس خطری نبود تا تو را بدان بزرگ دارند تا تو در غلط افتی.»
▪️(حمدون قصّار: همان، ص۴۱۵)

«در صحبت اهل صلاح صلاح دل پدید آید و در صحبت اهل فساد فساد دل ظاهر گردد.»
▪️(ممشاد دینوری: همان، ص۶۶۴)

«صحبت با آن دار که ظاهر و باطن تو به صحبتِ او روشن شود.»
▪️(ابوالعباس قصاب: همان، ص۶۹۶)

و پرسیدند از صحبت. گفت: «نیکوییِ صحبت آن بوَد که فراخ داری بر برادرِ مسلمان آنچه بر خود می‌داری و در آنچه او را بوَد طمع نکنی و قبول کنی جفای او و انصاف او بدهی و ازو انصاف طلب نکنی و تبعِ او باشی و ا[و] را تبع خویش نداری و هر چه ازو به تو رسد بزرگ و بسیار شمری و هرچه از تو بدو رسد حقیر و اندک دانی.»
▪️(ابوعثمان مغربی: همان، ص۸۴۷)

و گفت: «صحبت کنید با خدای، عزّوجلّ. و اگر نتوانید با آن کس صحبت کنید که با خدای صحبت کند، تا برکتِ صحبتِ او شما را به خدای رساند و اندر دو جهان رستگار باشید.»
▪️(ابوبکر طمستانی: همان، ص۷۷۹)

گفتند: «دوستی با که داریم؟» گفت: «با کسی که هر نیکویی که با تو کرده است [برو] فراموش بوَد، و آنچه برو بوَد می‌گذارد.»
▪️(جنید بغدادی: همان، ص۴۶۴)

@sedigh_63
زره‌ات را که درآوری،
نسیم
پیراهنت می‌شود
و چیزهایی را خواهی دانست
که فرشتگان نمی‌دانند.

زره‌ات را که درآوری،
خواهی دانست:
زندگی به هر زخمی
گلگونه‌تر است
و چشم‌های تو
بیشتر از خوشه‌هایِ نارسِ انگور
متقاضی آفتابند.

در رگ‌هایِ فرشتگان
سکوت سپیدی جاری است،
قلب تو را امّا
دویدن‌های خونی سُرخ
نجات خواهد داد.

صدّیق.

(متأثر از فیلم «بال‌های اشتیاق»، ساخته ویم وندرس_Wim Wenders_نوشته شد)
.
.


به درختی که در باد
می‌خرامد
دل می‌دهم
و اطمینانی در من می‌وزد:
بخشیده خواهم شد!

وحشت شبانهٔ جنگل
نقابی بیش نیست

صدّیق.

.
.


در این زندگی
که آکنده از شکست است
به یکدیگر عشق ورزیدیم
و پیروز شدیم

اگر چه
دوست داشتن
پذیرش شکست است

در این جهان پرهیاهو
به سکوت هم گوش سپردیم
و شب
ترانه‌ای شد

اگر چه
سکوت‌
زیباترین ترانه است.


صدّیق.

.
این دانه‌های نازنین، محبوس مانده در زمین
درگوش یک باران خوش، موقوف یک باد صبا...

(کلیات شمس، غزل ۱۸)
در حقیقت دوستانت دشمن‌اند

از چشم مولانا هر آنچه ما را به حضرت دوست نزدیک کند خوب است و هر آنچه از او دور و مشتغل سازد بد.

به همین خاطر می‌گوید در حقیقت اغلب دوستی‌ها بدند، چرا که ما را از خدا باز می‌دارند:

در حقیقت دوستانت دشمن‌اند
که ز حضرت دور و مشغولت کنند
(مثنوی، ۴: ۹۶)

و از آن‌سو، جفا و خصومت دیگران اگر چه تلخ است و باب طبع نیست، اما ما را به سمت خدا می‌گریزاند و از این جهت خوب است:

در حقیقت هر عدو داروی توست
کیمیا و نافع و دلجوی توست
که از او اندر گریزی در خلا
استعانت جویی از لطفِ خدا
(مثنوی، ۴: ۹۴_۹۵)

این جفای خلق با تو در جهان
گر بدانی، گنجِ زر آمد نهان
خلق را با تو چنین بدخو کنند
تا تو را ناچار رو آن‌سو کنند
(مثنوی، ۵: ۱۵۲۱_۱۵۲۲)

اینکه اغلب دوستی‌ها در جهان دیگر بَدَل به دشمنی‌ می‌شوند از همین‌روست. آنها در حقیقت سبب دوری از حضرت دوست بودند:

«الْأَخِلَّاءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِينَ»(سوره زخرف، آیه ۶۷)
«در آن روز دوستانِ صمیمی دشمن یکدیگرند، مگر پرواپیشگان.»

پارسایان آنند که در دوستی‌هاشان خدا را پیدا می‌کنند. دوستی آنان رو به سوی‌ خدا دارد. چنین دوستی‌ای، همواره می‌مانَد.

و گفت: «صحبت کنید با خدای، عزّوجلّ. و اگر نتوانید با آن کس صحبت کنید که با خدای صحبت کند، تا برکتِ صحبتِ او شما را به خدای رساند و اندر دو جهان رستگار باشید.»
▪️(ابوبکر طمستانی: تذکرة‌الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، صفحه۷۷۹)

@sedigh_63
.

«زندگی من از من می‌گریزد. زندگی من تنها در غیاب من به سراغم می‌آید. در روشنی اندیشه‌ای بی‌اعتنا به افکار من. در خالصی نگاهی بی‌اعتنا به امیال من. زندگی من دور از من شکوفا می‌شود، در گریزپایی من از من.»

◽️(رفیق اعلی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌کریستیان بوبَن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه پیروز سیار‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، فرهنگ نشر نو، ۱۳۹۵، ص۱۷۵)

ز اوصاف خود گذشتم، وز خود برهنه گشتم
زیرا برهنگان را خورشید زیور آمد
الله اکبرِ تو، خوش نیست با سرِ تو
این سر چو گشت قربان، الله اکبر آمد
ای شمس حقّ تبریز، دل پیش آفتابت
در کم‌زنیِّ مطلق از ذرّه کمتر آمد
(کلیات شمس، غزلِ ۶۳۷)

@sedigh_63
.


باران می‌آید
تا بگوید:
تو هرگز تمام نمی‌شوی

باران می‌آید
تا بگوید:
همه چیز جایی ذخیره می‌شوند

باران می‌آید
و قلب ما دیگر بار
دلتنگ چیزی‌ می‌شود
که هیچ نامی ندارد

صدیق.

.
More