محفلی برای جانهای آزاده، که میکوشند برای پایداری در هستیِ خویش، شناختِ ناقصِ اَمیال را با گذر از شاهراهِ عقل درنوردند و آزادیِ خود را تا اَعلیٰترین حدّ، توسعه بخشند.🌱
تبادل:
@M_Rezaeian37
عضویت:
https://t.center/Reasonable_Mind_Support
تعریف اراده عمومی مفهومی در فلسفه سیاسی است که به اراده جمعی و مشترک اعضای یک جامعه اشاره دارد. این مفهوم در ابتدا توسط ژان ژاک روسو معرفی شد و به معنای آن است که ارادهای وجود دارد که نه تنها به نفع تکتک افراد، بلکه به نفع کل جامعه عمل میکند. اراده عمومی بر مبنای خیر مشترک بنا شده و از ارادههای فردی و خاص جدا است. این اراده به عنوان منبع مشروعیت حکومتها در نظریههای سیاسی مدرن شناخته میشود.
واژهشناسی عبارت "General Will" از واژههای لاتینی "voluntas generalis" گرفته شده است که به معنای "اراده کلی" است. این واژه در ادبیات سیاسی قرون وسطی و رنسانس نیز در اشکال مختلف استفاده شده، اما معنای فلسفی آن عمدتاً به روسو تعلق دارد.
تاریخچه مختصر در فلسفه غرب ریشههای مفهومی اراده عمومی را میتوان در دیدگاههای افلاطون یافت که در "جمهوریت" بر هماهنگی میان اراده فردی و خیر عمومی تأکید میکرد. اما این مفهوم بهصورت سیستماتیک توسط ژان ژاک روسو در کتاب *قرارداد اجتماعی* شکل گرفت.
روسو اراده عمومی را به عنوان نیرویی دانست که از قرارداد اجتماعی ناشی میشود و هدف آن تضمین برابری و آزادی برای تمام اعضای جامعه است. او میان اراده عمومی و اراده همه (Will of All) تمایز قائل شد؛ اراده همه نمایانگر مجموع خواستههای فردی است، اما اراده عمومی نشاندهنده ارادهای است که به نفع کل جامعه عمل میکند.
در دوران مدرن، این مفهوم در نظریات کانت درباره استقلال اخلاقی و قانونگذاری خودمختار نیز بازتاب یافت. کانت اراده عمومی را با اصل خودمختاری در فلسفه اخلاق مرتبط دانست و آن را به عنوان مبنای حقوق و عدالت در یک جامعه اخلاقی مطرح کرد.
در فلسفه سیاسی قرن نوزدهم، هگل نیز اراده عمومی را در قالب "روح ملی" یا "اراده کلی ملت" بازتعریف کرد که در دولت به عالیترین شکل خود تحقق مییابد.
معنی و کاربرد معاصر در فلسفه معاصر، اراده عمومی همچنان به عنوان یکی از مفاهیم بنیادین در نظریههای دموکراسی و حاکمیت قانون مطرح است. این مفهوم در نظامهای سیاسی به معنای مشروعیتبخشی به تصمیمات جمعی و اولویت دادن به منافع عمومی بر منافع فردی به کار میرود.
در عین حال، مفهوم اراده عمومی با انتقاداتی نیز روبهرو شده است. برخی منتقدان آن را ابزاری برای سرکوب ارادههای فردی در جهت اهداف اکثریت میدانند، بهویژه در زمینه نظامهای توتالیتر. این انتقادات بر نیاز به محدودیتهای قانونی و نهادی برای جلوگیری از سوءاستفاده از اراده عمومی تأکید دارند.
اراده عمومی همچنین در بحثهای مربوط به جهانیشدن، عدالت زیستمحیطی و حقوق بینالملل بهکار میرود. این مفهوم میتواند به عنوان معیاری برای دستیابی به توافقات جهانی بر سر مسائلی چون تغییرات اقلیمی و عدالت اجتماعی عمل کند.
▪️چرا این تمایلات همجنس گرایانه رو پنهان کردی؟ روزگاری که توش بودی و جامعهی بسته بیشترین تأثیر رو داشته ظاهراً. چقدر از بدخلقیهای خودت رو ناشی از این پنهان بودن میدونی؟
ویتگنشتاین: پنهان کردن این تمایلات بیشتر از هر چیز ناشی از شرم اجتماعی و ترس از قضاوت بود. تو دنیایی زندگی میکردم که پذیرش چنین احساسی تقریباً غیرممکن بود، و این باعث میشد که بخشی از وجودم رو همیشه در سایه نگه دارم. این پنهانکاری برام مثل یه بار سنگین بود؛ حس میکردم نمیتونم کامل خودم باشم. شاید خیلی از بدخلقیهام، اون سختگیریها و حتی گاهی تلخیهایی که با دیگران داشتم، از همین جا ناشی میشد. وقتی نمیتونی اون چیزی که هستی رو آزادانه بیان کنی، یه جور خشم و بیقراری درونت میجوشه. و من، به جای اینکه این خشم رو با خودم حل کنم، گاهی اون رو به بیرون منعکس میکردم. این تناقض همیشه باهام بود: میخواستم صادق باشم، ولی یه بخش از خودم رو ناچار بودم پنهان کنم. این جنگ درونی چیزی بود که هیچوقت کاملاً ازش رها نشدم.
▪️پاسخت به کسانی که متهمت میکنن که به دنبال روابط جنسی با جوانان خشن در وین بودی چیه؟
ویتگنشتاین: این اتهامات رو به عنوان بخشی از زندگی خصوصی و پیچیدگیهای انسانی خودم میپذیرم، ولی باید به نکته مهمی اشاره کنم: من همیشه درگیر کشمکشی درونی بودم، کشمکشی که میان میل به صداقت اخلاقی و واقعیت تمایلاتم شکل گرفته بود. اگر چنین رفتارهایی از من سر زده، باید بگم که بیشتر از همه، خودم در برابرش احساس گناه و ناراحتی داشتم.
زندگیام همیشه درگیر تناقض بین ارزشهایی بود که بهشون باور داشتم و احساساتی که نمیتونستم بهطور کامل انکار یا کنترل کنم. شاید این رفتارها بازتابی از تلاشهای نافرجام من برای پیدا کردن جایی برای خودم در دنیایی بود که این جنبه از هویت رو نمیپذیرفت. اما مهمتر از همه اینه که من هیچوقت سعی نکردم کسی رو فریب بدم یا به کسی آسیب برسونم. این تلاشها برای یافتن معنا در روابط انسانی بود، هرچند که گاهی به شکلهای نادرست یا پر از تناقض ظاهر میشد.
باید بگم که این اتهامات بیشتر از اینکه حقیقتی ساده و سرراست باشن، بازتابی از زندگیای هستن که همیشه در تقلا برای آشتی دادن احساسات و ایدهآلها بوده. این تضاد، هرچند آزاردهنده بود، اما بخشی از تلاش من برای فهم بهتر خودم و دنیای اطرافم باقی موند.
▪️چقدر این تمایز میان عشق و جنسیت رو تأیید میکنی و دلیلت چیه؟
ویتگنشتاین: بله، من عمیقاً این تمایز رو احساس میکردم و هنوز هم فکر میکنم که عشق و جنسیت دو قلمروی کاملاً متفاوت دارن. عشق برای من همیشه یه جور هدیه الهی بود؛ چیزی که ما رو به ارزشهای متعالی و انسانی نزدیک میکنه. اما تمایلات جنسی اغلب برام بهعنوان نوعی کشش غریزی مطرح میشدن که میتونستن این پاکی و صداقت عشق رو خدشهدار کنن. این تناقض درونی، بخشی از تلاش من برای زندگی اخلاقی و تلاش برای یافتن معنا بود. تأثیری که از واینینگر، با کتاب **"جنسیت و شخصیت"**، گرفتم، نقش مهمی در شکلگیری این نگاه داشت. او بر این باور بود که جنسیت بهطور ذاتی با اخلاق در تضاده و تنها از طریق مقاومت در برابر تمایلات زمینی، انسان میتونه به تعالی دست پیدا کنه.
من همیشه تلاش میکردم این تمایلات رو درک و کنترل کنم، چون احساس میکردم که اگه بخوام واقعاً به ارزشهای اخلاقیام پایبند باشم، نباید اجازه بدم این تمایلات منو از مسیرم منحرف کنن. در نوشتههای رمزگذاریشدهام، بارها درباره این کشمکش حرف زدم؛ اینکه چطور این تمایلات برام به شکل نوعی آزمون اخلاقی درمیاومدن. احساس میکردم که عشق باید به دور از جنسیت باقی بمونه، چون جنبههای جسمانی عشق میتونن آدم رو از معنای واقعی و خالصانه این حس دور کنن. این نگاه شاید سختگیرانه باشه، ولی برای من یه تلاش برای رسیدن به زندگیای بود که با ایدهآلهای اخلاقیام همخوانی داشته باشه.
در خاطراتم، گاهی از این تضاد با زبانی پر از اضطراب و حتی گناه حرف میزنم. مثلاً، وقتی درباره احساساتم به اسکینر یا حتی تمایلات جسمانی لحظهایام مینوشتم، همیشه به این فکر میکردم که آیا این حسها منو از خلوص دور میکنن یا نه. این تلاش برای تفکیک عشق از جنسیت، شاید یه جور مبارزه دائمی بود که هیچوقت کاملاً برندهاش نبودم، ولی باعث شد که همیشه در تلاش باشم به چیزی پاکتر و واقعیتر نزدیک بشم.
آدمی، به دو حال التذاذ را تجربه میکند. حالت اول، بنیادین و سرشتیست. مثل خوردن و آشامیدن، آنگاه که گرسنه و تشنه هستیم و یا قویترین شکل آن که منجر به دوپامینزایی در مغز می شود؛ تجربهی طبیعیِ آمیزشِ جنسیست. همواره طبیعت برای ابقاء، تکثیر و یا همان تغییرِشکلِ انرژیِ حیات، اهداءِ چنین سرخوشیای را به مثابه مخزنی از پاداش در کالبدِخویش ذخیره دارد. با پیشرویِ تمدن، انسان به تدریج از حالتِ طبیعیِ طبعِ پیشینیاش خارج شد و از آنجا که دسترسی به ملزوماتِ اولیهی زندهماندن آسان شد، بیماریهای پیدا و ناپیدایِ ذهنی نیز در او فزونی یافت. [امروزه در علومِ روانشناختی، حجمِ گستردهای از انحرافات، ذیلِ اختلالات اضطرابی و افسردگی؛ دسته بندی شدهاند.] با نقبی بهسخن نیچه که؛«انسان حیوانی ست بیمار» میتوان گفت؛ از آنجایی که آدمی از عّلتکاویِ چنین حالِ نزاری در خویش ناتوان بود، هربار گمراهتر از پیش به آن مخزنِ پاداشِ طبیعت چنگ انداخت، غافل از آنکه؛ محتوای آن مخزن، محدود به سیرِ طبیعیِ سرشتِ طبیعت است! انسانِ ملول و متمرّدِ اندوهگین، از آنجا که تنها تجربهی حضورش، تحدید شده به آن مخزن بود، پس با افراط در سکس، موجب به وجود آمدنِ بیماری های روانی جنسی شد و یا با افراط در خوردن، انواع بیماریهای فیزیکی و ذهنی را ابداع نمود! او می خواست تجربهی پاداشِ طبیعت و لذتِ طبیعیِ شکار برای رفعِ گرسنگی را، بیش از هر جاندار دیگری تجربه کند، لذا به انواع بیماریهای قلبی و روحی که از عوارض زیادهخواهیست؛ دچار شد.
از اینروست که شوپنهاور [متاثر از ارسطو] میگوید:«انسان باهوش در پی کسبِ لذت نیست، بلکه در پی تخفیفِ درد یا بیدردیست.» نکتهی جالب اینجاست که هر لذت بردنی -ولو اندک آن- پا به پای خود؛ دردِ سقوط را نیز فراهم می آورد! کافیست به رخوتی که پس از آمیزشجنسی تجربه میکنیم؛ توجه کنیم یا به وارفتگیِ تن پس از خوردنِ یک وعدهی غذایی! در فرمِ بسیار طبیعیاش حتی! حال چه رسد که آدمی، سبک مغز نیز باشد تا او را درگیرِ افراطِ در امور کند! [حالت دوم] خِرَد؛ بازدارندهی اشتهای سیری ناپذیرِ لذتجویی در ماست.
توضیح ساده: تئوری بیگ بنگ بیان میکند که جهان از یک نقطه بسیار کوچک، داغ و چگال در حدود 13.8 میلیارد سال پیش آغاز شده و از آن زمان تاکنون در حال انبساط است. این نظریه توضیح میدهد که چگونه کیهان از حالتی اولیه به شکل کنونی خود تکامل یافته است و بسیاری از پدیدههای مشاهداتی مانند پسزمینه مایکروویو کیهانی و توزیع کهکشانها را توضیح میدهد.
تعریف تخصصی: تئوری بیگ بنگ مدلی علمی است که منشأ و تکامل جهان را توضیح میدهد. بر اساس این نظریه، جهان از یک وضعیت اولیه بسیار چگال و داغ آغاز شده و به دنبال یک انفجار بزرگ یا "مهبانگ"، شروع به انبساط کرده است. این انبساط همچنان ادامه دارد و منجر به سرد شدن تدریجی جهان و تشکیل ساختارهایی مانند کهکشانها، ستارگان، و سیارات شده است. یکی از پیامدهای کلیدی این نظریه، وجود تابش پسزمینه کیهانی (CMB) است که به عنوان "پژواک" بیگ بنگ شناخته میشود و به شکل امواج مایکروویو در سراسر کیهان منتشر است.
معادلات فریدمن، که از نظریه نسبیت عام اینشتین مشتق شدهاند، به عنوان پایه ریاضی تئوری بیگ بنگ عمل میکنند و توصیف کننده چگونگی انبساط جهان در طول زمان هستند. همچنین این تئوری توضیح میدهد که چگونه عناصر شیمیایی اولیه، مانند هیدروژن و هلیوم، در دقایق ابتدایی پس از بیگ بنگ شکل گرفتند.
تاریخچۀ مختصر علمی: ایده بیگ بنگ برای اولین بار در دهه 1920 توسط ژرژ لومتر، کیهانشناس بلژیکی، مطرح شد. لومتر پیشنهاد کرد که جهان از یک "اتم اولیه" منفجر شده و به تدریج منبسط شده است. در دهه 1940، جرج گاموف و همکارانش ایدههای لومتر را گسترش دادند و پیشبینی کردند که اگر بیگ بنگ درست باشد، باید یک تابش پسزمینه ضعیف از زمانهای اولیه جهان وجود داشته باشد. این تابش، به نام تابش پسزمینه مایکروویو کیهانی (CMB)، در سال 1965 توسط آرنو پنزیاس و رابرت ویلسون کشف شد و به عنوان تأیید تجربی قوی برای تئوری بیگ بنگ در نظر گرفته شد. این کشف به پنزیاس و ویلسون جایزه نوبل فیزیک را اعطا کرد و تئوری بیگ بنگ به عنوان مدل استاندارد برای توضیح منشأ و تکامل جهان پذیرفته شد.
مثال:
1. تابش پسزمینه مایکروویو کیهانی (CMB): تابش CMB یکی از قویترین شواهد تئوری بیگ بنگ است. این تابش به صورت امواج مایکروویو در سراسر کیهان مشاهده میشود و نشاندهنده باقیماندهای از انرژی بیگ بنگ است که هنوز در فضا پراکنده است.
2. انبساط جهان: قانون هابل، که بیان میکند کهکشانها با سرعتی متناسب با فاصلهشان از ما دور میشوند، به عنوان یکی دیگر از شواهد تئوری بیگ بنگ عمل میکند. این انبساط نشان میدهد که جهان در گذشته بسیار فشردهتر بوده و از یک وضعیت ابتدایی کوچک و داغ آغاز شده است.
مغالطه مرد نقابدار زمانی رخ میدهد که فرد در شناسایی یک موضوع یا شخص بر اساس تعاریف یا شواهد ناقص، به اشتباه استدلال میکند. این مغالطه ناشی از استفاده نادرست از تعاریف یا فرضیات مرتبط با هویت است. اصطلاح «مرد نقابدار» از یک مثال فلسفی کلاسیک گرفته شده است که در آن فرض میشود اگر فردی نمیداند مرد نقابدار کیست اما میداند که برادرش چه کسی است، نتیجه میگیرد که مرد نقابدار نمیتواند برادر او باشد. این نامگذاری به دلیل ارتباط با این نوع اشتباهات منطقی در تفسیر هویت انجام شده است.
مثال1: شخص الف: «من نمیدانم چه کسی مرد نقابدار است.» شخص ب: «تو میدانی که برادرت کیست.» شخص الف: «پس مرد نقابدار نمیتواند برادرم باشد.» توضیح: این استدلال اشتباه است، زیرا ندانستن هویت مرد نقابدار به معنای متفاوت بودن آن هویت نیست.
مثال2: شخص الف: «من نمیدانم چه کسی پشت این پروژه است.» شخص ب: «اما تو میدانی که شرکت ABC بسیاری از پروژهها را اجرا میکند.» شخص الف: «پس این پروژه نمیتواند مربوط به شرکت ABC باشد.» توضیح: این مغالطه فرض میکند که ندانستن ارتباط خاصی (پروژه) با یک موجودیت شناختهشده (شرکت ABC) به معنای عدم وجود ارتباط است.
مثال3: در یک بحث فلسفی، شخص الف میگوید: «من نمیدانم چه کسی اولین کتاب درباره اخلاق را نوشته است، اما میدانم که ارسطو یکی از فیلسوفان بزرگ اخلاق است.» شخص ب: «پس ارسطو نمیتواند نویسنده اولین کتاب اخلاق باشد.» توضیح: این استدلال به اشتباه فرض کرده است که ندانستن ارتباط خاصی (نویسنده اولین کتاب اخلاق) با ارسطو به معنای عدم وجود ارتباط است، در حالی که چنین نتیجهگیریای بدون شواهد اضافی قابل توجیه نیست.
*passions, دلوز این واژه را مانندِ بسیاری از واژههای کلیدی و پربسامدِ دیگر، در همهی آثارِ خود به یک طریق به کار نمیبرد. برای مثال در اسپینوزا و مسئلهی بیان، passion در تقابل با action به کار میرود و بر حال یا عاطفه (affection)ای دلالت میکند که نه بر اساسِ طبیعتِ بدنِ اثرپذیرفته، بلکه بر اساسِ تأثیرِ بدنی دیگر توضیح داده میشود از این رو، در اسپینوزا و مسئلهی بیان، معادلِ مناسبِ passion «کنشپذیری» در تقابل با «کنشگری» است (Spinoza et le problème de l'expression, 198 .Paris, 1968, p).
اما در کتابِ حاضر اثری از این تقابل نیست و passion همهی احساسهایی را که در نیچه و فلسفه و در اسپینوزا ومسئلهی بیان تحتِ دو عنوان «کنشگر» و «واکنشگر» از یکدیگر متمایز میشوند، در بر میگیرد. بنابراین، در این کتاب «شور»، «هیجان» یا «احساس» معادلهای مناسبتری هستند. اما از آنجا که دلوز در این کتاب واژهی sentiment را نیز به کار میبرد، شرطِ احتیاط آن است که احساس را نیز از این فهرست حذف کنیم. دلوز در یکی از درسگفتارهای خود در بابِ اسپینوزا، در انتقاد از برخی مترجمانِ فرانسویِ اسپینوزا که در برابرِ دو واژهی لاتینِ affactio و affectus در اخلاقِ اسپینوزا واژهی فرانسویِ واحدی به کار بردهاند، تأکید میورزد که «هرگاه فیلسوفی دو واژهی متفاوت به کار میبرد، اصل آن است که برای این کار دلیلی دارد»
(Les Cours de Gilles Deleuze [sur Spinoza), 24.1.1978.) ,
پس جز در مواردی که خلافِ این اصل قابلِ اثبات است، از ترجمهی دو واژهی متفاوت به واژهای واحد پرهیز میکنیم.
ویتگنشتاین: فرانسیس اسکینر یکی از مهمترین افراد توی زندگی من بود. ما در کمبریج آشنا شدیم، وقتی که اون یه دانشجوی برجسته ریاضی بود، و خیلی زود یه ارتباط عمیق بینمون شکل گرفت. فرانسیس آدمی بود با یه ترکیب نادر: معصومیت کودکانه و یه هوش فوقالعاده. برای من، این ترکیب خیلی جذاب بود. وقتی با اون کار میکردم، آرامش و تمرکزی پیدا میکردم که به ندرت در جاهای دیگه تجربه کرده بودم.
ما با هم روی پروژههایی مثل کتاب "Philosophical Remarks" کار کردیم. حتی تصمیم گرفتم اگه قبل از تموم شدن این کتاب بمیرم، اونو به اسم فرانسیس تقدیم کنم. ولی فرانسیس فقط یه همکار نبود؛ یه جور همراه روحی بود. نامههایی که به هم مینوشتیم، پر از محبت و علاقه بود، و حتی وقتی از هم دور بودیم، این رابطه عمیق ادامه داشت.
با این حال، رابطه ما بیچالش نبود. من گاهی از سکوت و منفعل بودن فرانسیس ناراحت میشدم. یه بار حتی بهش گفتم: «چیزی بگو، فرانسیس!» ولی اون یه متفکر به اون معنا نبود؛ بیشتر یه همراه بود که حضورش برام آرامشبخش بود. با اینحال، این رابطه به من یاد داد که عشق همیشه نیازی به کلمات یا کارهای بزرگ نداره. گاهی حضور ساده یه نفر همه چیزیه که نیاز داری.
وقتی فرانسیس توی سال ۱۹۴۱ به خاطر بیماری فلج اطفال از دنیا رفت، برام یه ضربه روحی شدید بود. یادمه تو مراسم خاکسپاریش، مثل یه حیوان وحشتزده رفتار میکردم. این فقدان باعث شد که مدتها خودمو سرزنش کنم؛ حس میکردم که شاید نتونستم به اندازه کافی بهش محبت کنم یا حضورش رو در زندگیام قدر بدونم.
فرانسیس همیشه بخشی از زندگی و یاد من باقی موند. اون نشونم داد که یه رابطه واقعی، فراتر از عقل یا فلسفه، میتونه وجود داشته باشه؛ چیزی که در سکوت و سادهترین لحظهها، معنا پیدا میکنه.
▪️با اسکینر هم همان احساس عشق رو داشتی که با پینسنت؟
ویتگنشتاین: عشق من به اسکینر با عشقم به پینسنت متفاوت بود. هر دوی این روابط برای من عمیق و معنادار بودن، ولی به شکلی متفاوت. با پینسنت، یه ارتباط خیلی پرشور و سرشار از احساسات داشتم؛ انگار که او بخشی از روح من بود. ولی با اسکینر، رابطهمون بیشتر آرام و ملایم بود، یه جور حضور صمیمی که به من حس راحتی و پناه میداد.
با پینسنت، اون عشق اولیهای رو تجربه کردم که پر از شور و هیجان بود. اون رابطه برام شبیه یه کشف بود، یه ارتباطی که باعث میشد برای اولین بار بفهمم عشق چیه. ولی با اسکینر، عشق ما بیشتر شبیه یه دوستی عمیق و پایدار بود. او به من یه جور ثبات میداد که توی زندگیام خیلی بهش نیاز داشتم.
فکر میکنم هر کدوم از این عشقها، یه بخش متفاوت از وجودم رو بازتاب میدادن. پینسنت به من شور و معنا داد، در حالی که اسکینر به من آرامش و احساس نزدیکی به چیزی واقعیتر. هر دو برای من ارزشمند بودن، ولی به شکلهای کاملاً متفاوت.
هيوم قصد دارد علمی دربارهی انسان بسازد. طرح بنیادین او چیست؟ هر انتخابی همواره بر حسب آنچه کنار میگذارد تعریف میشود، هر طرح تاریخی یک جانشینسازیِ منطقی است. نزد هیوم این جانشینسازی عبارت است از جایگزین کردنِ یک روانشناسی ذهن با یک روانشناسیِ اثرپذیریهای1 ذهن. روانشناسیِ ذهن ناممکن و غیرقابل ساختن است، چون قادر نیست در موضوع خود ثبات و عمومیتِ ضروری را بیابد. فقط یک روانشناسیِ اثرپذیریهای ذهن قادر است علمِ حقیقی را دربارهی انسان برسازد.
در این معنا، هیوم پیش از آنکه روانشناس باشد، اخلاقگرا و جامعهشناس است: رساله نشان میدهد که ذهن اساساً به دو شکل اثر میپذیرد، به شکل شورمند2 [ هیجانی] و به شکل اجتماعی. و این دو شکل مستلزم یکدیگرند و وحدتِ موضوعِ یک علم اصیل را تضمین میکنند. از یکسو جامعه هر یک از اعضایش را ملزم میکند و واکنشهایی ثابت را از آنان انتظار دارد، انتظار شورهایی* که قادرند انگیزهها و هدفها و منشهای جمعی یا فردی را فراهم آورند: «حاکمی که به رعایای خود خراجی تحمیل میکند از ایشان انتظار اطاعت دارد».3 از سوی دیگر، شورها مستلزم جامعه به منزلهی راهی غیرمستقیم برای ارضای خود هستند.4 در تاریخ، این سازگاریِ امر شورمند و امر اجتماعی سرانجام بهمثابه یگانگیِ درونی آشکار میشود؛ موضوعِ تاریخ سازمانيابیِ سیاسی و نهاد است، تاریخ° روابطِ انگیزه–کنش را در بیشینهی وضعیتهای دادهشده مطالعه میکند، تاریخ یکشکلیِ شورهای انسان را آشکار میسازد. خلاصه، انتخاب روانشناس میتواند بهشکلی عجیب و غریب خود را اینگونه توجیه کند؛ یک اخلاقگرا5، جامعهشناس یا مورخ بودن، پیش از روانشناس بودن و برای روانشناس بودن. اینجا محتوای طرحِ علم دربارهی انسان به شرطی میرسد که شناخت بهطور کلی را ممکن میسازد: ذهن باید اثرپذیرفته6 باشد. ذهن بهخودیخود و درخود یک طبیعت نیست، ذهن ابژهی علم نیست. پرسشی که هیوم بدان میپردازد این است چگونه ذهن یک طبیعت ِ انسانی میشود؟
توضیح ساده: پروکاریوتها موجودات زنده تکسلولی هستند که ساختاری سادهتر از سلولهای یوکاریوتی دارند. آنها فاقد هستهی مشخص و دیگر اندامکهای غشایی مانند میتوکندری هستند. پروکاریوتها را میتوان به یک اتاق ساده و باز تشبیه کرد که در آن هیچ دیواری برای جدا کردن بخشهای مختلف وجود ندارد؛ همه چیز در یک فضا قرار دارد.
تعریف تخصصی: پروکاریوتها گروهی از موجودات زندهی تکسلولی هستند که به دلیل ساختار ساده و اولیهی خود از یوکاریوتها متمایز میشوند. آنها فاقد هستهی مشخص و اندامکهای غشایی مانند میتوکندری و شبکه اندوپلاسمی هستند. ماده ژنتیکی در پروکاریوتها به شکل یک کروموزوم دایرهای و بدون پوشش هستهای در ناحیهای به نام نوکلئوئید در سیتوپلاسم قرار دارد. پروکاریوتها شامل دو گروه اصلی هستند: باکتریها و آرکیها. باکتریها فراوانترین موجودات زنده روی زمین هستند و میتوانند در انواع محیطها از خاک و آب تا بدن موجودات دیگر زندگی کنند. آرکیها، که در گذشته به عنوان باکتریهای باستانی شناخته میشدند، اغلب در محیطهای افراطی مانند چشمههای آب گرم یا دریاچههای شور یافت میشوند. پروکاریوتها نقشهای مهمی در اکوسیستمهای مختلف ایفا میکنند، از جمله چرخههای بیوشیمیایی، تثبیت نیتروژن، و حتی در سیستم گوارش انسان به عنوان بخشی از میکروبیوم.
تاریخچۀ مختصر علمی: مفهوم پروکاریوتها به اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم بازمیگردد، زمانی که محققان برای اولین بار موجودات میکروسکوپی را که فاقد هستهی مشخص بودند، شناسایی کردند. اصطلاح "پروکاریوت" در اواسط قرن بیستم توسط ادوارد چاتو و راجر استانیه معرفی شد تا تفاوتهای اساسی بین سلولهای بدون هسته (پروکاریوتها) و سلولهای دارای هسته (یوکاریوتها) را توصیف کند. کشف DNA به عنوان ماده ژنتیکی و توسعه تکنیکهای میکروسکوپ الکترونی منجر به درک بهتر ساختار و عملکرد پروکاریوتها شد. امروزه، پروکاریوتها به عنوان یکی از قدیمیترین و فراوانترین اشکال حیات روی زمین شناخته میشوند و مطالعات گستردهای در زمینهی تکامل، متابولیسم و نقش آنها در محیط زیست انجام شده است.
مثال:
1. باکتریها: بسیاری از باکتریها که به عنوان پروکاریوتها شناخته میشوند، در فرایندهای مهم زیستی مانند تثبیت نیتروژن در خاک و تولید اکسیژن از طریق فتوسنتز نقش دارند.
2. آرکیها: آرکیها، که نوع دیگری از پروکاریوتها هستند، میتوانند در محیطهای بسیار دشوار مانند چشمههای آب گرم یا محیطهای بسیار اسیدی زنده بمانند، و به عنوان مثال در تولید متان نیز نقش مهمی دارند.
💢چرا اجسام در آینه از آنچه به نظر می رسد نزدیک تر است ؟
احتمالا این گزاره را روی آینههای خودرو دیدهاید، «اجسام از آنچه در آینه به نظر میرسد، نزدیکتر هستند». واقعا چرا اشیاء از آنچه در آینه به نظر میرسد، نزدیکترند؟
آینههای خودرو برای اینکه میدان دید وسیعتری برای راننده فراهم کنند، از نوع آینه محدب هستند. همین انتخاب سبب میشود که اجسام از آنچه در آینه به نظر میرسد، نزدیکتر باشند.
آینه محدب یا کوژ که به انگلیسی «Convex» خوانده میشود، آینهای کروی است که انحنای آن رو به بیرون است و پرتوهای تابیده را به صورت واگرا در فضا بازتاب میدهد. مزیت اصلی این نوع آینهها وسعت میدان دید است که در خودرو به راننده امکان میدهد که فضای بیشتری را ببیند.
به همین دلیل است که این نوع آینهها را در خروجی پارکینگها جایگذاری میکنند تا نقطه کور برای رانندگان دیدنی شود.
در کنار این مزیت، باید از نقطه ضعف این آینهها هم سخن گفت. در آینههای محدب اندازه اشیا دچار تغییر میشود و همین است که نمیتوان با نگاه به آنها فاصله را درست تشخیص داد و لازم است روی آینه نوشته شود، «اشیاء در آینه از آنچه به نظر میرسند نزدیکترند.»