🍀شکل و نقش دین در زندگی ما آدمها
خانم فاطمه بهروزفخر، روایتنویس و دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی، در کانال تلگرامیاش (
@fatemehbehruzfakhr) نوشته که از مخاطبان خود پرسیده: «نسبت دین با زندگی شما چطور است؟ اگر مایلید بحث را با این گفتوگو شروع کنیم.»
یکی از پاسخها چنان خانم بهروزفخر را به وجد آورده که دربارۀ آن نوشته «قلبم را روشن کرد.» گوینده به نوجوانی خودش در افغانستان سفر کرده و حاصل سفرش را تعریف کرده است. پاسخ آن مرد یا زن افغانستانی من را هم به وجد آورد و وادارم کرد آن را اینجا هم به اشتراک بگذارم. بخوانید:
«شما اگر قرار باشد همراه قاچاقبَری از مرز خارج شوید، به شما نوری در دوردستها را نشان میدهد، با شما قرار میکند و میگوید هر طور شده باید خودت را به مکانِ آن نور برسانی که بتوانی از مرز رد شوی. یعنی باید خطر حیوان وحشی، سیمهای خاردار، تپه و رودخانه و کوه و سیلاب و زمین پُر گِل و... را به جان بخری و خودت را به آن نشانه برسانی. در تمام مسیر هم باید چشمت به سمت آن نشانه باشد؛ چیزی که تو را از بیراهه رفتن نجات میدهد.
یک بار پیش آمد که موقع گذر از مرز، آن نور خاموش شد. کمسنوسال بودم. شاید شانزده هفده ساله. اینطور موقعها اضطراب کُشنده میشود. یکهو خودت را در بیابانی تمامنشدنی میبینی که پشت سر و پیشِ رویی ندارد دیگر. تا چشم کار میکرد برهوت بود.
چند دقیقه بعد که نور دوباره روشن شد، جهان از ترسناکی نجات پیدا کرد. دین برای من اینطور چیزی است: نوری که قاچاقبری در مرز نشانت میدهد که در آن برهوت تمامنشدنی، خودت را گم نکنی. همون نوری در دوردست که باید بهنقلا خودت را به آن برسانی. من از همان موقع دین را اینطور فهمیدم.»
خانم بهروزفخر در ادامه توضیح داده است:
از آن روز، زیاد به این تصویر فکر کردهام. آدمی ایستاده در دِل تاریکی. مضطربِ بلاتکلیف. دور از وطن و ناامید از رسیدن به مقصد تازه. نور خاموششده به یک باره، بیابان را از سیاهی نجات میدهد. راهِ نفست باز میشود و دوباره قدم برمیداری.
در جهان شاعرانه حافظ و سعدی اصطلاحی وجود دارد که خیلی دوستش دارم: «دفتر شُستن». گاهی باید درس و دفتر شُست تا بهجای آنها، تجربههای زیسته و روایتهای شخصی، اصالت بیشترشان را نشان ما بدهد.
حالا انگار خودم هم میتوانم به شکلی قصهدارتری از چیزهای مهم حرف بزنم. مثل همین دین!
https://t.center/Qalam_A_F_R