عروسکِ بی همتایم. انگشتانش بر روی کلاویه های پیانو میرقصیدند درحالی ک چشمانش گرفتار شده بودند، گرفتارِ درخشش بی همتایش،درخششی ک لرز برتَن مخلوقات میندازد، و وجودی سرشار از عشق و جنون ک بین خود و خدایش بود. چقدر زیبا چشم میبست و حنجره ی بوسیدنی اش اوایی از جنس غرور اما لطافتی همیشگی میخواند همان آوا قلب تپندهٔ جئون را به سیلی از دیوانگی و جُنون رسانده بود ؛ چگونه قلبش را ارام میکرد در حالی که با هر صدای بهشتی معشوقش مانند پرنده ای بال در می آورد و پرواز میکرد، شریان های قلب جئون دیگر طاقت دوری از آن الهه ی دست نیافتنی را نداشتند. درذهن خود عاشق بود و به ذهن، روح، قلب و شمارش نفس هایش اجازه داد تا در ارزوی او خاموش شوند.