خسته از کار فلک احساس ما محبوس بود
آنچه مانده بر زمین گویا یکم افسوس بود
درد و غم با عربده؛ شلاق را می زد به ما
جای زخم تازیان برجان و تن ملموس بود
شب بدیدم گرگ ها؛ هی گله ها را میدرند
ناگهان از جا پریدم؛ خواب من کابوس بود
چون برفتم ؛ کآن شبی دنبال حالم تا کجا
کل امیدِ نگاه آنشبم؛ تنها فقط فانوس بود
چون بدنبال پرطاووس می گشتیم و بس
بعد عمری عاشقی چشم و دلم ماٌیوس بود
انتهای قصه ی تلخ ثریا و ثریاها چه شد؟
چون مقصر گفتنِ امثال ما محسوس بود
✍#ثریا_شجاعی_اصل 🎙#مریم_عسگری@soraya_shojaei@navayemastaneh