● هول شده بودم با تعجب پرسیدم این ۵ روز چجوری مقاومت کردید؟ با همان بیرمقیاش جواب داد زیر جنازهها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این ۵ روز کانال را سر پا نگه داشته بود، طرف از یک سمت آرپیجی میزد و طرف دیگر با تیربار شلیک میکرد، آن رزمنده اجساد شهدا را در کانال میچید، آذوقه و آب را پخش میکرد و به مجروحها میرسید، اصلاً این پسر خستگی نداشت، یکی از آنها گفت او را نمیشناختیم، موهایش این جوری بود، لباسش اون جوری و چفیه داشت...
● روح از بدنم جدا شد، اینها همه مشخصات ابراهیم بودند، با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم و گفتم: آقا ابراهیم الان کجاست؟ گفت تا آخرین لحظه که عراق آتش میریخت زنده بود و به ما گفت تا کانال را زیر و رو نکردهاند فرار کنید، یکی از آن ۳ نفر هم گفت من دیدم که او را زدند، با همان انفجار اول روی زمین آرام گرفت...
● بیاختیار بدنم سست و اشک از چشمانم جاری شد، نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، سرم را روی خاک گذاشتم و گریه کردم، تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد، از گود زورخانه تا گیلان غرب و بوی شدید باروت و صداهای انفجار همه با هم آمیخته شده بودند...
#Memories@Milita_Camp