کاکاخواندهام و خانمش، همیشه برایم میگفتند که صبور باشم و از شوهرم اطاعتکنم.«نباید او را ترک کنی که باعث شرمندگی پدر، مادر و قومت میشوی.» من باور میکردم. کاملا تنها، افسرده و ناامید شده بودم.
جای زخم دستم، به خاطر افتادن روی شیشهی دروازده نیست؛ بل، اثری است جامانده از تلاش خودکشیام. فکر خودکشی، پس از رسیدن به کانادا، رفتهرفته به سرم زد. پیش از دستزدن به خودکشی، گاهی سر پُلی که در نزدیکِ خانهی ما قرار داشت، ایستاد میشدم، به رفت و آمد موترها خیره میشدم و به خودکشی فکر میکردم. با خود به خاطرهای که از خودکشیام در اذهان همه جا میگذاشتم، فکر میکردم. به پدر و مادرم فکر میکردم که هر ماه منتظر تماس من بودند.
بُریدن رگِ دستم، ناگهانی صورت گرفت. وقتی صورت گرفت که دیگر امیدی به زندگی برایم نمانده بود. چند ساعت بعد، وقتی در شفاخانه با دستی پانسمان شده، بیدار شدم، با خودم گریه کردم. رسیدن تا مرز مرگ، سبب شد تا دوباره به زندگیکردن بیندیشم. مدتی بعد از آن، زندگیام با دیدار خانمی که در همسایگی ما زندگی میکرد، تغییر کرد. «نباید خود را نابود کنی. برای آزادیات به مبارزه برخیز، تحصیلاتت را ادامه بده و به کمک دیگر دخترانی که جای تو قرار میگیرند، برو.» روزی، به من تکت پرواز به افغانستان هدیه کرد و گفت: «این شاید تنها فرصتی برای خوشی باشد.»