هرمنوتیک مولانا✍ مهرداد رحمانی
دانش هرمنوتیک در یک دستهبندی کلی به دو بخش هرمنوتیک کلاسیک (قدیم) و هرمنوتیک مدرن (جدید) قابل طبقهبندی است.
هرمنوتیک قدیم در سودای کشف
معنای متن بود. در حالی که
هرمنوتیک جدید، در پی کشف
سازوکار "فهمیدن" است. از این رو میتوان گفت هرمنوتیک جدید نوعی انسانشناسی نیز هست.
شلایرماخر به عنوان پدر هرمنوتیک جدید، در پی کشف «روش» فهمیدن برمیآید، تا در نهایت به فهم مولف اثر پی ببرد؛ زیرا از منظر او اصالت هرمنوتیک، فهمِ نیت «مولف» است.
هایدگر اما بیش از آنکه همچون
شلایرماخر و
دیلتای سودای روششناختی داشته باشد و در پی فهم نیت مولف باشد، میگفت: «
فهمیدن نحوهای از هستی است». از نظر هایدگر، فهمیدن «آشکارسازی آن چیزی است که در اختفاست» یا به هستی فراخواندن آن چیزی است که در عدم است.
با این حال، هایدگر میگفت: «فهم آدمی تنها آن چیزی را میفهمد که قابلیت هستیاش پذیرای آن باشد»، و این یعنی هر چیزی که فهمیده میشود، پیشاپیش در وجود ما در دسترس است.
بولتمان با اتکا به این سخنان هایدگر نتیجه میگیرد: «فهمیدن یعنی از آنِ خود کردن»؛ بنابراین ما با هر فهمیدنی،
بیش و پیش از هر چیز خود را میفهمیم. گادامر نیز در امتداد این مسیر میگفت: «زیستن هر انسانی
سلسله رخدادهایی تفسیری از خویشتن است». رخدادهایی که منجر به روشنبینی تدریجی و گسترش افق فهم آدمی میشود.
به نظر میرسد در آثار مولانا میتوان سویههایی از آنچه را که در باب هرمنوتیک جدید گفته شده، یافت. گویی مولانا که قرنها پیش میزیسته به بصیرتهایی دست یافته بود که در قرون ۱۹ و ۲۰ تازگی داشت.
از باب نمونه، مولانا بارها تاکید کرده که آن چیزی که در
عالم درونِ آدمی است بر آن چیزی که در
عالم بیرون است اصالت دارد. از منظر مولانا، بر خلاف تصور رایج، عالم حقیقی نه عالم بیرون که عالم
درون است؛ همان عالمی که آدمی در آن شادی، اندوه، اضطرار، انبساط و دیگر وضعیتهای وجودیاش را تجربه میکند؛ و باورها و خواستههایش تحول مییابند و در نهایت تمامی احساسات و عواطفش طنین مییابند.
پس بُوَد دل جوهر و عالم عَرَض
سایهٔ دل چون بوَد دل را غَرض؟
(مثنوی، دفتر سوم، بخش ۱۰۲)
تو مَبین جهان ز بیرونْ که جهان درونِ دیده است
چو دو دیده را ببندی زِ جهانْ جهان نماند
(دیوان شمس، غزل ۷۷۱)
نکته حیرتانگیز دیگر اینکه باز هم بر خلاف تصور رایج، از نظر مولانا
عالم اکبر، جهان
درون است
و جهان بیرون عالم اصغر است. به عبارت دیگر، از منظر مولانا جهان
درون بسی فراختر و وسیعتر از جهان بیرون است و گویی جهان بیرون تنها انعکاسی کوچک از درون ماست.
چیست اندر خُم که اندر نَهر نیست
چیست اندر خانه کاندر شهر نیست
این جهان خُمّست و دل چون جویِ آب
این جهان حُجره ست و دلْ شهر عُجاب
(مثنوی، دفتر چهارم، بخش ۳۲)
لطف شیر و انگبین عکسِ دلست
هر خوشی را آن خوش از دلْ حاصلست
(مثنوی، دفتر سوم، بخش ۱۰۲)
مولانا نیز به مانند بولتمان و گادامر، غایت فهم را خویشتنِ انسان میبیند و بارها در مثنوی و دیوان شمس از عظمت وجود آدمی و اصالت او میگوید. او در مصرعی کوتاه این معنای مرتفع را این چنین بدیع و زیبا نجوا میکند: «همه تویی و ورای همه دگر چه بود؟»
در نهایت، گویی آنچه مولانا در باب «عدم یا نیستی» به مثابه کارگاه هستی میگوید، بیشباهت به مفهوم «از اختفا درآمدگی» و آشکارگی در تفکر هایدگر نیست. اگرچه بنیاد اندیشهای مولانا و هایدگر یکسره متفاوت است، اما ویژگیهایی که مولانا از «
عدم و هستی» برمیشمارد بیشباهت به «
پوشیدگی و آشکارگی» در اندیشه هایدگر نیست، با اینحال به نظر میرسد مولانا به واسطه جهانبینی موحدانهاش چیزهایی میگوید که فراسوی هرمنوتیک هایدگری جای میگیرد.
بر خلاف هایدگر که فهم و وجود آدمی را
کرانمند مییابد و آدمی را به فهم خویش محدود مینماید، مولانا چنین محدودیتی را قایل نیست و میگوید
حقیقت آدمی فراسوی فهم او قرار دارد. مولانا این امر شگرف را در تجربههای عارفانه خویش دریافته، تجربههایی که آدمی را به
آستانه مرزهای وجودیش میبرند و چیزهایی را بر جان او تلقین میکنند که در پیمانه فهماش نمیگنجد و لاجرم بر زبان وی نیز جاری نمیشوند. تجربههایی که جز به
خاموشی و در خاموشی نمیتوان به آنها اندیشید، اگرچه میشود در سایه
گرمای آنها انبساط یافت.
خَمُش کن کاه و کوه و کهربا چیست؟
که آنچه از فهم بیرون استْ آنیم
(دیوان شمس، غزل ۱۵۳۷)
فهم و وهم و عقلِ انسان جُملگی در رَه بریخت
چونکه از شش حَدِ انسانْ سخت افزون تاختیم
(دیوان شمس، غزل ۱۵۳۹)
گر چه آن فهم نکردی تو ولی گرم شُدی
هله گرمی تو بیفزا چه کنی جهدِ مُقل
(دیوان شمس، غزل ۱۳۴۵)
@mehrdad_rahmani4