@khodneviis✒ گاهی آنقدر بدم می آید که حس می کنم باید رفت باید از این جماعت پُرگو گریخت واقعا می گویم گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا حتی از اسمم، از اشاره، از حروف، از این جهانِ بی جهت که میا، که مگو، که مپرس! گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا، گوشه ی دوری گمنام حوالی جایی بی اسم، بعد بی هیچ گذشته ای به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم، اینجا چه می کنم. بعد بی هیچ امروزی به یاد نیاورم که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست. گاهی واقعا خیال می کنم روی دست خدا مانده ام خسته اش کرده ام. راهی نیست باید چمدانم را ببندم راه بیفتم... بروم. و می روم اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم کجا...؟! کجا را دارم، کجا بروم؟
از ترانه های من اگر گل را بگیرند یک فصل خواهد مرد اگر عشق را بگیرند دو فصل خواهد مرد و اگر نان را سه فصل خواهد مرد اما آزادی را اگر از ترانه های من، آزادی را بگیرند سال تمام سال خواهد مرد
اگر این رود بداند که من چقدر بیچراغ از چَم و خَمِ این شبِ خسته گذشتهام به خدا عصبانی میشود میرود ماه را از آسمان میچیند.
اگر این ماه بداند که من چقدر بیآسمان و ستاره زیستهام یعنی زندگی کردهام ...، اگر این پرستو بداند که من چقدر ترا دوست میدارم به خدا زمین از رفتنِ این همه دایره باز ... باز میماند!
چه دیر آمدی حالایِ صدهزار سالهی من! من این نیستم که بودهام او که من بود آن همه سال رفته زیر سایهیِ آن بیدِ بینشان مُرده است
صبحاَت بخیر شبزندهدارِ سیگار و دغدغه، لطفا اگر مشکلات جهان را به جای درستی از دانایی رساندهای، برو بخواب! آدمی از بیمِ فراموشی است که جهان را به خوابِ آسانترین اسامیِ خویش میخواند.