خودنویس ✒

#داستان_شب
Channel
Books
Music
Art and Design
Other
PersianIranIran
Logo of the Telegram channel خودنویس ✒
@KhodneviisPromote
934
subscribers
3.89K
photos
15
videos
2.95K
links
خودنویس ✒ " سینه‌ام دشت زمستان دفتری پاک و سفید ماجرای عشق را بر خط قلبم خود نویس " 🗒 #یادداشت 📝 #شعر 📃 #متن 📖 #داستان‌های_کوتاه 📊 #نقد و #تحليل ✂ #بخشی_از_کتاب 🎶 #موسیقی و #دکلمه 🎥 #ویدیو 🎨 #Pt 📸 #Ax 📘📗📕📙📒
🌘 #داستان_شب


ايستاد جلوي آينه تا يه بار ديگه‌ام خودشو برانداز كنه
مي‌خواست مثل هميشه خوب به نظر بياد.
موهاي روشنشو بالايي زده بود و يه دسته از اونارو ريخته بود روي پيشونيش.
پيرهن سورمه‌اي با مغزي دوزي سفيدشو پوشيده بود و طبق عادت هميشگي‌اش آستيناشو تا ارنج تا زده بود.
عطر محبوبشو برداشت و روي گردنش چند دفعه اسپري كرد.
دستاشو به هم زد و سرشو برد جلوتر تا صورتشو از نزديك ببينه،
با انگشت اشاره‌اش گودي زير چشماشو لمس كرد و يه آه عميق كشيد، پشت سرش روي تخت نشسته بودم و تماشاش مي‌كردم، نگاهش افتاد به منو با چشماي روشنش زل زد بهم، يه چشمك زد و گفت:"چطورم؟"
به زحمت لبخند زدم تا متوجه بغضم نشه!
تلفنش زنگ خورد، از در اتاق رفت بيرون، اما صداش ميومد"سلام دكتر جان، اومدم، اومدم، دارم راه مي‌افتم ديگه.
راستي موهامو نزدما، بگيد اونجا زحمتشو بكشن، مي‌دونيد كه من به كسي نگفتم امروز اولين جلسه‌ي شيمي درمانيمه.

📖 #داستانک
👤 #مهرنوش_عابدین

@Khodneviis
#داستان_شب 🌒

زیر آفتاب ولرم نفس ممتدی می‌کشم.
آینه‌ی کوچکی دارم که شاید تنها شی شخصی من در خانه باشد. تنها چیزی که با کسی شریک نیستم! و البته موچین کهنه‌ام که سرش هم کج شده. درد کندن موهای کج و کوله، شیرین‌ترین دقایق روزم است، اگر در طول روز یا گاهی در طول هفته فرصتی برای آن پیدا شود. شوهرم اگر موچین و آینه را جایی ببیند، با لحن سرد و چندش آوری می گوید: این اسباب بزک را از سر راه جمع کن. چقدر از این جمله نفرت دارم. چقدر رنج‌آور است که من همه چیز او را آماده می‌کنم و همه چیزش را می پذیرم; کف‌ریش تراشی خاکستری شده با ریزه‌های مو که در دست شویی ریخته و یا موهای سیبیلش را که کوتاه می‌کند و گاهی روی میزتوالتم می‌ریزد; در حالی که از دیدنش که در برابر آینه با قیچی ایستاده است حرص میخورم ،او با لبخندی به من نگاه می‌کند و می گوید: کج نیست؟ من در درونم فکر می‌کنم که مثل گربه‌ها که تعادل‌اشان به سبیل است، او هم تمام مردانگی‌اش به سبیلش است. نمی‌دانم، نمی توانم بگویم از او متنفرم.
من و او پانزده سال است که با هم زندگی می‌کنیم. با همه چیز هم آشناییم و دیگر چیز جدیدی برای کشف کردن در همدیگر نمیشناسیم. اما دیگر نمی‌توانم او را دوست داشته باشم. این حس آشفته.ی عاشقی و دوست داشتن فقط تا زمانی زنده می.ماند که با حوایج زندگی زناشویی دستمالی نشود. این کلمه و این حس شورمزه و سرکش، و راستش احمقانه‌ی عشق، مدت زیادی‌ست که در من تبدیل به کرختی و سکون شده...

#الهام_اصلانی
#داستان_کوتاه
@khodneviis
#داستان_شب🌒

دختر خم شده بود و کوله‌پشتی سنگین سبز و آبی اش را از زیر پایش برداشته بود. دستش را سُرانده بود داخل جیب کوچک جلوی کوله و موبایلش را بیرون کشیده بود.
برای لحظاتی دستهایش لرزیده بود و اعداد رمز قفل صفحه را اشتباه وارد کرده بود.
می بایست سی ثانیه دیگر صبر میکرد تا بتواند دوباره رمز را وارد کند.
مستاصل و کلافه همزمان با کشیدن آهی بلند که مثل تیری در هوا رها شد سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
مرد ساکت نشسته بود پشت فرمان ماشین خاموش و از گوشه چشم حرکات دخترک را می پایید.
سی ثانیه گذشت.
دوباره سعی کرد تمرکز کند. چهار عدد رمز را در ذهنش مرتب کرد و سرانگشت لرزانش را با همان ترتیب، روی صفحه کلید فشار داد. قفل صفحه باز شد. نگاهش را از روی آیکون گالری لغزاند روی آیکون پیامکها. دو پیامک جدید داشت. دلشوره از گلویش بالا آمده بود و در دهانش طعم استفراغ گرفته بود. نگاهش را از گوشی گرفت و قدری به جلو خم شد و صدای خودش را شنید که بریده بریده به مرد میگفت:
«من... باورم نمیشه... تو... تو چطور تونستی اینهمه مدت چنین چیزی رو از من...»
صدا در گلویش لرزید و زبانش سنگین شد.
گوشی با صفحه روشن، بی هدف در دستهایش جابجا میشد.
دخترک دوباره آهی کشید و وقتی دید هیچ واکنشی از سوی مرد نیست، بغض کرد.
صفحه موبایل خاموش شد.
مرد دستش را کلافه به سمت موهایش برد و با انگشتانش خامه ایِ جلوی سرش را به عقب شانه زد.
کناره‌های پیشانی اش از خیسی عرق می‌درخشید.
زیر لب چیزی زمزمه کرد که خودش هم متوجه نشد چه بود.
خم شد و سوییچ را چرخاند. صدای موتور ماشین در فضا پیچید و پدال گاز بی درنگ فشرده و کلاچ رها شد. ماشین خود را با شیهه و تکان مختصری از جا کَند. سر و شانه دختر به جلو و بعد به عقب پرتاب شد.
اشکهایش سرازیر شده بود...

حالا مرد کاملاً عصبانی بود. از سکوت خودش و اشکهایی که میدانست راه افتاده‌اند خجالتزده و عصبانی بود. از اتفاقی که سرانجام دستش را رو کرد عصبانی بود. از شکست خوردنش (هرچند ناچیز...) عصبانی بود و بیشتر پایش را بر پدال می‌فشرد.
هنوز به دختر نگاه نکرده بود...
تمام راه را در سکوت خودش که با فین فین دماغ دختر آزاردهنده شده بود گاز داد.
عاقبت زمانی که ماشین ایستاد، دختر دستمال خیسی را که در دستش پرپر و مچاله شده بود روی داشبورد پرت کرد، دماغش را با صدا بالا کشید، موبایل را که بین پاهایش روی صندلی افتاده بود برداشت و با دست دیگر بند کوله‌پشتی سبز و آبی اش را چنگ زد.
لحظه ای تردید کرد و با چشمهای سرخ و پُف کرده به نیمرخ پرجذبه مرد خیره شد.
کاش میتوانست همچون گذشته در امنیت آغوش مرد فرو برود و صورتش را در پهنای سینه پرمویش پنهان کند و یک دل سیر گریه... بی اختیار دلتنگ بوی بدنش شد.
مرد با ابروهای گره خورده به جایی نامعلوم در تاریکی روبرویش زُل زده بود و پوست کنار لبش را با دندان می‌جوید. با انگشتانش روی فرمان ضرب گرفته بود.
دختر در ماشین را باز کرد، با خودش نجوا کرد:
«وای خدا... دیر کردم، شب شده...»
و پیاده شد.
بلاتکلیف و مردد جلوی در باز ایستاد. از لابلای مژه‌های مرطوبش فقط انگشتان دست مرد را میدید که همچنان روی فرمان ریتمی را مینواختند که حالا تندتر هم شده بود.
(چقدر به این دستها و گرمای نوازشگرشان محتاج بود...
چقدر محتاج دروغهایی بود که گوشش میخواست برای شنیدنشان به التماس بیفتد و هر صدای مخالفی را توی سرش پس بزند...)

سرانجام نگاهش در امتداد بازوی عضلانی مرد، روی انگشتهایی ثابت ماند که داشتند دنده را روی یک می‌گذاشتند. انفجاری در قلبش رخ داد و سوت بلندی گوشهایش را خراشید.
نفسِ داغش در دهان حبس شد. درِ ماشین را بیشتر باز کرد و بعد آن را با حداکثر قدرتی که در خود سراغ داشت به روی تصویر برنزهء عشق کوبید.
گیج و نگران به سمت خانه دوید...


اگر دیرش نشده بود، اندکی بعد گوشش می‌توانست صدای زنگ موبایل مرد را بشنود که دارد روی صندلی در میان دو پایش میجهد و هوار میزند:
«I'm callin' you...»

مرد دیگر عصبانی نبود.


#داستان_کوتاه
#شنوایی_و_سایر_حواس
✍🏼 #سمیرا_هاشمی
@khodneviis
#داستان_شب 🌒
#ماه_خسیس


ماجرا از شبِ خیلی سرراستی شروع شد!
شبی که دقیقاً طبق معمول هزار و نود و پنج شبِ قبل از اون شبِ خیلی سرراست، بیخوابی بدجوری کلافه ام کرده بود.
رفته بودم پشت پنجره‌ی بسته‌ی اتاق خوابِ پشتی و گوشه‌ی پرده‌ی سفید چرک و چروک رو زده بودم کنار و داشتم مطابق معمولِ شش روز و شاید هفت هشت ساعتِ گذشته، به غربت و تنهاییِ دیگه نه چندان تازه‌ی چراغ شکسته‌ی تنها تیر برق کوچه‌ی پشتی، زیر نور کم سوی ماه فکر می‌کردم. یادمه بعد از اینکه به این نتیجه رسیدم که این تنهایی تاریکترین مدل تنهایی یک تیر چراغ برقه، پیش خودم گفتم اگه یه شب که پشت پنجره‌ی بسته‌ی اتاق ایستادم و گوشه‌ی پرده‌ی سفید چرک و چروک رو کنار زدم تا به غربت و تنهاییِ چراغ شکسته‌ی تنها تیر برق کوچه‌ی پشتی فکر کنم؛ و ناگهان با یه صحنه‌ی تراژیک تکراری ای مثل خودکشی یه دست از جان شستهء بدبختِ به ته خط رسیده (شایدم نقطه پایان کلیشه‌ای رو تهِ آخرین پاراگراف زندگیِ اینور مرزی گذاشته و رفته یه هوا پایینتر از سر خط زندگیِ اونور مرزی شروع کردهء خوشبخت...) مواجه بشم، اولین و احتمالاً شاید بی انگیزه ترین واکنشِ احتمالیم چه خواهد بود؟

برای منی که مدام، هر ثانیه و هر دقیقه و هر ساعت و هر روز و هر شب از روزها و شبهای هر هفته و هفته های هر ماه و ماههای هر سال از سه سالِ گذشته رو فقط به خودکشی مخصوصاً از نوع تمیز و بی برو برگردش فکر میکردم، روبرو شدن ناگهانی (و نه نامنتظر) با جسم بی جان یه مرد (و یا "ترجیحاً" یه زن) که بدن لاغرش (میدونید؟ آدمهای چاق و خیلی چاق هرگز به از دار آویختن خودشون به عنوان یک روش خودکشی تمیز و بی برو برگرد حتی فکر هم نمیکنن چه برسه به تهیه مقدمات و ملزومات و آلات اجرا شدنش!) زیر نور کم سوی ماه، از یک تیر چراغ شکسته برق، وسط هوی و های رذیلانه و افشاگر باد، به اهتزازِ بی افتخار و سرخورده ای تن داده (شایدم پر افتخار و باشکوه...) چگونه و با چه کیفیتی خواهد بود و مثلاً اگر به عنوان آخرین خاطره بدرودِ نمادین یه انسان از این زندگی سراسر گُه، بشه وقتی باد خیلی رذیلانه و افشاگرانه هوس فوت کردن جسدش به اینور و اونور و چرخوندنش حول یه محور کج و کوله بیضی طورو داشت؛ شاهد افتادنِ با طمأنینه یادداشت خودکشی از لای سرانگشتان جسد و پیچ و تاب خوردن صاعقه وارش همچون شوکی که بر سر عزرائیل فرود می‌آید هم باشم چی؟

خب! تا سررشتهء کلام تعریف اتفاق اون شب خیلی سرراستو گم نکردم بریم بپردازم به اصل ماجرا...

جانِ قابل شما رو نداره ام بگه براتون که اون شب خیلی سرراست کذایی همینطور که پشت پنجره بسته اتاق پشتی ایستاده بودم و گوشه پرده سفید چرک و چروکو کنار زده بودم تا طبق عادت همیشه... ناگهان با صحنه مضحکی روبرو شدم! یعنی اولش خیال میکردم صحنه مضحک و کمدی طوره!
لابد میپرسید چرا؟ صبر کنید میگم براتون...
راستش وسط اون افکار کلیشه ایم درباره تنهایی و غرابت چراغ شکسته تنها تیر برق کوچه پشتی داشتم بطور موازی و همزمان به نم نم بارون و یه فنجون قهوهء دبش هم فکر میکردم که نمِ بارون یواشی زد به شیشه پنجره. باد می اومد آخه! هنوز نفهمیده بودم که این بادم از جنس همون بادای رذیلانه و افشاگره یا نه؟ که شبح تیره یه زن تقریباً مُسن رو نزدیک تیر چراغ برق تشخیص دادم.
میگم زن و میگم تقریباً مسن، چون هم موهاش بلند بود و باد میزد لابلاشون و مثل "پرنده های پا نخ بسته" به شاخه‌های نامرتب یه درخت، پراکنده شون میکرد تو هوا و باز برشون میرگردوند رو شاخه، هم یه لباس سراسری گشاد تنش بود که فقط زنهای سن و سال دار ممکنه ریسک کنن و بپوشنش این وقت شب.
میگم شبحشو تشخیص دادم، چون هم این ساعت شب به جز من و ارواح احتمالاً خبیث کی بیداره آخه؟ هم چشمای من آستیگماته و خطوط رو در هم میبینم تو تاریکی (مجبورم یکم چشمامو ریز کنم و دماغمو بچسبونم به شیشه پنجره و گرمای بخار دهنمو تحمل کنم و زوم کنم رو حرکت ها و تکون ها و رفت و آمدهای احتمالی.

میگم مضحک و کمدی طور، چون همینجوری که نگاهم زوم شده بود رو شبح، دیدم که پابرهنه س... (قدماشو به اندازه کافی محکم و مطمئن برمیداشت که منو دو به شک کنه نکنه تو خواب راه نمیرفت!)

دیدم که وقتی رسید به تیر گردن شکسته(ببخشید چراغ شکسته) برق، بغلش کرد! یعنی اول خیال کردم بغلش کرده حتی منتظر بودم بخاطر ادای احترام به سبک رمانس_تخیلی فیلمای هندی، بهش بوسه هم بده (یا حالا ازش بوسه هم بگیره). فرقی نمیکنه چون اینکارو نکرد و نکردن!
طرف انگاری چسبی چیزی مالیده باشه به کف دست و پاش، شروع کرد به بالا رفتن از لنگِ تیر برق!
چشمام چهارتا شده بود اما مجبور بودم دوتاشو دربیارم و بندازم کنار تا اون دو تای دیگه بتونن بازم با بُهت ریز بشن و زوم کنن و زُل ببزنن به شبح زن مسن تا بفهمن بالاخره چه خبره تو کوچه این وقتِ شبی (نصفه شبی درست تره)

#سمیرا_هاشمی

#ادامه 👇
🌘 #داستان_شب

#فرش‌پیاده‌رو

کاروان به راه افتاده بود. جوان ها بودند لباس خاکی کار نظامی به تن با پرچم و سربند به پیشانی در خیابان اصلی و پیاده روها با شور عجیبی می دویدند. و انگار بی قرار می خواستند خودشان را به جبهه برسانند. یک پیرزن تخم مرغ فروش گوشه خیابان نشسته بود . پای یکی از آدم های صف برای اینکه به لگن تخم مرغ ها پیرزن دست فروش نخورد خودش را جمع کرد و ناگهان به گوشه ای افتاد و زمین خورد از جا بلند شد. پیرزن داد کشید: ( آخ! ننه.) پسر جوان بسیجی لبخندی به او زد و از جا بلند شد. و دوباره شروع کرد به دویدن. ما گوشه پیاده رو ایستاده بودیم و مثل همه ی مردم نگاه می کردیم. پیرزن انگار گناه بزرگی کرده باشد از جا بلند شد . وسط پیاده رو مقابل رزمنده ها ایستاد. بعد نشست . بعد یکی یکی تخم مرغ ها را در می آورد و روی زمین می کوبید و مثل کسی که دارد فرش می شوید. تخم مرغ ها را از لگن در می آورد و بادقت زرد و سفیدی تخم مرغ را روی پیاده رو می ریخت و پوست سفید تخم مرغ را برمی انداخت توی لگن. با تخم مرغ های فروشی اش کف پیاده رو را می شست. تخم مرغ ها را روی پیاده رو می کشید و تخم مرغ بعدی را با دقت می شکست و رزمنده ها از آن دوان دوان می گذشتند.

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #فرش_پیاده‌رو

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب

 دو فرشته بالهایشان را بستند و پشت پنجره ایستادند.
هاروت که جثه کوچکتری داشت،خودش را بیشتر به سمت پنجره خم کرد و رو به آن یکی گفت:
_اه.. اه.. اه.. آخه این چه وضع بستنی خوردنه.. خوب مادر بچه حق داره دیگه...
چرا مادربزرگه، بچه رو پشتش قائم کرده؟!
ماروت لبخندی زد و گفت:
_آدما موجودات عجیبی ان.. اونا دوبار به دنیا نمیان و اینو خوب میدونن... ولی قبل مردن یه بار بهشون فرصت دوباره ای داده میشه...
هاروت که هم چنان اوضاع داخل اتاق و تلاش مادر برای به چنگ انداختن بچه را تماشا میکرد..
گفت: فرصت دوباره؟!
ماروت اشاره ای به پیرزن کرد و گفت:
_وقتی که مادربزرگ یا پدربزرگ میشن.. اون موقعست که میفهمن زندگی کوتاه تر و کم ارزش تر از اونیه که به سخت گرفتن برای چطور خوردن بستنی بگذره.. کم پیش میاد زندگی از این بذل و بخشش ها کنه و آدما این رو خوب میدونن.
دو فرشته بالهایشان را باز کردند و قبل از پرواز برای آخرین به اتاق نگاهی کردند.. مادر توی آشپزخانه مشغول کار بود و بچه روی پای مادربزرگش نشسته بود و دو نفری داشتند بستنی را با انگشت میخوردند.


📒 #دوفرشته
👤 #زهرا_میرزایی
📖 #داستانک

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

#مثل_خودم


لباس های نویی را که خریده بود پوشید. من هم خودم را آماده کرده بودم که با هم برویم بیرون.
گفت: خوبم؟
گفتم: خوبی!
چشم هایش را ریز کرد و با شیطنتی که لابه لای ابروهایش پنهان کرده بود گفت:
-آخرش من نفهمیدم تو چه طور لباس پوشیدنی رو دوست داری.
گفتم: دوست ندارم تو مسائل شخصی هیچ آدمی دخالت کنم. اما نوع لباس پوشیدن و رفتاری رو دوست دارم که وقتی بین مردمم فکر نکنن شهوتمو حراج گذاشتم.
او بعدها مقابل آینه زیاد می ایستاد. مثل خودم.

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #مثل‌خودم

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

#خواب

چند روز بود تعبیر خواب هر کس می کرد تعبیر نمی شد.
مردم عادت به خواب زیاد داشتند. پس خواب ها دیده می شد.
جز یکی که خود او بود که نمی خوابید تا خواب نبیند و بتواند تعبیر کند. هر چه نمی خوابید و تعبیر هایش بدتر می شد.
ملای نشسته در قبرستان نماز میت خوان، بالاخره از بی خوابی بیهوش شد. بیدار شد. مردم را دید هجوم آورده اند به حجره او در کنار قبرستان و به صف شده اند تا او از خواب بیدار شود و تعبیر خواب بگیرند.
شروع به شنیدن خواب ها کرد. خواب همه ی مردم شهر یکی بود.
همه در خواب، خواب دیده بودند. از بی خوابی بیهوش شده اند.

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #خواب

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 


#مثل_خودم


لباس های نویی را که خریده بود پوشید. من هم خودم را آماده کرده بودم که با هم برویم بیرون.
گفت: خوبم؟
گفتم: خوبی!
چشم هایش را ریز کرد و با شیطنتی که لابه لای ابروهایش پنهان کرده بود گفت:
-آخرش من نفهمیدم تو چه طور لباس پوشیدنی رو دوست داری.
گفتم: دوست ندارم تو مسائل شخصی هیچ آدمی دخالت کنم. اما نوع لباس پوشیدن و رفتاری رو دوست دارم که وقتی بین مردمم فکر نکنن شهوتمو حراج گذاشتم.
او بعدها مقابل آینه زیاد می ایستاد. مثل خودم.

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #مثل‌خودم

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 


بابا داد میزنه:احمد...احمد!
گوشیمو پرت میکنم روی تختو بدو رو میرم سمت صدای بابا،در توالتو میزنم میگم:چی شده؟گیر کردی؟
درو باز میکنه بوی گندی میزنه بیرون میگه:بدو برو اسید بخر چاه گرفته!
دستمو جلو دماغم میگیرم،میگم:چی هست این اسید؟از کجا باید بگیرم؟
صداشو میبره بالا میگه:خرس گنده شدی اما هنوز نمیدونی از کجا باید اسید بگیری؟اگر جای اینکه همش دستت گوشی باشه دل به کار میدادی وضع من این نبود!
میرم لباسامو عوض کنم،هنوز داره از تمام حرفای دلش مبنی بر تنبلی و استفاده زیاده گوشی و چگونگی رشد عقلی من و چیزهایی که در تمام این سال ها ازم به عنوان پسر ارشد توقع داشته و متاسفانه نشدم رو میگه.با گوشی از اتاق میام بیرون بهش میگم:چند هست حالا؟
این دفعه که هم میبینه گوشی دستمه هم خونسرد دارم جوراب پام میکنم،عصبانی میشه میگه:چه میدونم!خفه شدم سریعتر برو بگیر.
نسیم با کتابی تو دستش از اتاق بیرون میاد،میگه:کجا داری میری؟
میگم:میرم اسید بخرم!
کتابو میزنه تو سرش میگه:خدا مرگم بده داداش،خب دختر مردم گناه داره،به جوونیش رحم کن!
هیمینجوری برا خودش حرف میزنه که میپرم وسط حرفشو بهش میگم:وایسا وایسا دختر مردم کیه؟!
میگه:یه بدبختی که به ابراز عشقت جواب منفی داده و تو هم یه انسانی هستی که قساوت قلب داری و میخوای رو صورت مثل ماهش اسید بریزی!
به حرفای نسیم اهمیت نمیدم و میرم درو باز کنم که مامان با کیسه های نارنگی تو دستش درو باز میکنه میگه:خاک بر سرم؛احمد درست شنیدم؟
میگم:چیو؟
میگه:این بود تربیت من آقا احمد؟
میگم:باز چی کار کردم مگه؟!
چادرشو از سرش میندازه میگه:بعد سیگار کشیدن رفتی سراغ اسید؟بیچاره،من مادرم،تو هر غلطی کنی من میفهمم!
من که چشام چهار تا شده و نمیدونم اینو دیگه کجای دلم بذارم میگم:سیگار!،اسید دیگه چیه؟مگه کشیدنیه؟!
روسریشو در میاره و میگه:نمیدونم پسرِ من؛ شما که میکشی باید بگی! کشیدینیه؟ تزریقیه؟ استشمامیه؟پایپیه؟
میخندمو میگم:دوربین مخفیه؟!
نسیم کتابشو نشونم میده و میگه:بگم؟
میگم:چیو؟
رو به مامان میکنه و میگه :تازه مامان جان پسرت داره میره اسیدم بخره که بریزه رو صورت دوست دخترش!
مامان محکم میزنه تو گوشم ،حتی وقت نمیکنم گوشامو بگیرم با کیسه نارنگیا جوری میزنه تو سرم که همه نارنگیا میترکن رو صورتم،بابا از توالت داد میزنه:چه خبره اونجا؟احمد نیومد؟
مامان بهش میگه:چرا اومدن،بیاید بیرون ببینید چه پسری تربیت کردید!
بابا در توالت رو باز میکنه یه نگاه به من میندازه،نارنگیای ترکیده رو صورتمو میبینه و میگه:
اسید خریدی؟اگر نخریدی نخر زنگ بزن چاه باز کن بیاد!

👤 #مهدی_پورفرد
📖 #داستانک
📝 #طنز

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

#مثل_خودم


لباس های نویی را که خریده بود پوشید. من هم خودم را آماده کرده بودم که با هم برویم بیرون.
گفت: خوبم؟
گفتم: خوبی!
چشم هایش را ریز کرد و با شیطنتی که لابه لای ابروهایش پنهان کرده بود گفت:
-آخرش من نفهمیدم تو چه طور لباس پوشیدنی رو دوست داری.
گفتم: دوست ندارم تو مسائل شخصی هیچ آدمی دخالت کنم. اما نوع لباس پوشیدن و رفتاری رو دوست دارم که وقتی بین مردمم فکر نکنن شهوتمو حراج گذاشتم.
او بعدها مقابل آینه زیاد می ایستاد. مثل خودم.

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #مثل‌خودم

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

#قلب

در اطراف ظهر مردی که قلبش درد می کرد. از خیابان گذشت. خودش را به درمانگاه رساند. پزشک معالج گفت:
- قلبتان جای کمی دارد. باید قفسه سینه تان را باز کنیم تا قلبتان آزدتر بتپد.
مرد پذیرفت. در اتاق عمل پزشک سینه مرد را شکافت. تمام سینه پر ازقلب بود و خبری از قفسه استخوان سینه نبود.

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #قلب

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 


#تصمیم‌کلاغ‌ها

شب بود که کلاغ ها تصمیم گرفتند دیگر قار قار نکنند و همه را از شنیدن صدای خود راحت کنند.
اما صبح جوجه کلاغ ها از درو دیوار شهر بالا رفتند و تصمیم شبانه کلاغ ها را به مردم خبر دادند.

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #تصمیم‌کلاغ‌ها

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

تصمیم کلاغ‌ها

شب بود که کلاغ ها تصمیم گرفتند دیگر قار قار نکنند و همه را از شنیدن صدای خود راحت کنند.
اما صبح جوجه کلاغ ها از درو دیوار شهر بالا رفتند و تصمیم شبانه کلاغ ها را به گوش مردم رساندند.


👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #تصمیم‌کلاغ‌ها

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

خواب

چند روز بود تعبیر خواب هر کس می‌کرد تعبیر نمی‌شد.
مردم عادت به خواب زیاد داشتند. پس خواب ها دیده می‌شد.
جز یکی که خود او بود که نمی‌خوابید تا خواب نبیند و بتواند تعبیر کند. هر چه نمی‌خوابید و تعبیر هایش بدتر می‌شد.
ملای نشسته در قبرستان نماز میت خوان، بالاخره از بی‌خوابی بیهوش شد. بیدار شد. مردم را دید هجوم آورده‌اند به حجره او در کنار قبرستان و به صف شده اند تا او از خواب بیدار شود و تعبیر خواب بگیرند.
شروع به شنیدن خواب‌ها کرد. خواب همه‌ی مردم شهر یکی بود.
همه در خواب، خواب دیده بودند. از بی‌خوابی بیهوش شده‌اند.

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #خواب

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

ربات

چند ربات را آورده بودند توی مسابقه ربات ها . اما یک ربات بود که نظر همه را به خود جلب کرده بود. رباتی که گیج می زد و نمی دانست چکار کند.
رباتی که عاشق می شد.

👤 #حسین_شیردل
📖 #داستانک
📝 #ربات

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

دریچه

- به نظرت هیچ دریچه ای تو زندگی هست؟
- اره دوتا دریچه.
چی؟
یک دریچه آدمایی داره که مدام دارن دیدت می زنن و زخم زبون، و آخرش زبون وچشماشون اونقدر بهت زخم می زنه تا بمیری . یه دریچه دیگه هم ادمایی که سرتو می کنن زیر آب.
- همه اش که شد مرگ؟ پس چه جوری زنده ای؟
- آخه من خودم دریچه ام. دریچه نباشی یکی از این دوتا عین زالو می افته به جونت. آخه فقط همین هم نیست.
- دیگه چی؟
- اون زالو رو که گفتم!
- خب؟
- حواست نباشه خودت زالو خودت می شی. از دریچه خودت میای تو، خودتو که دریچه ای، انقدر می خوری تا خشک بشی تا دریچه نباشی.

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #دریچه

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

گوشت مردار باکیف


همتون با گوشت مردار اومدین بالا. همتون. یک کیسه برا خودتون دوختین، ادما رو می ندازین توش. هر وقت که خواستین . یکی و میارین بالا تا سر کیسه. سر کیسه رو سفت می کنین. انقدر سفت که نفسش بند بیاد. بعد بهش می گین: «هخ کن.» هر چی داره هخ می کنه. حتا اعتقادشو. ناموسشو. بچه شو. از اینکه هرچی داشت ازش گرفتین. تازه وقتی ته کیسه تون می افته، مگه چکار می کنین؟ اون دیگه مرده است. از کیسه می ندازینش بیرون؟ نه! گوشتشو تیکه تیکه به دندون می کشین. گوشت مردار کیف داره نه؟
چرا اینجوری نگام می کنین؟ چرا پوزخندم می زنین؟ چیه حرف حق تلخه؟ چیکارم می خواین بکنین؟ تیر بارانم می خواین بکنین؟ بکنین. آقام می گفت: «کسی که تیربارونش می کنن. روحش که عشوه نمیاد بارون بشه. دوباره تیر می شه» دستم وباز کن میت. خ... ف...ه... ن...م...ی...

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #گوشت‌مردارباکیف

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

بازی

زن از خرید روزانه به خانه برگشته بود. کیسه‌های پلاستیکی و نایلکس را در آشپزخانه روی میز نهارخوری گذاشت. در آشپزخانه را بست و دوباره باز کرد. در راهرو، روسریش را برداشت. بارانیش را درآورد و از جا رختی آویزان کرد. همان طور که در سالن، از پله‌های اتاق خواب بالا می‌رفت، در آینه‌ی روی دیوار برای خودش دست تکان داد. اتاق خواب پسر بچه پر از اسباب‌بازی بود. شنل و نقاب و شمشیر زورو، عروسک‌های باربی، سوپر من، بتمن، ماشین‌های کورسی ریز و درشت که این جا و آن جا پخش و پلا بودند. زن دم در اتاق پسرک زیپ کیف دستیش را باز کرد با صدای بلند گفت: " اگه گفتی برات چه اسباب بازی خریدم؟" پسر روی سه چرخه، دور اتاق رکاب می‌زد. پایین آمد، سه چرخه‌اش را ول کرد و داد: " مرد عنکبوتی" زن گفت: " نه،نه،نه " از توی کیف دستیش کلت کمری برونینگ درآورد. ضامن اسلحه را آزاد کرد، داد به پسرک گفت: " بگیر طرف من" پسرک اسلحه را به سوی زن نشانه رفت. زن گفت: " دستت داره می‌لرزه. دست چپت را بگیر زیر مچ دست راستت اسلحه پرش نکنه" پسرک دست چپش را زیر مچ دست راستش گذاشت. زن گفت: " لوله اسلحه را یک کم بگیر بالا" پسرک لوله برونینگ را بالا آورد. زن گفت: " یه ذره طرف راست" پسرک زاویه‌ی اسلحه را اصلاح کرد. زن لبخند زد و گفت: " خب حالا ماشه‌اش را بکش " پسرک ماشه‌ی اسلحه را کشید. زن به عقب پرید. سر شانه‌هاش به دیوار خورد و همانطور که چسبیده به دیوار، آرام سر می‌خورد و روی پاهایش چمباتمه می‌زد، در پشت سرش شیار روشن خون گرم از روی دیوار به پایین کشیده می‌شد.

👤 #پوروین_محسنی‌آزاد
📖 #داستانک
📝 #بازی

Telegram.me/Khodneviis
More