#داستان_شب🌒دختر خم شده بود و کولهپشتی سنگین سبز و آبی اش را از زیر پایش برداشته بود. دستش را سُرانده بود داخل جیب کوچک جلوی کوله و موبایلش را بیرون کشیده بود.
برای لحظاتی دستهایش لرزیده بود و اعداد رمز قفل صفحه را اشتباه وارد کرده بود.
می بایست سی ثانیه دیگر صبر میکرد تا بتواند دوباره رمز را وارد کند.
مستاصل و کلافه همزمان با کشیدن آهی بلند که مثل تیری در هوا رها شد سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
مرد ساکت نشسته بود پشت فرمان ماشین خاموش و از گوشه چشم حرکات دخترک را می پایید.
سی ثانیه گذشت.
دوباره سعی کرد تمرکز کند. چهار عدد رمز را در ذهنش مرتب کرد و سرانگشت لرزانش را با همان ترتیب، روی صفحه کلید فشار داد. قفل صفحه باز شد. نگاهش را از روی آیکون گالری لغزاند روی آیکون پیامکها. دو پیامک جدید داشت. دلشوره از گلویش بالا آمده بود و در دهانش طعم استفراغ گرفته بود. نگاهش را از گوشی گرفت و قدری به جلو خم شد و صدای خودش را شنید که بریده بریده به مرد میگفت:
«من... باورم نمیشه... تو... تو چطور تونستی اینهمه مدت چنین چیزی رو از من...»
صدا در گلویش لرزید و زبانش سنگین شد.
گوشی با صفحه روشن، بی هدف در دستهایش جابجا میشد.
دخترک دوباره آهی کشید و وقتی دید هیچ واکنشی از سوی مرد نیست، بغض کرد.
صفحه موبایل خاموش شد.
مرد دستش را کلافه به سمت موهایش برد و با انگشتانش خامه ایِ جلوی سرش را به عقب شانه زد.
کنارههای پیشانی اش از خیسی عرق میدرخشید.
زیر لب چیزی زمزمه کرد که خودش هم متوجه نشد چه بود.
خم شد و سوییچ را چرخاند. صدای موتور ماشین در فضا پیچید و پدال گاز بی درنگ فشرده و کلاچ رها شد. ماشین خود را با شیهه و تکان مختصری از جا کَند. سر و شانه دختر به جلو و بعد به عقب پرتاب شد.
اشکهایش سرازیر شده بود...
حالا مرد کاملاً عصبانی بود. از سکوت خودش و اشکهایی که میدانست راه افتادهاند خجالتزده و عصبانی بود. از اتفاقی که سرانجام دستش را رو کرد عصبانی بود. از شکست خوردنش (هرچند ناچیز...) عصبانی بود و بیشتر پایش را بر پدال میفشرد.
هنوز به دختر نگاه نکرده بود...
تمام راه را در سکوت خودش که با فین فین دماغ دختر آزاردهنده شده بود گاز داد.
عاقبت زمانی که ماشین ایستاد، دختر دستمال خیسی را که در دستش پرپر و مچاله شده بود روی داشبورد پرت کرد، دماغش را با صدا بالا کشید، موبایل را که بین پاهایش روی صندلی افتاده بود برداشت و با دست دیگر بند کولهپشتی سبز و آبی اش را چنگ زد.
لحظه ای تردید کرد و با چشمهای سرخ و پُف کرده به نیمرخ پرجذبه مرد خیره شد.
کاش میتوانست همچون گذشته در امنیت آغوش مرد فرو برود و صورتش را در پهنای سینه پرمویش پنهان کند و یک دل سیر گریه... بی اختیار دلتنگ بوی بدنش شد.
مرد با ابروهای گره خورده به جایی نامعلوم در تاریکی روبرویش زُل زده بود و پوست کنار لبش را با دندان میجوید. با انگشتانش روی فرمان ضرب گرفته بود.
دختر در ماشین را باز کرد، با خودش نجوا کرد:
«وای خدا... دیر کردم،
شب شده...»
و پیاده شد.
بلاتکلیف و مردد جلوی در باز ایستاد. از لابلای مژههای مرطوبش فقط انگشتان دست مرد را میدید که همچنان روی فرمان ریتمی را مینواختند که حالا تندتر هم شده بود.
(چقدر به این دستها و گرمای نوازشگرشان محتاج بود...
چقدر محتاج دروغهایی بود که گوشش میخواست برای شنیدنشان به التماس بیفتد و هر صدای مخالفی را توی سرش پس بزند...)
سرانجام نگاهش در امتداد بازوی عضلانی مرد، روی انگشتهایی ثابت ماند که داشتند دنده را روی یک میگذاشتند. انفجاری در قلبش رخ داد و سوت بلندی گوشهایش را خراشید.
نفسِ داغش در دهان حبس شد. درِ ماشین را بیشتر باز کرد و بعد آن را با حداکثر قدرتی که در خود سراغ داشت به روی تصویر برنزهء عشق کوبید.
گیج و نگران به سمت خانه دوید...
اگر دیرش نشده بود، اندکی بعد گوشش میتوانست صدای زنگ موبایل مرد را بشنود که دارد روی صندلی در میان دو پایش میجهد و هوار میزند:
«I'm callin' you...»
مرد دیگر عصبانی نبود.
#داستان_کوتاه #شنوایی_و_سایر_حواس✍🏼 #سمیرا_هاشمی@khodneviis