خودنویس ✒

#داستان‌کوتاه
Channel
Books
Music
Art and Design
Other
PersianIranIran
Logo of the Telegram channel خودنویس ✒
@KhodneviisPromote
933
subscribers
3.89K
photos
15
videos
2.95K
links
خودنویس ✒ " سینه‌ام دشت زمستان دفتری پاک و سفید ماجرای عشق را بر خط قلبم خود نویس " 🗒 #یادداشت 📝 #شعر 📃 #متن 📖 #داستان‌های_کوتاه 📊 #نقد و #تحليل ✂ #بخشی_از_کتاب 🎶 #موسیقی و #دکلمه 🎥 #ویدیو 🎨 #Pt 📸 #Ax 📘📗📕📙📒
@khodneviis

🌘 #داستان_شب

" گلوله ی آخر "

💠  هر وقت می خواهم شروع کنم باز هم از تو نوشتن ، جملات هجوم می آورند . نمی دانم کدام یک را باید اول نوشت . اما ، همین بس که می دانی برای توست .
هیچ وقت باور نمی کردم فرستادن نامه هایت روزی قطع شود . آن روز که آخرین نامه ات را می خواندم به هیچ چیز اشاره نکرده بودی ، حتی دلت نیامده بود خداحافظی کنی و اظهار داشتی که باز می گردی و تصمیم داری دختر یک ماه ات را ببینی. اما ، تو برنگشتی و دختر یک ماه ات بیست و سه سال دارد. نمی دانم از کجای داستان شروع کنم ، از مادری که هنوز سراغ تو را از تابوت های خالی می گیرد یا از عمه ای که خلخال زنانه اش در میدان مین دست و پا گیر می شود . نمی دانم از حسرت گفتن بابا بگویم یا از ماهی که درون تنگ به فکر دریاست . هر چه باشد این واقعیت است تو دیگر نیستی و نخواهی آمد. روزهای اول ، روزهای سختی بود . دوران کودکی ، کودکانی که دست در دست پدر و من دستان مادرم را محکم می گرفتم . پدربزرگ همیشه به دنبالم می آمد و می خواست نبود تو را فراموش کنم . چند سالی دعوا سر این قضیه بود که مادر خودش را پابند من نکند و فکر خودش باشد. اما مادر همیشه گوشه ی اتاق کز می کرد یا نامه هایت را چندین بار می خواند.
درمیان این همه دعوا بود که ناگهان قاب عکس دیگری کنار عکس تو زده شد . عمه ام رفت . از آن بعد کار روزانه ی مادر بزرگ گریه و حرف مادر " کاش خرمشهر نمی موند " بود و یک عالمه صحبت هایی که در خفا زده می شد و فقط کنجکاوی مرا بیشتر می کرد.
 هر وقت کنار حوض کنار مادربزرگ می نشستم و سراغت را می گرفتم چشمانش همرنگ آسمان می شد و هیچ نمی گفت . سال ها متوالی می گذشت و کم کم دانستم چرا مادر سراغ اتوبوس های آزادگان خرمشهر و تابوت های خالی را می گیرد .
پدربزرگ همیشه می گفت : برای دونستن همه چیز عجله نکن وقتی بزرگ بشی همه چیز رو می فهمی . و راست می گفت حالا که بزرگ شده ام فهمیدم عمه خلخالش را روی مین ها کوبید تا راهش را برای نجات شوهرش باز کند و نگذارد درون دریا غرق شود . همه ی این ها را که کنار هم می چینی ، فقط یک علامت سوال ایجاد می شود و آن هم این است . چرا ؟ چرا من بیست و سه سال را با نامه هایت سپری کنم و تو ...

مادربزرگ هم چند سال بعد قاب عکسش را با دو قاب عکس دیگر پیوند داد و من ماندم ، مادر و پدربزرگی که زانوهایش تیر می کشید مانند گلوله ای که رها می شود . آن روز که چمدان ات را با یک پلاک آوردند ، پدربزرگ کنار حوض نشست و ماهی های درهم ریخته را نگاه کرد . مادر چادر مشکی اش را در حیاط رها کرد و من هم آخرین نامه ات در دستم که قرار بود بیایی و دختر یک ماه ات را ببینی .
گاهی به این فکر می کنم حداقل بدون دست می آمدی تا همه بدانند دیگر رویایی را در آغوش نمی کشی ! اما بعد می گفتم پس من دستانم را به چه کسی می دادم ؟ هر وقت به بهشت زهرا می رفتیم ، سه قبر کنار یکدیگر بود . تنها چیزی که مادر را اذیت می کرد قبرخالی تو بود . اما ، همان یک پلاک تو و چمدان ات برای بزرگی یک قبر کافی بود . آن روز که به خودم آمدم فهمیدم چقدر مادر شکسته شده است . پدر بزرگ همیشه می گفت غصه هایت را به پدرت بگو می شنود . اما چه فایده که من صدایی نمی شنیدم. یکی از دوستانت می گفت تیر وسط پیشانی ات خورده است . می گفت آخرین تیر آزاد سازی سهم تو شده است . هر بار تمام این اتفاقات را کنار هم می گذارم به یک نتیجه می رسم که نمی توانم به خودم به قبولانم که از جنگ خوشم می آید ، نه برای از دست دادن تو ، نه . برای آن که آخرین گلوله ی جنگ وسط پیشانی تو بود .

👤 #حدیث‌رسولی
📖 #داستان‌کوتاه
📝 #گلوله‌ی‌آخر


Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب

 " این سه شنبه شب "

💠 روزنامه هاي صبح و فنجون چايي رو گذاشت روي ميزم..خواست بره كه گفتم:
_لطفا تلفني رو وصل نكنين..هيچ تلفني رو
سرشو تكون داد و گفت: " چشم "

نيم ساعت نگذشته بود كه تلفن دفترم زنگ خورد. عصباني شدم. گوشي رو از سره جاش بلند كردم و لحظه اي بعد سره جاش گذاشتم!
چشمم خورد به چاييم كه متوجه اش نبودم و از دهن افتاده بود
رنگش هم مثله قير سياه بود. روزنامه هارو نگاه كردم،خواستم بخونمشون كه تلفن دوباره زنگ خورد!
با عصبانيت بيشتر تلفن و برداشتم و سره جاش كوبيدم..تيتر يكي از روزنامه ها اين بود:
" تنهايي درد دارد! "

و بازهم زنگ تلفن!از حماقت منشيم تعجبم گرفته بود،جواب دادم بله؟
-"سلام پسرم..خوبي؟ مُردم از صبح آنقدر به خونه و موبايل و دفترت زنگ زدم. طفلي منشيت وصلم ميكرد من نميدونم چيكار ميكردم قطع ميشد ..چرا .."
لبمو گاز گرفتم و وسط حرفش رفتم :
_"سلام مامان جان..ببخش توروخدا من گوشيم خاموش بود..مهسام خونه نيست اين ساعتا..جون دلم؟خوبي؟"

-"وسايلامو جمع كردم...اخره هفته ي ديگه ماشين كرايه ميكنم ميرم طالقون پيشه خاله سحرت.."

با انگشت اشاره ام روي تيتر روزنامه زدم و سرمو تكون دادم..گفتم:
_"مامان باز حرف رفتن ميزني كه؟؟"
گفت:
_"شب شام درست كنم مياين؟؟ دوره هم باشيم ؟"
بيخيال همه ي پرونده هاي روي ميزم شدم و گفتم:
_"اخ اگه بدوني چقدر دلم مرغ تُرشاتو ميخواد..چشم..شب ميبينمت"
ظهر موقع رفتن به منشيم نگاه كردم..بنظرم احمق واقعي من بودم!
وقتي رسيدم خونه مهسا نبود،ميدونستم براي امشب بايد راضيش ميكردم..چون طبق هر هفته سه شنبه شبا خونه ي خاله شهلاش جلسات يوگا داشت!
همين كه اومد گفتم مهسا امشب يوگات و ميبريم خونه ي مامان رضوان! چشماشو گرد كرد و گفت :
_"اذيت نكن... " گفتم "دعوتمون كرده،بي تو برم؟" انگار كه از تنهايي رفتنم بدش اومده باشه گفت "دفعه بعدي با من هماهنگ كنا"

چشمهاي روشن مامان غم داشت. لبخند هميشگيش روي لب هاش بود ولي غم و پژمردگي از صورت و سر و وضعش مشخص بود. بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسي رفت تو آشپزخونه؛ بوي مرغ ترش داشت مدهوشم مي‌كرد.

خونه مثله هميشه نبود نصف بيشتر وسايلا رو تو كارتن جمع كرده بود. مهسا گفت :
_ "مامان خونه رو ميخواي عوض كني؟"
مامان پشت سينك ايستاده بود. شير آب باز بود و صداي مارو نمي‌شنيد. گفتم :
_ "تنها اينارو چجور جمع كرده؟"
مامان برگشت و گفت :
_ "دير اومدينا..ميزو من از كي چيده بودم"

سره ميز شام مامان مدام تعارف ميكرد. انگار كه صد ساله مارو نديده. يه حرفي رو چند بار تكرار و ميكرد و حتي يادش ميرفت. تقريبا اخراي شام بود كه مامان گفت :
_"اي داد.. ترشي انداخته بودما. يادم رفت بيارم..نخورين نخورين برم شيشه ترشي رو بيارم با اون بخورين."
مهسا نگاهي به كاسه ي ترشي روي ميز انداخت و با چشماي گرد شده به مامان نگاه كرد..

پايه ي صندلي مامان روي فرش گير كرده بود و به سختي عقب ميرفت. مامان با صندليش در گير بود و نميتونست از جاش بياد بيرون. همونجور كه تلاش ميكرد گفت :
_ "يه شب بچه هام اومدن پيشم..يه شب كنارمن..سنگ تموم بايد بذارم براشون"
دلم براش سوخت. پير و تنها بود.و درمانده. ليوان دوغمو سر كشيدم و احساس كردم چقدر مزه ي دوغ خونگي و دوست دارم. مزه اي كه فراموشش كرده بودم!
مهسا از جاش بلند شد و صندلي مامان و بيرون كشيد كاسه ي ترشي رو نشون داد و گفت :
_ "مامان جان ايناها..."

مامان انگار كه تازه حواسش جمع شده باشه شرمنده شد و چشماي روشنشو از مهسا كه بالا سرش ايستاده بود دزديد.
صورت مهسا قرمز شد.(.با دقت داشت مامان و نگاه ميكرد. دستشو كه روي شونه ي مامان گذاشته بود بلند كرد و به روي موهاي سفيدش كشيد. آروم گفت :
_ "مامان.. موهاتو رنگ كنم؟؟؟ فكر كنم رنگ بلوطي به چشماتونم خيلي بياد"

مامان انگار كه دنيارو داشته باشه گفت راستي؟؟

نگاه كردم به ميز. گفتم اره. ميزم من جمع ميكنم شما برين ميزانپلي كنيد و بعد خنديدم.

صبح كه رسيدم دفترم منشيم طبق عادتش بلند شد و سلام داد. جواب سلامشو دادم و گفتم خانوم من از شما خيلي ممنونم..خيلي خيلي ممنونم!

👤 #مهرنوش_عابدین
📖 #داستان‌کوتاه
📄 #این‌سه‌شنبه‌شب

Telegram.me/Khodneviis
Forwarded from اتچ بات
‍ ‍ ‍ @khodneviis

📒 داستان کوتاه " بازی بزرگترها "
به قلم
خانم دکتر #نرگس‌شریعتی

📝تحلیل داستانکوتاه "بازی بزرگترها"
به قلم
آقای #رضا‌هاشمی

فایل ضمیمه

📎 #داستان‌کوتاه
📖 #نرگس_شریعتی
📄 #تحلیل
👤 #رضا_هاشمی
 
Telegram.me/Khodneviis