@khodneviis ✒ 🌘 #داستان_شب " این سه شنبه شب "
💠 روزنامه هاي صبح و فنجون چايي رو گذاشت روي ميزم..خواست بره كه گفتم:
_لطفا تلفني رو وصل نكنين..هيچ تلفني رو
سرشو تكون داد و گفت: " چشم "
نيم ساعت نگذشته بود كه تلفن دفترم زنگ خورد. عصباني شدم. گوشي رو از سره جاش بلند كردم و لحظه اي بعد سره جاش گذاشتم!
چشمم خورد به چاييم كه متوجه اش نبودم و از دهن افتاده بود
رنگش هم مثله قير سياه بود. روزنامه هارو نگاه كردم،خواستم بخونمشون كه تلفن دوباره زنگ خورد!
با عصبانيت بيشتر تلفن و برداشتم و سره جاش كوبيدم..تيتر يكي از روزنامه ها اين بود:
" تنهايي درد دارد! "
و بازهم زنگ تلفن!از حماقت منشيم تعجبم گرفته بود،جواب دادم بله؟
-"سلام پسرم..خوبي؟ مُردم از صبح آنقدر به خونه و موبايل و دفترت زنگ زدم. طفلي منشيت وصلم ميكرد من نميدونم چيكار ميكردم قطع ميشد ..چرا .."
لبمو گاز گرفتم و وسط حرفش رفتم :
_"سلام مامان جان..ببخش توروخدا من گوشيم خاموش بود..مهسام خونه نيست اين ساعتا..جون دلم؟خوبي؟"
-"وسايلامو جمع كردم...اخره هفته ي ديگه ماشين كرايه ميكنم ميرم طالقون پيشه خاله سحرت.."
با انگشت اشاره ام روي تيتر روزنامه زدم و سرمو تكون دادم..گفتم:
_"مامان باز حرف رفتن ميزني كه؟؟"
گفت:
_"شب شام درست كنم مياين؟؟ دوره هم باشيم ؟"
بيخيال همه ي پرونده هاي روي ميزم شدم و گفتم:
_"اخ اگه بدوني چقدر دلم مرغ تُرشاتو ميخواد..چشم..شب ميبينمت"
ظهر موقع رفتن به منشيم نگاه كردم..بنظرم احمق واقعي من بودم!
وقتي رسيدم خونه مهسا نبود،ميدونستم براي امشب بايد راضيش ميكردم..چون طبق هر هفته سه شنبه شبا خونه ي خاله شهلاش جلسات يوگا داشت!
همين كه اومد گفتم مهسا امشب يوگات و ميبريم خونه ي مامان رضوان! چشماشو گرد كرد و گفت :
_"اذيت نكن... " گفتم "دعوتمون كرده،بي تو برم؟" انگار كه از تنهايي رفتنم بدش اومده باشه گفت "دفعه بعدي با من هماهنگ كنا"
چشمهاي روشن مامان غم داشت. لبخند هميشگيش روي لب هاش بود ولي غم و پژمردگي از صورت و سر و وضعش مشخص بود. بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسي رفت تو آشپزخونه؛ بوي مرغ ترش داشت مدهوشم ميكرد.
خونه مثله هميشه نبود نصف بيشتر وسايلا رو تو كارتن جمع كرده بود. مهسا گفت :
_ "مامان خونه رو ميخواي عوض كني؟"
مامان پشت سينك ايستاده بود. شير آب باز بود و صداي مارو نميشنيد. گفتم :
_ "تنها اينارو چجور جمع كرده؟"
مامان برگشت و گفت :
_ "دير اومدينا..ميزو من از كي چيده بودم"
سره ميز شام مامان مدام تعارف ميكرد. انگار كه صد ساله مارو نديده. يه حرفي رو چند بار تكرار و ميكرد و حتي يادش ميرفت. تقريبا اخراي شام بود كه مامان گفت :
_"اي داد.. ترشي انداخته بودما. يادم رفت بيارم..نخورين نخورين برم شيشه ترشي رو بيارم با اون بخورين."
مهسا نگاهي به كاسه ي ترشي روي ميز انداخت و با چشماي گرد شده به مامان نگاه كرد..
پايه ي صندلي مامان روي فرش گير كرده بود و به سختي عقب ميرفت. مامان با صندليش در گير بود و نميتونست از جاش بياد بيرون. همونجور كه تلاش ميكرد گفت :
_ "يه شب بچه هام اومدن پيشم..يه شب كنارمن..سنگ تموم بايد بذارم براشون"
دلم براش سوخت. پير و تنها بود.و درمانده. ليوان دوغمو سر كشيدم و احساس كردم چقدر مزه ي دوغ خونگي و دوست دارم. مزه اي كه فراموشش كرده بودم!
مهسا از جاش بلند شد و صندلي مامان و بيرون كشيد كاسه ي ترشي رو نشون داد و گفت :
_ "مامان جان ايناها..."
مامان انگار كه تازه حواسش جمع شده باشه شرمنده شد و چشماي روشنشو از مهسا كه بالا سرش ايستاده بود دزديد.
صورت مهسا قرمز شد.(.با دقت داشت مامان و نگاه ميكرد. دستشو كه روي شونه ي مامان گذاشته بود بلند كرد و به روي موهاي سفيدش كشيد. آروم گفت :
_ "مامان.. موهاتو رنگ كنم؟؟؟ فكر كنم رنگ بلوطي به چشماتونم خيلي بياد"
مامان انگار كه دنيارو داشته باشه گفت راستي؟؟
نگاه كردم به ميز. گفتم اره. ميزم من جمع ميكنم شما برين ميزانپلي كنيد و بعد خنديدم.
صبح كه رسيدم دفترم منشيم طبق عادتش بلند شد و سلام داد. جواب سلامشو دادم و گفتم خانوم من از شما خيلي ممنونم..خيلي خيلي ممنونم!
👤 #مهرنوش_عابدین 📖 #داستانکوتاه📄 #اینسهشنبهشبTelegram.me/Khodneviis ✒