خودنویس ✒

#داستانک
Channel
Books
Music
Art and Design
Other
PersianIranIran
Logo of the Telegram channel خودنویس ✒
@KhodneviisPromote
933
subscribers
3.89K
photos
15
videos
2.95K
links
خودنویس ✒ " سینه‌ام دشت زمستان دفتری پاک و سفید ماجرای عشق را بر خط قلبم خود نویس " 🗒 #یادداشت 📝 #شعر 📃 #متن 📖 #داستان‌های_کوتاه 📊 #نقد و #تحليل ✂ #بخشی_از_کتاب 🎶 #موسیقی و #دکلمه 🎥 #ویدیو 🎨 #Pt 📸 #Ax 📘📗📕📙📒
🌘 #داستان_شب


ايستاد جلوي آينه تا يه بار ديگه‌ام خودشو برانداز كنه
مي‌خواست مثل هميشه خوب به نظر بياد.
موهاي روشنشو بالايي زده بود و يه دسته از اونارو ريخته بود روي پيشونيش.
پيرهن سورمه‌اي با مغزي دوزي سفيدشو پوشيده بود و طبق عادت هميشگي‌اش آستيناشو تا ارنج تا زده بود.
عطر محبوبشو برداشت و روي گردنش چند دفعه اسپري كرد.
دستاشو به هم زد و سرشو برد جلوتر تا صورتشو از نزديك ببينه،
با انگشت اشاره‌اش گودي زير چشماشو لمس كرد و يه آه عميق كشيد، پشت سرش روي تخت نشسته بودم و تماشاش مي‌كردم، نگاهش افتاد به منو با چشماي روشنش زل زد بهم، يه چشمك زد و گفت:"چطورم؟"
به زحمت لبخند زدم تا متوجه بغضم نشه!
تلفنش زنگ خورد، از در اتاق رفت بيرون، اما صداش ميومد"سلام دكتر جان، اومدم، اومدم، دارم راه مي‌افتم ديگه.
راستي موهامو نزدما، بگيد اونجا زحمتشو بكشن، مي‌دونيد كه من به كسي نگفتم امروز اولين جلسه‌ي شيمي درمانيمه.

📖 #داستانک
👤 #مهرنوش_عابدین

@Khodneviis
🌘 #داستان_شب

#فرش‌پیاده‌رو

کاروان به راه افتاده بود. جوان ها بودند لباس خاکی کار نظامی به تن با پرچم و سربند به پیشانی در خیابان اصلی و پیاده روها با شور عجیبی می دویدند. و انگار بی قرار می خواستند خودشان را به جبهه برسانند. یک پیرزن تخم مرغ فروش گوشه خیابان نشسته بود . پای یکی از آدم های صف برای اینکه به لگن تخم مرغ ها پیرزن دست فروش نخورد خودش را جمع کرد و ناگهان به گوشه ای افتاد و زمین خورد از جا بلند شد. پیرزن داد کشید: ( آخ! ننه.) پسر جوان بسیجی لبخندی به او زد و از جا بلند شد. و دوباره شروع کرد به دویدن. ما گوشه پیاده رو ایستاده بودیم و مثل همه ی مردم نگاه می کردیم. پیرزن انگار گناه بزرگی کرده باشد از جا بلند شد . وسط پیاده رو مقابل رزمنده ها ایستاد. بعد نشست . بعد یکی یکی تخم مرغ ها را در می آورد و روی زمین می کوبید و مثل کسی که دارد فرش می شوید. تخم مرغ ها را از لگن در می آورد و بادقت زرد و سفیدی تخم مرغ را روی پیاده رو می ریخت و پوست سفید تخم مرغ را برمی انداخت توی لگن. با تخم مرغ های فروشی اش کف پیاده رو را می شست. تخم مرغ ها را روی پیاده رو می کشید و تخم مرغ بعدی را با دقت می شکست و رزمنده ها از آن دوان دوان می گذشتند.

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #فرش_پیاده‌رو

Telegram.me/Khodneviis
#داستانک
#قلب

در اطراف ظهر مردی که قلبش درد می‌کرد. از خیابان گذشت. خودش را به درمانگاه رساند. پزشک معالج گفت:
- قلبتان جای کمی دارد. باید قفسه سینه تان را باز کنیم تا قلبتان آزدتر بتپد.
مرد پذیرفت. در اتاق عمل پزشک سینه مرد را شکافت. تمام سینه پر از قلب بود و خبری از قفسه استخوان سینه نبود.

#داستان_روز
#حسن_شیردل

@khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب

 دو فرشته بالهایشان را بستند و پشت پنجره ایستادند.
هاروت که جثه کوچکتری داشت،خودش را بیشتر به سمت پنجره خم کرد و رو به آن یکی گفت:
_اه.. اه.. اه.. آخه این چه وضع بستنی خوردنه.. خوب مادر بچه حق داره دیگه...
چرا مادربزرگه، بچه رو پشتش قائم کرده؟!
ماروت لبخندی زد و گفت:
_آدما موجودات عجیبی ان.. اونا دوبار به دنیا نمیان و اینو خوب میدونن... ولی قبل مردن یه بار بهشون فرصت دوباره ای داده میشه...
هاروت که هم چنان اوضاع داخل اتاق و تلاش مادر برای به چنگ انداختن بچه را تماشا میکرد..
گفت: فرصت دوباره؟!
ماروت اشاره ای به پیرزن کرد و گفت:
_وقتی که مادربزرگ یا پدربزرگ میشن.. اون موقعست که میفهمن زندگی کوتاه تر و کم ارزش تر از اونیه که به سخت گرفتن برای چطور خوردن بستنی بگذره.. کم پیش میاد زندگی از این بذل و بخشش ها کنه و آدما این رو خوب میدونن.
دو فرشته بالهایشان را باز کردند و قبل از پرواز برای آخرین به اتاق نگاهی کردند.. مادر توی آشپزخانه مشغول کار بود و بچه روی پای مادربزرگش نشسته بود و دو نفری داشتند بستنی را با انگشت میخوردند.


📒 #دوفرشته
👤 #زهرا_میرزایی
📖 #داستانک

Telegram.me/Khodneviis
#داستانک

سکوت

گفتند:
بگو
حرفت را بزن
و انگشت‌هاشان
روی ماشه بود....

#علی_سروی
@khodneviis
#داستانک

سکوت

گفتند:
بگو
حرفت را بزن
و انگشت هاشان
روی ماشه بود....

#علی_سروی
@khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

#مثل_خودم


لباس های نویی را که خریده بود پوشید. من هم خودم را آماده کرده بودم که با هم برویم بیرون.
گفت: خوبم؟
گفتم: خوبی!
چشم هایش را ریز کرد و با شیطنتی که لابه لای ابروهایش پنهان کرده بود گفت:
-آخرش من نفهمیدم تو چه طور لباس پوشیدنی رو دوست داری.
گفتم: دوست ندارم تو مسائل شخصی هیچ آدمی دخالت کنم. اما نوع لباس پوشیدن و رفتاری رو دوست دارم که وقتی بین مردمم فکر نکنن شهوتمو حراج گذاشتم.
او بعدها مقابل آینه زیاد می ایستاد. مثل خودم.

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #مثل‌خودم

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

#خواب

چند روز بود تعبیر خواب هر کس می کرد تعبیر نمی شد.
مردم عادت به خواب زیاد داشتند. پس خواب ها دیده می شد.
جز یکی که خود او بود که نمی خوابید تا خواب نبیند و بتواند تعبیر کند. هر چه نمی خوابید و تعبیر هایش بدتر می شد.
ملای نشسته در قبرستان نماز میت خوان، بالاخره از بی خوابی بیهوش شد. بیدار شد. مردم را دید هجوم آورده اند به حجره او در کنار قبرستان و به صف شده اند تا او از خواب بیدار شود و تعبیر خواب بگیرند.
شروع به شنیدن خواب ها کرد. خواب همه ی مردم شهر یکی بود.
همه در خواب، خواب دیده بودند. از بی خوابی بیهوش شده اند.

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #خواب

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 


#مثل_خودم


لباس های نویی را که خریده بود پوشید. من هم خودم را آماده کرده بودم که با هم برویم بیرون.
گفت: خوبم؟
گفتم: خوبی!
چشم هایش را ریز کرد و با شیطنتی که لابه لای ابروهایش پنهان کرده بود گفت:
-آخرش من نفهمیدم تو چه طور لباس پوشیدنی رو دوست داری.
گفتم: دوست ندارم تو مسائل شخصی هیچ آدمی دخالت کنم. اما نوع لباس پوشیدن و رفتاری رو دوست دارم که وقتی بین مردمم فکر نکنن شهوتمو حراج گذاشتم.
او بعدها مقابل آینه زیاد می ایستاد. مثل خودم.

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #مثل‌خودم

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 


بابا داد میزنه:احمد...احمد!
گوشیمو پرت میکنم روی تختو بدو رو میرم سمت صدای بابا،در توالتو میزنم میگم:چی شده؟گیر کردی؟
درو باز میکنه بوی گندی میزنه بیرون میگه:بدو برو اسید بخر چاه گرفته!
دستمو جلو دماغم میگیرم،میگم:چی هست این اسید؟از کجا باید بگیرم؟
صداشو میبره بالا میگه:خرس گنده شدی اما هنوز نمیدونی از کجا باید اسید بگیری؟اگر جای اینکه همش دستت گوشی باشه دل به کار میدادی وضع من این نبود!
میرم لباسامو عوض کنم،هنوز داره از تمام حرفای دلش مبنی بر تنبلی و استفاده زیاده گوشی و چگونگی رشد عقلی من و چیزهایی که در تمام این سال ها ازم به عنوان پسر ارشد توقع داشته و متاسفانه نشدم رو میگه.با گوشی از اتاق میام بیرون بهش میگم:چند هست حالا؟
این دفعه که هم میبینه گوشی دستمه هم خونسرد دارم جوراب پام میکنم،عصبانی میشه میگه:چه میدونم!خفه شدم سریعتر برو بگیر.
نسیم با کتابی تو دستش از اتاق بیرون میاد،میگه:کجا داری میری؟
میگم:میرم اسید بخرم!
کتابو میزنه تو سرش میگه:خدا مرگم بده داداش،خب دختر مردم گناه داره،به جوونیش رحم کن!
هیمینجوری برا خودش حرف میزنه که میپرم وسط حرفشو بهش میگم:وایسا وایسا دختر مردم کیه؟!
میگه:یه بدبختی که به ابراز عشقت جواب منفی داده و تو هم یه انسانی هستی که قساوت قلب داری و میخوای رو صورت مثل ماهش اسید بریزی!
به حرفای نسیم اهمیت نمیدم و میرم درو باز کنم که مامان با کیسه های نارنگی تو دستش درو باز میکنه میگه:خاک بر سرم؛احمد درست شنیدم؟
میگم:چیو؟
میگه:این بود تربیت من آقا احمد؟
میگم:باز چی کار کردم مگه؟!
چادرشو از سرش میندازه میگه:بعد سیگار کشیدن رفتی سراغ اسید؟بیچاره،من مادرم،تو هر غلطی کنی من میفهمم!
من که چشام چهار تا شده و نمیدونم اینو دیگه کجای دلم بذارم میگم:سیگار!،اسید دیگه چیه؟مگه کشیدنیه؟!
روسریشو در میاره و میگه:نمیدونم پسرِ من؛ شما که میکشی باید بگی! کشیدینیه؟ تزریقیه؟ استشمامیه؟پایپیه؟
میخندمو میگم:دوربین مخفیه؟!
نسیم کتابشو نشونم میده و میگه:بگم؟
میگم:چیو؟
رو به مامان میکنه و میگه :تازه مامان جان پسرت داره میره اسیدم بخره که بریزه رو صورت دوست دخترش!
مامان محکم میزنه تو گوشم ،حتی وقت نمیکنم گوشامو بگیرم با کیسه نارنگیا جوری میزنه تو سرم که همه نارنگیا میترکن رو صورتم،بابا از توالت داد میزنه:چه خبره اونجا؟احمد نیومد؟
مامان بهش میگه:چرا اومدن،بیاید بیرون ببینید چه پسری تربیت کردید!
بابا در توالت رو باز میکنه یه نگاه به من میندازه،نارنگیای ترکیده رو صورتمو میبینه و میگه:
اسید خریدی؟اگر نخریدی نخر زنگ بزن چاه باز کن بیاد!

👤 #مهدی_پورفرد
📖 #داستانک
📝 #طنز

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

#مثل_خودم


لباس های نویی را که خریده بود پوشید. من هم خودم را آماده کرده بودم که با هم برویم بیرون.
گفت: خوبم؟
گفتم: خوبی!
چشم هایش را ریز کرد و با شیطنتی که لابه لای ابروهایش پنهان کرده بود گفت:
-آخرش من نفهمیدم تو چه طور لباس پوشیدنی رو دوست داری.
گفتم: دوست ندارم تو مسائل شخصی هیچ آدمی دخالت کنم. اما نوع لباس پوشیدن و رفتاری رو دوست دارم که وقتی بین مردمم فکر نکنن شهوتمو حراج گذاشتم.
او بعدها مقابل آینه زیاد می ایستاد. مثل خودم.

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #مثل‌خودم

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

#قلب

در اطراف ظهر مردی که قلبش درد می کرد. از خیابان گذشت. خودش را به درمانگاه رساند. پزشک معالج گفت:
- قلبتان جای کمی دارد. باید قفسه سینه تان را باز کنیم تا قلبتان آزدتر بتپد.
مرد پذیرفت. در اتاق عمل پزشک سینه مرد را شکافت. تمام سینه پر ازقلب بود و خبری از قفسه استخوان سینه نبود.

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #قلب

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 


#تصمیم‌کلاغ‌ها

شب بود که کلاغ ها تصمیم گرفتند دیگر قار قار نکنند و همه را از شنیدن صدای خود راحت کنند.
اما صبح جوجه کلاغ ها از درو دیوار شهر بالا رفتند و تصمیم شبانه کلاغ ها را به مردم خبر دادند.

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #تصمیم‌کلاغ‌ها

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

تصمیم کلاغ‌ها

شب بود که کلاغ ها تصمیم گرفتند دیگر قار قار نکنند و همه را از شنیدن صدای خود راحت کنند.
اما صبح جوجه کلاغ ها از درو دیوار شهر بالا رفتند و تصمیم شبانه کلاغ ها را به گوش مردم رساندند.


👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #تصمیم‌کلاغ‌ها

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

خواب

چند روز بود تعبیر خواب هر کس می‌کرد تعبیر نمی‌شد.
مردم عادت به خواب زیاد داشتند. پس خواب ها دیده می‌شد.
جز یکی که خود او بود که نمی‌خوابید تا خواب نبیند و بتواند تعبیر کند. هر چه نمی‌خوابید و تعبیر هایش بدتر می‌شد.
ملای نشسته در قبرستان نماز میت خوان، بالاخره از بی‌خوابی بیهوش شد. بیدار شد. مردم را دید هجوم آورده‌اند به حجره او در کنار قبرستان و به صف شده اند تا او از خواب بیدار شود و تعبیر خواب بگیرند.
شروع به شنیدن خواب‌ها کرد. خواب همه‌ی مردم شهر یکی بود.
همه در خواب، خواب دیده بودند. از بی‌خوابی بیهوش شده‌اند.

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #خواب

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

ربات

چند ربات را آورده بودند توی مسابقه ربات ها . اما یک ربات بود که نظر همه را به خود جلب کرده بود. رباتی که گیج می زد و نمی دانست چکار کند.
رباتی که عاشق می شد.

👤 #حسین_شیردل
📖 #داستانک
📝 #ربات

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

دریچه

- به نظرت هیچ دریچه ای تو زندگی هست؟
- اره دوتا دریچه.
چی؟
یک دریچه آدمایی داره که مدام دارن دیدت می زنن و زخم زبون، و آخرش زبون وچشماشون اونقدر بهت زخم می زنه تا بمیری . یه دریچه دیگه هم ادمایی که سرتو می کنن زیر آب.
- همه اش که شد مرگ؟ پس چه جوری زنده ای؟
- آخه من خودم دریچه ام. دریچه نباشی یکی از این دوتا عین زالو می افته به جونت. آخه فقط همین هم نیست.
- دیگه چی؟
- اون زالو رو که گفتم!
- خب؟
- حواست نباشه خودت زالو خودت می شی. از دریچه خودت میای تو، خودتو که دریچه ای، انقدر می خوری تا خشک بشی تا دریچه نباشی.

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #دریچه

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

گوشت مردار باکیف


همتون با گوشت مردار اومدین بالا. همتون. یک کیسه برا خودتون دوختین، ادما رو می ندازین توش. هر وقت که خواستین . یکی و میارین بالا تا سر کیسه. سر کیسه رو سفت می کنین. انقدر سفت که نفسش بند بیاد. بعد بهش می گین: «هخ کن.» هر چی داره هخ می کنه. حتا اعتقادشو. ناموسشو. بچه شو. از اینکه هرچی داشت ازش گرفتین. تازه وقتی ته کیسه تون می افته، مگه چکار می کنین؟ اون دیگه مرده است. از کیسه می ندازینش بیرون؟ نه! گوشتشو تیکه تیکه به دندون می کشین. گوشت مردار کیف داره نه؟
چرا اینجوری نگام می کنین؟ چرا پوزخندم می زنین؟ چیه حرف حق تلخه؟ چیکارم می خواین بکنین؟ تیر بارانم می خواین بکنین؟ بکنین. آقام می گفت: «کسی که تیربارونش می کنن. روحش که عشوه نمیاد بارون بشه. دوباره تیر می شه» دستم وباز کن میت. خ... ف...ه... ن...م...ی...

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #گوشت‌مردارباکیف

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

بازی

زن از خرید روزانه به خانه برگشته بود. کیسه‌های پلاستیکی و نایلکس را در آشپزخانه روی میز نهارخوری گذاشت. در آشپزخانه را بست و دوباره باز کرد. در راهرو، روسریش را برداشت. بارانیش را درآورد و از جا رختی آویزان کرد. همان طور که در سالن، از پله‌های اتاق خواب بالا می‌رفت، در آینه‌ی روی دیوار برای خودش دست تکان داد. اتاق خواب پسر بچه پر از اسباب‌بازی بود. شنل و نقاب و شمشیر زورو، عروسک‌های باربی، سوپر من، بتمن، ماشین‌های کورسی ریز و درشت که این جا و آن جا پخش و پلا بودند. زن دم در اتاق پسرک زیپ کیف دستیش را باز کرد با صدای بلند گفت: " اگه گفتی برات چه اسباب بازی خریدم؟" پسر روی سه چرخه، دور اتاق رکاب می‌زد. پایین آمد، سه چرخه‌اش را ول کرد و داد: " مرد عنکبوتی" زن گفت: " نه،نه،نه " از توی کیف دستیش کلت کمری برونینگ درآورد. ضامن اسلحه را آزاد کرد، داد به پسرک گفت: " بگیر طرف من" پسرک اسلحه را به سوی زن نشانه رفت. زن گفت: " دستت داره می‌لرزه. دست چپت را بگیر زیر مچ دست راستت اسلحه پرش نکنه" پسرک دست چپش را زیر مچ دست راستش گذاشت. زن گفت: " لوله اسلحه را یک کم بگیر بالا" پسرک لوله برونینگ را بالا آورد. زن گفت: " یه ذره طرف راست" پسرک زاویه‌ی اسلحه را اصلاح کرد. زن لبخند زد و گفت: " خب حالا ماشه‌اش را بکش " پسرک ماشه‌ی اسلحه را کشید. زن به عقب پرید. سر شانه‌هاش به دیوار خورد و همانطور که چسبیده به دیوار، آرام سر می‌خورد و روی پاهایش چمباتمه می‌زد، در پشت سرش شیار روشن خون گرم از روی دیوار به پایین کشیده می‌شد.

👤 #پوروین_محسنی‌آزاد
📖 #داستانک
📝 #بازی

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 


سرباز باکیفیت، سرباز بی‌کیفیت

یک سرباز پوتین پوشیده وتجهیز کرده باکیفیت مقابلت ایستاده. تا راه را تند بروی. از سرباز، عبور کنی. اما. چیزی نمی گذارد. سربار های بی کیفیت احمق. با پوتین باز. تفنگ گیر کرده تیر در جان لوله ای که کنارت ایستاده اند. فقط زبان باز می کنند و با زبانشان بازی می کنند و می گویند:
- برو!جاده رو برو.
تو می روی مقابلت همان سرباز با کیفیت ایستاده. نه او تیر می زند نه تو. لبخند می زند. این سربازهای احمق بی کیفیت با لباس نامرتب نظامی . پوتین باز. اسلحه از کار افتاده؛ هنوززبانشان بیشتر از اسلحه شان کار می کند. تو خنجرت را درآوردی. هنوز به سرباز با کیفیت نرسیده ای. مین . میدان مین. مین ها. زخمی. زخمی تر. راه مانده. لبخند مسخره. زخمی. سربازهای بی کیفیت. فریاد می زنند:
- برگرد نمی تونی . برگرد. برگرد.
آنها فقط اسلحه گیر کرده تیر در جان لوله شان را نشانه رفته اند.
تو بغض می کنی. اشک ات بی ختیار گونه ات را صدا می زند و در آغوشش می کشد. تاب نداری. بالاخره دست از سکوت برمی داری فریاد می زنی:
اااااا...
هنوز نرسیده ای. هنوزخنجر توی دستت تشنه رسیدن است. حتی سربازهایی بی کیفیت ترسیده اند از فریاد تو. اما می ببینی سرباز با کیفیت را که می افتد. یک مقوای عکس کاغذی با کیفیت. چند مین. چند انفجار. زخمی. بالای مقوای سربازبا کیفیت می رسی. لبخند می زنی. خنجرت را غلاف نمی کنی. حالا که رسیده ای بالای جنازه مقوایی. این همه زخم افسوست می دهد. سربازهای بی کیفیت هل هله می کنند. اشاره می زنند.
-بیا بیا ما رو ببر.
تو راه برگشت را خوب می دانی. جاده روشن و با کیفت تو را به خود می خواند. دلت می خواهد کمکشان کنی اما می دانی اگر حالا راه آمده تو را نیایند، هیچ وقت سرباز با کیفیتی نمی شوند. جاده را تنها و خوشحال می‌روی.

👤 #حسن_شیردل
📖 #داستانک
📝 #سربازباکیفیت‌سربازبی‌کیفیت

Telegram.me/Khodneviis
More