خودنویس ✒

#حسین_مبرهن_دلیلی
Channel
Books
Music
Art and Design
Other
PersianIranIran
Logo of the Telegram channel خودنویس ✒
@KhodneviisPromote
934
subscribers
3.89K
photos
15
videos
2.95K
links
خودنویس ✒ " سینه‌ام دشت زمستان دفتری پاک و سفید ماجرای عشق را بر خط قلبم خود نویس " 🗒 #یادداشت 📝 #شعر 📃 #متن 📖 #داستان‌های_کوتاه 📊 #نقد و #تحليل ✂ #بخشی_از_کتاب 🎶 #موسیقی و #دکلمه 🎥 #ویدیو 🎨 #Pt 📸 #Ax 📘📗📕📙📒
پاییز
در پاییز دختری‌ست که سهمش از زندگی ، زدودن غبار تنهایی و بردن دل‌ها به میهمان‌خانه‌ی گرم زندگانی‌ست .
مثلاً خیابان را از درب خانه تا میهمان‌خانه جارو می‌کند که مبادا فغان برگ‌های خشک و رنگ و پریده‌ی پاییز، زیر پاهای بی‌رمق انسان‌ها، دلواپسی‌هایشان را از خواب سنگین عصرگاهی بیدار و در کوچه پس کوچه‌های شهر دلشان جاری کند.
او دست تمام مردم را می‌گیرد و به میهمان‌خانه می‌برد. یک نفس گل گاوزبان با نبات زعفرانی مهمانشان می‌کند، از حافظ و مولانا برایشان می‌خواند و شور عشق و نور زندگی را در کوچه‌های خلوت دلشان روانه می‌کند.
مادرانه به دیگران عشق می‌ورزد، بی‌قید و شرط.
نمی‌گذارد اندوه گسستگی پاییز بر قلب انسان‌ها چیره شود. وحدت ... زندگانی و تن واحده را عمیقاً شناخته و همین‌ها را در کالبد انسان ها جاری می‌کند.

آری در پاییز ، کسی؛ هست.

#حسین_مبرهن_دلیلی
@khodneviis
خودنویس
@khodneviis 🌘 #داستان_شب  قسمت پنجم " ضیافت " 💠  رضا گفت : بهتره كه ديگه بريم. امشب به من كه خيلي خوش گذشت. به شماها چطور؟ وحيد گفت: من هم خيلي شاد شدم. آرش گفت : من هم از ديدنتون خيلي خوشحال شدم . چه كيفي داشت امشب . حالا بهتره تا بيرونمون نكرده…
@khodneviis

🌘 #داستان_شب  قسمت ششم

" ضیافت "

💠  پيرمرد چند بار به جليقه و شلوارش ضربه زد تا خاك آن را پاك كند. سعي كرد گل ها را از كفش هاي پلاستيكي اش جدا كند. تا وارد ماشين شد، كلاه حصيري اش را از سر درآورد و روي زانويش گذاشت.
رو به آرش كرد و گفت :
_ دستت درد نكنه پسرم . خدا عمرت بده . به راه افتادند.

نفسي بيرون داد و گفت:
_ اين همه سال گذشته ، كسي كه به فكر نيست . شهر خرابه شده ، هزار مريضي اومده، جوونامون كشته شدن. آرش صداي موسيقي را كم كرد و پرسيد: كدوم شهر آقا ؟ پيرمرد خنده ريزي كرد و گفت: نمي دونم چرا شما جوونا اينقدر به مسائل مهم بي توجهين؟
آرش گفت : گفتين كدوم شهر؟

پيرمرد نفس عميقي فرو داد . سپس شست دستش را به طرف عقب برد. آرش از آينه ماشين به پشت سرش نگاه كرد.

سرش را به عقب برگرداند. سريع ماشين را متوقف كرد و با عجله از آن پياده شد. به پشت سرش چشم دوخت. چند قدم به آن طرف برداشت . چيزي را نمي توانست ببيند !!

🔚 پایان.

به قلم  :
👤 #حسین_مبرهن_دلیلی
📖 #داستان_کوتاه
📝 #ضیافت  | قسمت ششم  6 / 6 ...|

Telegram.me/Khodneviis
📖 #ضیافت
👤 #حسین_مبرهن_دلیلی

قسمت آخر
📸 #Ax مهدی روحی
@khodneviis
خودنویس
@khodneviis 🌘 #داستان_شب  قسمت چهارم " ضیافت " 💠  صداي موسيقي كه شنيده شد ، رضا و وحيد با تعجب سرشان را به طرف آرش برگرداندند و گفتند: مرا ببوس؟! آرش در حالي كه سرش را تكان مي داد با لبخند گفت : _واقعا يادش بخير ، يادتون مياد كه چقدر اين آهنگو با…
@khodneviis

🌘 #داستان_شب  قسمت پنجم

" ضیافت "

💠  رضا گفت : بهتره كه ديگه بريم. امشب به من كه خيلي خوش گذشت. به شماها چطور؟

وحيد گفت: من هم خيلي شاد شدم.

آرش گفت : من هم از ديدنتون خيلي خوشحال شدم . چه كيفي داشت امشب . حالا بهتره تا بيرونمون نكرده از اينجا بريم. چشم و ابرويش را به طرف پيرمرد حركت داد ، ببين چطور نگاهمون مي كنه؟

از كافه خارج شدند. آرش گفت: بچه ها بشينين تو ماشين تا برسونمتون . كدوم طرف ميرين؟

رضا گفت: نه... ما همين نزديكي ها مي شينيم. مزاحمت نمي شيم.
_ خودتونو لوس نكنين . سوار شين.
وحيد گفت: نه آرش جان...

آرش سريع حرفش را قطع كرد و گفت : با من تعارف دارين؟

وحيد ادامه داد: نه آرش جان تعارف نمي كنيم . مي خواهيم از آرامش شب استفاده كنيم و كمي قدم بزنيم.

آرش سرش را به آرامي به يك طرف تكان داد و گفت: هر جور كه راحت ترين.
يكديگر را در آغوش گرفتند و بعد از خداحافظي رضا و وحيد به راه افتادند. آرش ماشينش را به راه انداخت. صداي موسيقي را زياد كرد و با آن هم صدا شد.

به اطرافش نگاهي انداخت . تاريكي همه جا را فرا گرفته بود.

نور چراغهاي ماشين چهره پير مردي را در كنار جاده نشان داد كه دستش را مقابل آن دراز كرده بود.ماشين را كنارش نگه داشت.

🎬 ادامه دارد ...

به قلم  :
👤 #حسین_مبرهن_دلیلی
📖 #داستان_کوتاه
📝 #ضیافت  | قسمت پنجم  5 / 6 ...|

Telegram.me/Khodneviis
📖 #ضیافت
👤 #حسین_مبرهن_دلیلی

قسمت پنجم
📸 #Ax مهدی روحی
@khodneviis
خودنویس
@khodneviis 🌘 #داستان_شب  قسمت سوم " ضیافت " 💠  وحيد گفت: حالا چرا ايستادين؟ بريم كافه كتاب كه سالهاست اونجا نبوديم. آرش گفت: آره حتما، چقدر اون موقع ها مي رفتيم اونجا كتاب مي خونديم و نقدش مي كرديم.اتفاقا من هم براي امشب كتاب آوردم اونجا در موردش…
@khodneviis

🌘 #داستان_شب  قسمت چهارم

" ضیافت "

💠  صداي موسيقي كه شنيده شد ، رضا و وحيد با تعجب سرشان را به طرف آرش برگرداندند و گفتند: مرا ببوس؟!

آرش در حالي كه سرش را تكان مي داد با لبخند گفت :
_واقعا يادش بخير ، يادتون مياد كه چقدر اين آهنگو با هم مي خونديم؟ مرا ببوس . مرا ببوس . براي آخرين بار ...
حالا بياين دوباره باهم بخونيم . يك ،دو ،سه.

هرسه در حالي كه آرام آرام به چپ و راست تكان مي خوردند شروع به خواندن آن كردند.
پس از اتمام آواز وحيد صورتش را به آرش نزديك كرد و گفت: _ پس چرا معطلي ؟ ببوس ديگه! آرش سرش را به سمت او چرخاند و به موهاي سرش نگاه كرد. سپس به سر رضا خيره شد و در حالي كه ابروهايش را به هم نزديك مي كرد، گفت:
_ شما ها موها تون رو رنگ مي كنين كه همين طور مشكي مونده؟

ناگهان رضا گفت: آرش رد شديم. از كافه رد شديم.

آرش گفت: اوه ببخشيد. ماشين را به عقب برگرداند.
از آن پياده شدند و به داخل كافه رفتند. مردم روي بيشتر ميزها و صندلي ها نشسته بودند. آن سه نفر به دور و برشان نگاه كردند. آرش با لبخندي گفت: بچه ها چه خوب! جاي هميشگي مون خاليه . بريم اونجا.

حالا ديگر بجز آنها و صاحب پير كافه كسي آنجا نبود. پيرمرد نزديك بخاري مقابل در ورودي، روي يك صندلي چوبي ، برعكس نشسته بود و دستانش را روي پشتي آن قرار داده بود و چانه اش را روي دستانش گذاشته بود و به پياده رو خلوت بيرون كافه نگاه مي كرد.

هنگامي كه صداي قهقهه آن سه نفر بلند مي شد سرش را به آرامي به سوي آنها مي چرخاند و زير چشمي نگاهشان مي انداخت. هر وقت هم كه يكي از آنها او را مي ديد بلافاصله خميازه مي كشيدو چشمانش را مي ماليد.

🎬 ادامه دارد ...

به قلم  :
👤 #حسین_مبرهن_دلیلی
📖 #داستان_کوتاه
📝 #ضیافت  | قسمت چهارم  4 / 6 ...|

Telegram.me/Khodneviis
📖 #ضیافت
👤 #حسین_مبرهن_دلیلی

قسمت چهارم
📸 #Ax مهدی روحی
@khodneviis
خودنویس
@khodneviis 🌘 #داستان_شب  قسمت دوم " ضیافت " 💠  به سبزه هاي پايين برج نگاه انداخت با خنده ريزي گفت : _ اين فصل و اين چمن ها ؟! نمي دونم؛ شايد اين ها سردشون نمي شه. تصويرش را در حوضچه اي كه باد بازيش مي داد ديد. از جيب پالتويش يك آينه كوچك در آورد…
@khodneviis

🌘 #داستان_شب  قسمت سوم

" ضیافت "

💠  وحيد گفت: حالا چرا ايستادين؟ بريم كافه كتاب كه سالهاست اونجا نبوديم.

آرش گفت: آره حتما، چقدر اون موقع ها مي رفتيم اونجا كتاب مي خونديم و نقدش مي كرديم.اتفاقا من هم براي امشب كتاب آوردم اونجا در موردش بحث كنيم، البته اگه فرصت بشه. شما چطور كتاب آوردين؟

وحيد گفت: راستش ما گفتيم كه ديگه امشب از كتاب حرف نزنيم ، بيشتر از خودمون صحبت كنيم.

آرش لبخندي زد و گفت: آره. حتما. فكر خوبيه. همين كارو مي كنيم.

پس از لحظاتي آنها سوار ماشين شدند و براه افتادند.
آرش گفت: خب . رضا ، وحيد چي كارها مي كنين؟

وحيد با تعجب گفت : كار؟!

رضا با خنده گفت: همون شغل قبلي.

_ كدوم شغل رضا؟

_ مثل اينكه يادت رفته چي كار مي كرديم ها؟ بي كار و بي عار واسه خودمون مي چرخيم.

هرسه خنديدند. در همان حال آرش به پياده رو اشاره كرد و گفت: اين جوونا رو كه مي بينم ياد گذشته خودمون مي افتم كه چقدر وقتمونو تو اين خيابونها و پياده روها هدر مي داديم. چقدر مي تونستيم از اون وقتها بهتر استفاده كنيم.

رضا گفت: حالا اينقدر مثل آدم بزرگها حرف نزن. حداقل اينجوري يه كم ورزش مي كنن . دوباره هر سه خنديدند.


وحيد گفت: آرش حالا يه موزيك بذار ، ضيافت كه اينقدر سوت و كور نميشه!

🎬 ادامه دارد ...

به قلم  :
👤 #حسین_مبرهن_دلیلی
📖 #داستان_کوتاه
📝 #ضیافت  | قسمت سوم  3 / 6 ...|

Telegram.me/Khodneviis
📖 #ضیافت
👤 #حسین_مبرهن_دلیلی

قسمت سوم
📸 #Ax مهدی روحی
@khodneviis
خودنویس
@khodneviis 🌘 #داستان_شب  قسمت اول " ضیافت " 💠  سالها انتظار اين روز را مي كشيد. با دوستانش چند سال پيش قرارش را گذاشته بودند. يك ضيافت پس از سالها دوري . جمع شدن رفقاي قديمي و يادآوري روزهاي خوش با هم بودن. زمان قرار، درست هنگام شنيدن سوت كارخانه نساجي…
@khodneviis

🌘 #داستان_شب  قسمت دوم

" ضیافت "

💠  به سبزه هاي پايين برج نگاه انداخت با خنده ريزي گفت :
_ اين فصل و اين چمن ها ؟! نمي دونم؛ شايد اين ها سردشون نمي شه.

تصويرش را در حوضچه اي كه باد بازيش مي داد ديد. از جيب پالتويش يك آينه كوچك در آورد و مقابل صورتش گرفت. دستش را زير موهاي سياه و سفيدش گذاشت و به طرف بالا برد. انگشتانش را روي چين هاي پيشاني اش كشيد. نفس بلندي بيرون داد و آينه را در جيبش گذاشت.

به ساعت برج نگاه انداخت همان زماني را نشان مي داد كه در لحظه ورود ديده بود. سرش را پايين انداخت و با خود گفت: _ انگار عقربه هاي ساعت شهرمون از كار افتاده ! بچه ها تا الان بايد مي اومدن ، سوت كارخانه هم ظاهرا خرابه!

چند قدم برداشت. به اطراف نگاه كرد. به فروشگاههاي پارچه نزديك برج. به برق روي ترمه ها كه زير نور چراغ ها مي درخشيدند و مانند كرم هاي شب تاب در بيابان ها چشم ها را به خود خيره نگه مي داشتند ، نگريست.

ناگهان كسي به پشت شانه اش زد. چشمانش درشت شدند و دهانش نيمه باز ماند. در جايش خشكش زد. آهسته و با لبخند گفت:
_ شماها... شماها... . دستهايش را باز كرد و بوسه زنان و همديگر را در آغوش گرفتند.
در همان حال رو به يكي از آنها كرد و گفت:
_ رضا!
سپس رو به ديگري كرد و گفت:
_ وحيد!  اگه بدونيد كه چقدر دلم براتون تنگ شده بود، واسه اين روز لحظه شماري مي كردم.

وحيد گفت:
_عزيزم من هم خيلي دلم برات تنگ شده بود.

رضا گفت:
_من هم همينطور. خب ، تو چطوري آرش؟
_ شكر خدا. از اون موقع ها بهترم.
_ آهان ... پس ما رو نمي بيني خوشحالي !؟
آرش گفت:
_ دقيقا، اينو خوب گفتي!
و براي لحظه اي هر سه با صدايي بلند خنديدند.

🎬 ادامه دارد ...

به قلم  :
👤 #حسین_مبرهن_دلیلی
📖 #داستان_کوتاه
📝 #ضیافت  | قسمت دوم  2 / 6 ...|

Telegram.me/Khodneviis
📖 #ضیافت
👤 #حسین_مبرهن_دلیلی

قسمت دوم
📸 #Ax مهدی روحی
@khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب  قسمت اول

" ضیافت "

💠  سالها انتظار اين روز را مي كشيد. با دوستانش چند سال پيش قرارش را گذاشته بودند. يك ضيافت پس از سالها دوري . جمع شدن رفقاي قديمي و يادآوري روزهاي خوش با هم بودن. زمان قرار، درست هنگام شنيدن سوت كارخانه نساجي در زير برج قديمي شهر.

نگران و هيجان زده به راه خود ادامه مي داد. وقتي خبر زلزله بزرگ شهر را شنيده بود در خارج از كشور مشغول تحصيل بود.

سرعت ماشينش را زياد كرد . به شهر نزديك شد. در اطراف جاده ساختمانهاي بلند و زيبايي را مي ديد كه هرگزآنجا نديده بود. هر چه جلوتر مي رفت از ديدن مناظر زيباي شهر بيشتر تعجب مي كرد. خيابانهاي شلوغ و روشن.

سرش را به اطراف مي چرخاند، به برج شهر نزديك شد. به صفحه سفيد و عقربه هاي سياه ساعت بزرگ آن خيره ماند. در حاليكه دهانش نيمه باز مانده بود ،خنديد و گفت: يادش بخير. باورم نميشه كه دوباره اينجا هستم.

اتومبيلش را در گوشه اي پارك كرد. به زير برج رفت ، نمي توانست نگاهش را از آن بردارد. دستش را روي آن كشيد و آرام آرام دورش به حركت در آمد. به اطرافش نگاه كرد. نفس عميقي كشيد و به ساعت دستش نگاه انداخت . وقت قرار نزديكتر مي شد.


لب هايش كشيده تر و گونه هايش برآمده تر مي شدند. از اينكه لحظاتي ديگر دوستان قديمي اش را مي ديد روي پا ، بند نبود.

يقه پالتويش را بالا كشيد. در حالي كه ايستاده بود دستانش را در جيبهايش فرو برد، چندبار به روي پنجه هاي پايش مي آمد و دوباره به روي پاشنه ها قرار مي گرفت.

🎬 ادامه دارد ...

به قلم  :
👤 #حسین_مبرهن_دلیلی
📖 #داستان_کوتاه
📝 #ضیافت  | قسمت اول 1 / 6 ...|

Telegram.me/Khodneviis
📖 #ضیافت
👤 #حسین_مبرهن_دلیلی

قسمت اول
📸 #Ax مهدی روحی
@khodneviis