@khodneviis ✒ 🌘 #داستان_شب قسمت دوم
" ضیافت "
💠 به سبزه هاي پايين برج نگاه انداخت با خنده ريزي گفت :
_ اين فصل و اين چمن ها ؟! نمي دونم؛ شايد اين ها سردشون نمي شه.
تصويرش را در حوضچه اي كه باد بازيش مي داد ديد. از جيب پالتويش يك آينه كوچك در آورد و مقابل صورتش گرفت. دستش را زير موهاي سياه و سفيدش گذاشت و به طرف بالا برد. انگشتانش را روي چين هاي پيشاني اش كشيد. نفس بلندي بيرون داد و آينه را در جيبش گذاشت.
به ساعت برج نگاه انداخت همان زماني را نشان مي داد كه در لحظه ورود ديده بود. سرش را پايين انداخت و با خود گفت: _ انگار عقربه هاي ساعت شهرمون از كار افتاده ! بچه ها تا الان بايد مي اومدن ، سوت كارخانه هم ظاهرا خرابه!
چند قدم برداشت. به اطراف نگاه كرد. به فروشگاههاي پارچه نزديك برج. به برق روي ترمه ها كه زير نور چراغ ها مي درخشيدند و مانند كرم هاي شب تاب در بيابان ها چشم ها را به خود خيره نگه مي داشتند ، نگريست.
ناگهان كسي به پشت شانه اش زد. چشمانش درشت شدند و دهانش نيمه باز ماند. در جايش خشكش زد. آهسته و با لبخند گفت:
_ شماها... شماها... . دستهايش را باز كرد و بوسه زنان و همديگر را در آغوش گرفتند.
در همان حال رو به يكي از آنها كرد و گفت:
_ رضا!
سپس رو به ديگري كرد و گفت:
_ وحيد! اگه بدونيد كه چقدر دلم براتون تنگ شده بود، واسه اين روز لحظه شماري مي كردم.
وحيد گفت:
_عزيزم من هم خيلي دلم برات تنگ شده بود.
رضا گفت:
_من هم همينطور. خب ، تو چطوري آرش؟
_ شكر خدا. از اون موقع ها بهترم.
_ آهان ... پس ما رو نمي بيني خوشحالي !؟
آرش گفت:
_ دقيقا، اينو خوب گفتي!
و براي لحظه اي هر سه با صدايي بلند خنديدند.
🎬 ادامه دارد ...
به قلم :
👤 #حسین_مبرهن_دلیلی📖 #داستان_کوتاه 📝 #ضیافت | قسمت دوم 2 / 6 ...|
✒ Telegram.me/Khodneviis