« زنده در گورانِ شومستان »
چشم بگشا ، شاید این کابوس
شاید افسونی فریبت داده باشد
شاید این دهلیزِ بین زنده ها با مرگ باشد
یا کسی پیچیده در تابوت ، روحت را !!
این صداهایِ غریب آیا به گوشَت آشنا نیست ؟
شاید این یخسایه ، آوارِ تگرگآشوبِ وَهمی تازه باشد !
یا تلاقی گاهِ تیر و سینه ی دیوارِ شاید
ریسه ی خرخندهای ارّه در مرگِ سپیداران . . .
گوش کُن شاید صدایِ شب خراشِ ناخُنی باشد به تابوتی!
تا مباد این ضّجه هایِ زنده ای در گور باشد، هان . . .!
ریزشِ هو هویِ بوفی ، خِش خِشِ برگِ درختی از خزان جامانده ...
بی گمان ابری نمی زاید به جز دیوار
شاید این سوها کسی از مُرده ها بیدار باشد!
در میانِ مردُمِ خو کرده با کابوس
آسمانشان مُرده در تاریک
در خیابان هایِ پا فرسود
در دل پس کوچه هاشان تا گلو در مِه
دَخمه هاشان سرد سیرِ و بام ها شان لاجوردی پوش
لابُد
خنده ها شان دیرگیر و گریه هاشان گُنگ
اما !
چشمشان چرب آستین و دست شان کوتاه !
***
این صدا ی لَق لَق دندانِ من آیاست ؟
با کدام اَخگر بیَفروزم هجایی سُرخ حتا ؟
ریسمانی مانده آیا از شبانی در شبی آبستن اینجا ؟
کاکُل سُرخی میانِ تَّلِ خاکستر ؟
جِلدِ کبریتی کنار کُپّه ای هُشیار ؟
گَرد گوگِردینِ چَخماقی ؟
پاره دودی از دَم گرمی ؟
آستینم را نمی گیرد نگاهِ مهربانی ، دل دُرشتِ ناشناسی ، یا صدایِ آشنایی
از « ندیدن » راستگوتر نیست ، رنگی !
از « نرفتن » مهربان تر نیست ، راهی !
از « نگفتن » بیصدا تر ، هیچ بُغضی !
آی ... مردُم یادگاری از چراغی نیست حتا ؟!
پاره شمعی ، نورِ فانوسی ، اُجاقِ نیمه جانی نیست اینجا ؟
دست هایم بی صدا یخ بست
مُردَم
شانه ای ، سنگ صبوری ، گریه گاهی نیست اینجا ؟
رُوزَن روزی نمی ریزد بر این زنگار ، آیا ؟ جوهر سبزی نمی شوبَد بر این شَنگَرف ؟
خواب می بینم که بیدارم در این اوهام ، شاید؟
پَرپَر بالی نمی گُنجد بر این کوتاه
گویا
نعره یِ نحسِ کلاغ است و زفاف سُرب و سوزن
برقِ شمشیر است و شلّاق و صدا را سَر بُریدن
دلخوشی ها اشک و آهن !!
روی هر سو می کنی بُن بست
چشم هر سو وا کنی دیوار
پای هر جا می نهی زندارخواران ...
کاش از چنگالِ شومستان گُریزم بود یک دَم
یا پگاهی از پسِ دیوار
یا کسی کابوس هایم را تکان می داد
یک شب
تا بزاید کوکب این سنگِ سترون
تا برآید آفتاب از پشتِ پلکی
تا . . . . . .
#شعر#سعید_تقینیا#تحلیل#رضا_هاشمی Telegram.me/khodneviis