خودنویس ✒

#بازی
Channel
Books
Music
Art and Design
Other
PersianIranIran
Logo of the Telegram channel خودنویس ✒
@KhodneviisPromote
933
subscribers
3.89K
photos
15
videos
2.95K
links
خودنویس ✒ " سینه‌ام دشت زمستان دفتری پاک و سفید ماجرای عشق را بر خط قلبم خود نویس " 🗒 #یادداشت 📝 #شعر 📃 #متن 📖 #داستان‌های_کوتاه 📊 #نقد و #تحليل ✂ #بخشی_از_کتاب 🎶 #موسیقی و #دکلمه 🎥 #ویدیو 🎨 #Pt 📸 #Ax 📘📗📕📙📒
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

بازی

زن از خرید روزانه به خانه برگشته بود. کیسه‌های پلاستیکی و نایلکس را در آشپزخانه روی میز نهارخوری گذاشت. در آشپزخانه را بست و دوباره باز کرد. در راهرو، روسریش را برداشت. بارانیش را درآورد و از جا رختی آویزان کرد. همان طور که در سالن، از پله‌های اتاق خواب بالا می‌رفت، در آینه‌ی روی دیوار برای خودش دست تکان داد. اتاق خواب پسر بچه پر از اسباب‌بازی بود. شنل و نقاب و شمشیر زورو، عروسک‌های باربی، سوپر من، بتمن، ماشین‌های کورسی ریز و درشت که این جا و آن جا پخش و پلا بودند. زن دم در اتاق پسرک زیپ کیف دستیش را باز کرد با صدای بلند گفت: " اگه گفتی برات چه اسباب بازی خریدم؟" پسر روی سه چرخه، دور اتاق رکاب می‌زد. پایین آمد، سه چرخه‌اش را ول کرد و داد: " مرد عنکبوتی" زن گفت: " نه،نه،نه " از توی کیف دستیش کلت کمری برونینگ درآورد. ضامن اسلحه را آزاد کرد، داد به پسرک گفت: " بگیر طرف من" پسرک اسلحه را به سوی زن نشانه رفت. زن گفت: " دستت داره می‌لرزه. دست چپت را بگیر زیر مچ دست راستت اسلحه پرش نکنه" پسرک دست چپش را زیر مچ دست راستش گذاشت. زن گفت: " لوله اسلحه را یک کم بگیر بالا" پسرک لوله برونینگ را بالا آورد. زن گفت: " یه ذره طرف راست" پسرک زاویه‌ی اسلحه را اصلاح کرد. زن لبخند زد و گفت: " خب حالا ماشه‌اش را بکش " پسرک ماشه‌ی اسلحه را کشید. زن به عقب پرید. سر شانه‌هاش به دیوار خورد و همانطور که چسبیده به دیوار، آرام سر می‌خورد و روی پاهایش چمباتمه می‌زد، در پشت سرش شیار روشن خون گرم از روی دیوار به پایین کشیده می‌شد.

👤 #پوروین_محسنی‌آزاد
📖 #داستانک
📝 #بازی

Telegram.me/Khodneviis
خودنویس
@khodneviis 🌘 #داستان_شب  قسمت اول " بازی بزرگتر ها " 💠  به محض اینکه بعد از کلی سفارش، تنهایشان گذاشتند و وارد یکی ازاتاقها شدند، جنب و جوش هر دو تا آغاز شد. این یکی چشمهایش را تنگ کرد. دستش را سایبان چشمها کرد و نگاهی به اطراف انداخت. اون یکی هم…
@khodneviis

🌘 #داستان_شب  قسمت دوم

بازی بزرگتر ها "

💠  ... لحظه به لحظه بیشتر می شود :
- دوباره شروع کردی؟ یعنی چی؟ چرا همش به غذاهای من ایراد می گیری الکی؟ این غذاهای به این خوبی. 
 بابا بشقاب پلاستیکی کوچکی را که پر از برشهای سیب بود روی زمین کوبید و گفت:
_ بی عرصه هستی تو همیشه می دونستم دست و پا چلفتی هستی تو.
مامان دست به کمر زد و با صدای بلند گفت:
_نه خیر هم آقا. تو غرغر و بدی. همه جای خونه رو کثیف می کنی. اصلاً.... اصلاً چرا نمی ری سرکار؟ اینا چی چی دوستات هستن هر روز می آن در خونه با این قیافه ها؟

بابا با عصبانیت گفت:
_ همینه که هست.... آش خاله س.
مامان که صورتش سرخ شده بود گفت:
_ نمی خوام... اصلا دیگه نمی خوام باهات زندگی کنم. اصلاً می رم خونه بابام. همین. و سرپا ایستاد.
بابا درحالی که ادایش را در می آورد با لحنی تمسخر آمیز گفت:
_نمی خوام باهات زندگی کنم، خوب نکن. هری... آره، هری، و همینطور سرش را به چپ و راست متمایل می کرد. مامان کیفش را از گوشه دیوار برداشت و بعد دست پیش برد تا بچه را از روی زمین بردارد. اما بابا پیش دستی کرد و بچه را توی بغلش گرفت. مامان با عصبانیت دست بچه را چسبید:
_ ولش کن. با بچه ام چیکار داری؟
من مامانشم.. بدش من.. بابا فریاد زد.. بچه خودمه.. من باباشم.. بچه را از دو طرف می کشیدند.

فریاد های من مامانشم، من باباشم و مال خودمه همه جا رو پر کرده بود.

چند لحظه بعد صدای قیژی ممتد در گوششان پیچید و هر دو به عقب پرت شدند. مامان در حالیکه با دست کمرش را گرفته و صورتش از درد منقبض شده بود از جا بلند شد و به طرف پدر حمله کرد.
ولی با صدایی هر دو از دعوا باز ایستادند:
_ امیر... آزاده..
سرشان را به طرف صدا برگرداندند:
_ مامان ستاره، مامان ستاره... دخترک با پشت دست اشکهایش را پاک کرد.
نگاهی به مامان انداخت و هول هولکی چادر نماز و اسباب بازی ها را توی کیفش ریخت. تکه عروسک را که در دست داشت داخل کیف گذاشت و با ناراحتی به نیمه دیگر عروسک که دردست برادرش بود نگاهی انداخت. دندانهایش را محکم روی هم فشرد. هر دو به طرف مادر که داشت از در بیرون می آمد دویدند.
قبل از اینکه حرفی بزنند مامان، آزاده را روی صندلی نشاند.دستی به سرش کشید و او را بوسید.
- همین جا بشین مامان باشه، و براه افتاد.
- کجا می ری مامان؟ هنوز که بابا نیومده بیرون.... بدون اینکه سرش را برگرداند به طرف در خروجی حرکت کند.

🔚 پایان.

به قلم دکتر  :
👤 #نرگس_شریعتی
📖 #داستان_کوتاه
📝 #بازی_بزرگترها | قسمت آخر  2/2.|

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب  قسمت اول

بازی بزرگتر ها "

💠  به محض اینکه بعد از کلی سفارش، تنهایشان گذاشتند و وارد یکی ازاتاقها شدند، جنب و جوش هر دو تا آغاز شد.
این یکی چشمهایش را تنگ کرد. دستش را سایبان چشمها کرد و نگاهی به اطراف انداخت. اون یکی هم روی پنجه پا بلند شد و در حالی که دستها را روی کمر می گذاشت گوشه و کنارها را از نظر گذراند:

_ اوناهاش، برم اونجا! و با انگشت کنج خلوتی را نزدیک یک پنجره نشان داد.

آفتاب کم رمقی از پنجره به درون می تابید و آن گوشه کمی روشن تر از جاهای دیگر بود .هر دو کیفهایشان را برداشتند. از بین پاها تونل باز کرده و به آنجا رفتند.
وقتی زیر پنجره رسیدند خانم گفت:

_ اه، چقدر شلوغه اینجا...

دست توی کیفش کرد و چادر نمازی بیرون کشید. در حالی که کف زمین پهنش می کرد گفت:

_ اگر مامان بفهمه چی؟ منو می کشه.

آقا یک پایش را روی پای دیگر گذاشت و به دیوار تکیه داد:

_نترس... بیا سفره رو پهن کن که دارم از گشنگی می میرم. ناهار چیه؟

خانم که داشت روسری اش را بالای سرگره می زد با مهربونی گفت:

_ همون غذایی که تو دوست داری.

در حالیکه  چشمان سیاهش از شادی می درخشید دوتا سیب و چند تا زردآلو از توی  کیف بیرون کشید. قبل از اینکه آقا تکان بخورد سریع یکی از سیب ها را چند بار روی پیراهنش کشید و به طرف او گرفت. لبخند روی لبهایش نشست. آقا تو چشمهای او نگاه کرد و گفت :

_ تو فقط ستاره منی میدونی، این همیشه یادت باشه!

ذرات گرد و غبار در پرتو نور آفتاب خود نمایی می کردند. جمعیت رفته رفته بیشتر می شد. فضای سالن دم کرده و خفه بود. مردم می آمدند  و می رفتند. گاهی صدای داد و فریاد عده ای بلند می شد. یا صدای هق هق گریه بچه ای. اما هیچ صدایی توجه آن دو نفر را به خود جلب نمی کرد.
مدتی بعد، اگرکسی خم می شد و از میان پاهایی که مدام در رفت و آمد بودند نگاهی به آن گوشه سالن می انداخت متوجه میشد که چرا سرو صدای آنجا لحظه به لحظه بیشتر می شود !!

🎬 ادامه دارد ...

به قلم دکتر   :
👤 #نرگس_شریعتی
📖 #داستان_کوتاه
📝 #بازی_بزرگترها  | قسمت اول   1 / 2 ...|

Telegram.me/Khodneviis