حرفهایم را میانموهایت میکارم کلمات احاطهام میکنند به هم میبافم رودی میشوند سپید تا لبهای خشک شعر را مرطوب نگهدارند به بودنت برگرد عزیزک روزهای شاعرانگی
منتظر قد کشیدن در آغوش رنگها قد میکشند تنِ واژهها در چارچوب نگاه پر میکشند پروانهها میگریزند از نوک پرندههای بوم کالبدم چون موم رنگ میگیرد بر روی بوم میدانم حالا تابلویی هستم در نگاه مردم ! قابم نکن بگذار با کبوتر دستهات نقش آسمانها شوم زمین جای رنگهای تو نیست .