✅ گزیده ابیات
نظام دستغیب شیرازی📚 صیادان معنی ۳
دلم را عشق گردانَد به گرد چشم پُرکارش
چو آن مرغی که گرداند کسی بر گرد بیمارش.
...
بس که با خود بی تعلّق گشتهام، مانند گل
از تنم گر عضوی افتد برنمیدارم ز خاک.
...
چنان با خاک کویش الفتی باشد غبارم را
که تا برداردم، صدبار از دست صبا افتم.
...
راضی شدم به قید و ره صد هوس زدم
آتش به هرچه بود به غیر از قفس زدم
جز دامن تو، بهر تمنای قتل خویش
باور مکن که دست به دامان کس زدم.
...
سوختم داغ جنون بر سر و هشیار شدم
باز در دایرهٔ عقل گرفتار شدم
شوریِ لعل تو در کام دلم کرد اثر
عجبی نیست اگر تشنهٔ دیدار شدم.
...
سراپایم بوَد در بند، اگر باور نمیداری
توان فهمیدن از بندی که پیشت بر زبان دارم.
...
بدین شادم که عاشق شد ستمکاری که من دارم
که معلومش شود در عشق، آزاری که من دارم
نباشد بیتبسّم یک نفس لعل شکربارش
ندارد غنچهٔ نشکفته، گلزاری که من دارم.
...
مرا بیخانمان گویند بیدردان، نمیدانند
که در هرکوچهای از سنگ طفلان خانهای دارم!...
هیچگه بی جستجویی نیستم در عشق تو
خویش را گم میکنم هرگه ترا پیدا کنم
در میان گریه گر خندم نه از دیوانگیست
سیل اشک خود چو بینم، خنده بر دریا کنم.
...
بیرخش عالم سیه گردید، آهی سر کنم
خانه تاریک است در چشمم، چراغی برکنم.
...
از نور دل به محنت آینده آگهیم
هر شب حسابِ محنت فردا نوشتهایم.
...
تا لطف تو ما را ندهد رخصت پیغام
از بیم تو بر رهگذر باد نگردیم
چون خانۀ ویران شده بر رهگذر سیل
در طالع ما رفته که آباد نگردیم....
ما لبِ خود به تمنّای ستم بگشاییم
دیده را از پی نظّارهٔ غم بگشاییم
نیست آزردهدلی چند که مانند حباب
گاهگاهی گرهی از دل هم بگشاییم
تا نمیریم، تبسم نکند غنچۀ او
کی بوَد کاین گره از کار عدم بگشاییم.
...
خارخار عشق او را رشک بُرد از خاطرم
همچو آن سوزن که با سوزن ز پا آید برون.
...
پیش تو جای دارم و میرم از آرزوی تو
شرم نمیگذاردم تا نگرم به سوی تو.
...
به دل میا که ازان آستانه دور شده
مباد رنجه شوی، راه خانه دور شده
غمین مشو که نگاهت نمیرسد به دلم
گناه تیر چه باشد، نشانه دور شده
گران نیَم، ز نسیمی به جای خود آیم
چه شد که گردم ازان آستانه دور شده
جدا ز زلفت، هرگز دلم ندید خوشی
چو طایری که شب از آشیانه دور شده.
...
- منتخبی از ساقینامهٔ او که ترجیعبندی است با این بیت برگردان:
از دامن ساقی، نفسی دست نداریم
جز ساغر می پیش کسی دست نداریم
* * *
ساقی بده آن می که به رنگ لب یار است
آن می که رخ سرخ ازو رشک بهار است
ساقی دگر از زاهد دلمرده مکن شرم
می درده و انگار که او سنگ مزار است
...
بی عارض ساقی که ز خورشید گرو برد
خورشید حیات همه کس بر لب بام است
ساغر ز کف هر که ستانی به عوض ده
در مذهب ما رد قدح، رد سلام است
...
مردم همه دانند که من بادهپرستم
هر توبه که کردم، چو دل خویش شکستم
آخر به سوی خویش کشد موج شرابم
از دام می ناب مپندار که جستم
بیتابی بسیار ز من سر زد و ساقی
کم داد به من باده و پنداشت که مستم
غافل که ز شوق رخ او بود که هر دم
چون شیشه ز جا جستم و چون جام نشستم
...
از شوق لبت جام، می ناب برآرد
مانند زمینی که ز خود آب برآرد
پیمانه ز می آب به کف کرده که ریزد
بر چهره بخت من و از خواب برآرد
...
ساقی بده آن می که چو از خم بدر آید
خورشید به نظّارهٔ رویش بهسر آید
ترک لب ساقی نکنم گرچه جفاجوست
چون شیشه اگر خون دلم تا کمر آید
...
ما دُردکشان دیدۂ گریان نشناسیم
در محفل ما ساغر می چشمِ پُرآب است
...
میآیم و پیدا ز پیام لشکر درد است
مانند سپاهی که عیان از دل گرد است
گر خاک خوری، بهتر ازین روزی شوم است
در فقر و فنا خون جگر روزی مرد است.
...
- منتخبی از ترجیعبند دیگر او، که بیت ترجیع آن این است:
بنشینم و دل به ناله سوزم
صد داغ به رغم لاله سوزم
...
دردا که فلک چو یار برگشت
وز کشتنم آن نگار برگشت
میآمد و بود غافل از من
چون دید مرا، زعار برگشت
در وادی محنت آن گياهم
کز شومی من بهار برگشت
...
ای دشمنِ جانِ آشنایی!
شهرت دهِ رسمِ بیوفایی
کار دل ازان نمیشود راست
کز زلف گره نمیگشایی
چون مهر که درفتد ز روزن
هر لحظه ز دیده در دل آیی
...
نامم بَرَد او، ولی ز خاطر
آن شوخ مرا چنین برد نام!
...
هر سنگ که بر سینهٔ بیکینه زنم
در عشق تو صیقلی بر آیینه زنم
از دست شدم، مگر به دستِ دگران
همچون درِ باغ، سنگ بر سینه زنم.
#نظام_دستغیب_شیرازیخاکستر ققنوس