✅ گزیده ابیات
صیدی تهرانی📚 صیادان معنی ۱
ز سیرِ گلشن دنیا ازان به خار خوشم
که چیدهاند حریفانِ رفته، گلها را
..
زعيبجويیِ خود، دیده بر دل است مرا
همیشه آینهای در مقابل است مرا
..
غیرِ وصل تو، که آن هم زخدا خواستهایم
در فراق تو نجنبید به حرفی لب ما
غزل کامل..
ذوق از بهار نیست به هجران فتاده را
گل بی تو آفتاب بوَد بزمِ باده را
..
چه بهره باشد ازان رو، هوس گداخته را؟
بهار فیض نبخشد جنونِ ساخته را
..
محوِ معشوق، از خیال یار دارد بزمِ وصل
گل، هم از تصویر باشد بلبلِ تصویر را
..
ز هیچ سو دل ما را امیدِ ساحل نیست
به عکسِ موج سفر میکند سفینۀ ما
..
ازین خودکام یاران، رنگ الفت میپرد ما را
که بهر صیدِ ماهی، خشک میخواهند دریا را
..
در بزم او مجالِ نشستن نیافتیم
چون نرگس ایستاده کشیدیم جام را
..
از ضعیفان نیز میآید درشتی، نرم باش
سایه ناهموار گردد چون زمین هموار نیست
..
ای شاخِ گل ببال که امروز روزگار
بر مطلبی که دست ندارد، شکستِ توست
غزل کامل..
از باغ رفتی و دل بلبل ز ناله ریخت
گل را شرابِ رنگ، تمام از پیاله ریخت
..
دلم به دوستی عالمی گرفتار است
به کارِ هر که شکستی رسد، به کارِ من است
..
در دهر، هر که هست، مهیّای جنگ ماست
بر روی ما کسی که ناستاد، رنگ ماست..
در کوی خویش، منعِ رقیبان به من گذار
خار از برای پاسِ گلستان بهْ از گل است
..
در هرچه خوب می نگرم اعتبار نیست
حق با دل من است که امیدوار نیستروشندلان زتیرگی بختْ فارغند
شب از برای شمعِ فروزنده تار نیست
تا هست نم به دیده و دل، گریه میکنم
امساک در طبیعتِ ابرِ بهار نیست
..
بنای کارِ خود از بس که سست میبینم
به گل امیدِ ثباتم زآشیان بیش است
..
ما حال خود از چهرۀ همدرد شناسیم
آیینۀ مشتاقِ فنا، برگ خزان است
..
بی روی تو، در انجمن عیشْ چو تصویر
عمرم به نگه داشتن جام گذشتهست
..
در باغِ خیالم نبوَد میوۀ نارس
اینجا ثمرِ پخته در آغوشِ بهار است
..
با روی تو حاجت به تماشای چمن نیست
نظّاره چو برگشت ز رخسار تو، باغ است..
عمر به حسرت زبس که میگذرانم
هر نگه من، نگاهِ بازپسین است
..
بلهوس را یک دل و جز وصل او صد آرزو
با دل صد پاره ما را آرزوی دل یکیست
..
بس که حیران تماشای جمال تو شدم
همچو گل، دوختن چاکِ دل از یادم رفت
..
بس که هر روز محنتم بیش است
یاد عمرِ گذشته، عید من است
..
بیکسیها خوار نگذارد شهیدِ عشق را
بیستون، از لاله، نخلِ ماتمِ فرهاد بست
..
ز چشم یار، دل من چه دید، حیرانم
که چون طلسمِ تغافل به یک نگاه شکست
..
تقصيرِ فلک نیست اگر بی سروپاییم
چون ابر، پریشانی ما از کرم ماست
..
به آفتاب ازان رو شباهتی دارد
که دیده را به رخش طاقت تماشا نیست
..
صورت دیوار هم در عالم خود زنده است
هر کسی را جامۀ هستی به رنگی دادهاند
..
مرا شرمِ محبّت بس که دور از بزمِ او دارد
سخن گر روبرو گوید به من، پیغام میگردد!
..
بی تو از بس که ستم بر منِ غمناک رود
مژه برهم چو زنم، موج بر افلاک رود
کُشتۀ ناز تو آرام نمیداند چیست
گر به خاکش کنی آسودگی از خاک رود
..
عجب دارم از طالع ساغر خود
که در ساختن نیز گردیده باشد
..
ز خار تجربۀ روزگار حاصل کن
که گل مصیبتِ عمرِ دراز نشناسد
..
صيّاد ما بنای ستم تازه کرده است
مرغی که پر شکسته شد آزاد میکند..
نقص عشق است که از خار بنالد بلبل
نسبتِ هرچه به گلزار رسد، گل باشد
..
نرود روشنی کوی تو از رفتنِ مهر
گر گلی کم شود آرایشِ بستان نرود
..
مرو به خشم، چرا آتشی برافروزی
که بایدش به عرقهای انفعال نشاند
..
تنها نگشته بی تو زبانم به کامْ بند
چون رنگِ گل شدهست شرابم به جامْ بند
..
هر روزِ حیاتم شبِ صدگونه الم بود
این عمر نبود، آفتِ آرام عدم بود
افسوس که شد آینۀ خیره نگاهان
رویی که نگه کردنش از دور ستم بود..
جایی که تویی، صبحِ طرب شام ندارد
آنجا که منم، شامِ غم انجام ندارد..
از برون گر تازه رویم، از درون پژمردهام
بادۂ عیش مرا نارس به مینا ریختند
..
نمیدانم که را قاصد کنم از محرمان یارب
به سویش شوق را گر میفرستم، دیر میآید!
..
حسنِ سنگیندل چو خواهد طرح بیداد افکنَد
عقدهای چون بیستون در کارِ فرهاد افکند
..
در گلستان جهان، چون گلبن آفتزده
غنچههای شاخِ امّيدم گلِ خمیازه شد
.
بیم هجران در دل معشوق، بیش از عاشق است
از گلستان گل پریشانتر زبلبل میرود
.
تنگدستم، میکند اندک غمی خوشدل مرا
خاطری دارم که از خاری گلستان میشود
.
درین فصل گل، هرچه داری به می ده
مبادا که دیگر بهاری نیاید
بر ابرو ضرور است چین، دلبران را
که از تیغِ بی قبضه، کاری نیاید
.
به نوبهارِ وصال تو چشمِ حیرانم
شکوفهایست که نومیدیاش ثمر باشد
.
فیض بیداری شبها نشناسد غافل
بر دل افزایدش آن خواب که از دیده رود
.
بهاری را چه دل بندی، که ده روز دگر رنگش
به روی بستر برگ خزان بیمار میافتد
.
غم ز بیمهری او نیست که یکچند نهال
سایۀ مرحمت خویش پریشان دارد
#صیدی_تهرانیخاکستر ققنوس