✅ گزیده ابیات
سلیم تهرانی📚 صیادان معنی ۳
مرا ز خرّمی نوبهار رنگی نیست
چه سود دستۀ گل را که ریسمان سبز است؟
ز لطفِ ابر بهار است هرچه هست، ولی
چمن ز آبلۀ دستِ باغبان سبز است
..
همچو مرغان قفس ما را ز گل بویی بس است
بوسهای ما تشنگان را از لب جویی بس است
..
خلوت چه احتیاج بوَد عزلت مرا
فانوسوار، خلوت من پیرهن بس است
..
روزی کس کی خورد هرگز کسی، زان چوب را
آب نتْواند فرو بردن که رزق آتش است
..
میبایدم ز کوچۀ سنگیندلان گذشت
با شیشهای که چون دل بیمار نازک است
..
دارد از جنبش مژگان سیاه تو خبر
دلم از بس به تو ای عهدگسل نزدیک است
..
ز رازداری ما جمع دار خاطر را
ز گوش تا به لب ما هزار فرسنگ است!
..
دلم شکفته نگردد، زبس جهان تنگ است
چگونه گل نشود غنچه، گلستان تنگ است
سليم وسعت صحن چمن چه سود دهد
مرا که همچو دل غنچه آشیان تنگ است
..
به چشم همّت من عرصۀ زمین تنگ است
گشاده است مرا دست و آستین تنگ است
..
نمیدانم فلک را مدّعا چیست
که سرگردان چو فانوس خیال است
..
آنکه پیغامی به سوی او برد از ما، دل است
نامۀ بیطاقتان بر بالِ مرغِ بسمل است
بر کمر دامن زدم بر عزم رفتن همچو سرو
نیستم از بیخودی آگه که پایم در گل است
در وداعش گر نرفتم احتیاج عذر نیست
دوست میداند که استقبال هجران مشکل است
..
نیست در دوستی خلق بجز بیم خطر
طفل را دامن مادر چو کنار بام است
ره و رسم کرم از دور برافتاده
سلیممیدهند آنچه کریمان به گدا، دشنام است!
..
نوحۀ سرو و صنوبر در چمن بیهوده نیست
یعنی این باغ ملالانگیز، جای ماتم است
..
باخبر باش فریبت ندهد ای زاهد!
میدود در رگ و پی، دختر رز شیطان است!
..
حصار عافیت جز کنج تنهایی نمیباشد
که فانوس چراغ لاله دامان بیابان است
به گلشن میتوان تحقیقِ کار این جهان کردن
که گل مجموعۀ تعبیر این خواب پریشان است
..
ز بس که بی رخت افسرده است، پنداری
که اوّلِ گل ما، آخر چراغان است
..
کوچۀ زنجیر را ماند به عهدش روزگار
بس که از بیداد او هر خانهای پر شیون است
..
از پی شوخی که از من میگریزد همچو تیر
چون کمان خمیازۀ خشکی در آغوش من است
..
قسمت ما به جهان غیر پریشانی نیست
سرنوشت من و زلف تو به یک مضمون است
..
غنچه دلتنگ و لاله در خون است
زین چمن برگِ عیش بیرون است
راه از پای ما به خون خفتهست
نیست شبگیر، این شبیخون است!
..
من تشنۀ آن چشمه که آبش همه خون است
سر گرمِ سبویی که شرابش همه خون است
..
بیا که وصل تو گل را بهارِ دلخواه است
چمن ز رخنۀ دیوار چشم بر راه است
مپرس حال مقیمان خانۀ افلاک
که نان به طاق بلند است و آب در چاه است
سلیم از مه نو حالِ آسمان پیداست
نشان مركب طفلان، رکابِ کوتاه است
..
نارسایی به هنر در همه جا همراه است
جامۀ سرو ز موزونی او کوتاه است
قسمتم نیست که از بند غم آزاد شوم
رفت صد قافله و يوسف من در چاه است
هر که برخاست ز شوق تو، دگر ننشیند
پا درین بادیه گر ماند، سرم در راه است
..
امشب که ز بختم به سوی بزم تو راه است
چون شمع، سراپای تنم وقف نگاه است
..
هر کجا موجیست از مژگان ما برخاستهست
ابرِ تر گردیست کز دامان ما برخاستهست
ای فلک تا نیمجانی هست سامانی بده
تا تو فکر نان کنی، مهمان ما برخاستهست
..
رفت از برم چو یار، تماشای گریه کن
دریا بوَد خموش چو طوفان نشسته است
از دل اثر نماند و غم او همان به جاست
بر باد رفت خانه و مهمان نشسته است
..
در باغ بی تو خاطر سنبل شکسته است
آیینۀ گل و دل بلبل شکسته است
ساقی ز مومیایی مَی میکند درست
گر شیشۀ دلی ز تغافل شکسته است
..
زاهد همه عمرم به می ناب گذشتهست
چون سبزۀ جو از سر من آب گذشتهست
بر غیر، غم عشق تو آسان ز وصال است
این بادیه را در شب مهتاب گذشتهست
..
خوش آن کز فکر بیش و کم گذشتهست
چو خورشید از سر عالم گذشتهست
نظر تامیکنی در مجلس عمر
چو دور جام، عهد جم گذشتهست
گل از خورشید کامِ خویشتن یافت
چه میداند چه بر شبنم گذشتهست
بپرس از دیگران ذوقِ طرب را
که عمر ما همه در غم گذشتهست
به درد خود
سلیم آن به که سازم
که کار زخمم از مرهم گذشته ست
..
با ما چنان که بود دلت، نیست این زمان
آیینۀ تو صورت دیگر گرفته است
بر من ترحّم است نه بر گل، که عمر را
من مفت دادم از کف و او زر گرفته است
یارب چه گل شکفته ز مکتوب ما که باز
باد صبا ملول و کبوتر گرفته است
..
ای مرغ چمن، از اثر باد خزان است
کآواز تو چون بلبل تصویر گرفتهست
..
به خاک این چمن تهمت چه بندم
غبار از خود دلم چون بِهْ گرفتهست
..
پیش زاهد توبه کردم از شراب
ساده لوحی بین که باور کرده است
..
بلبل و پروانه میجوشد به هم در محفلم
عشق، گویی روغن گل در چراغم کرده است
داغ دل از مستیام افزود، گویی روزگار
لاله را افشرده و می در ایاغم کرده است.
#سلیم_تهرانیخاکستر ققنوس