نوشتن
#یک_قرار_عاشقانهکدام
عاشقانه؟ همین چند وقت پیش نوشت "میای همو ببینیم؟". از گوشۀ چشمم گوشۀ دسکتاپ و پیغام تلگرام را میبینم. بله خودش است. همان همکار پر شر و شور محل کار. چند روز قبلتر هم گفته بود "سرت خلوت شد پیام بده" و من جواب نداده بودم. فقط وقتی سرم خلوت میشد یا با خودم خلوت میکردم، به او فکر میکردم. حالا اینکه برویم بیرون... حوصلۀ بهانه آوردن نداشتم. عکس پروفایلش را عوض کرده بود و حالا خوب شده بود، توی چشمهاش همان خنده بود و توی سیبک گلویش همان حرفهایی که وقتی میگفت ته دلم میلرزید و قهوهام را ساکت تا ته میخوردم.
یک سال است که دیدارهای ما در محل کار است، در حضور دیگران و با حضور دیگران. همیشه در جمع سنگینی نگاه او را حس کردم ولی او اگر در جمع نباشد، حتما نبودنش را نگاه میکنم و دنبالش میگردم، او هیچ وقت این حس را نخواهد فهمید. حالا میگوید "میای همو ببینیم؟". چندوقت
یک دفعه بعد از گفتوگوهای کاری و رد و بدل شدن فایلهای کاری، آخر حرفش این را مینویسد. امروز دیگر حوصلۀ بهانه آوردن نداشتم.
بعضیوقتها فکر میکنم با کسی که نمیدانم کیست و کجایِ من است، لج کردهام. آخر سر بعد از این که گفت "میای همو ببینیم؟" و من جوابی ندادم، نوشت "من عصرها ساعت 6 تا 8 تئاتر شهر می رم. می شینم سیگار میکشم و یادداشتم رو مینویسم و برمیگردم". نمیدانم چندوقت از این آدرس دادن گذشته است که حالا من امروز در راه رفتنم. احساس سنگینی عجیبی دارم. خودم را نمیتوانم توی ماشین جا کنم، نمیتوانم خودم را راه ببرم، حتی نمیتوانم حرف بزنم.
ساعت هشت است و من سبک و آرام در تاکسی نشستهام. رانندۀ خانم ضبط ماشینش را روشن کرده. شاعری با لهجۀ خراسانی میخواند "لحظۀ دیدار نزدیک است" و رانندۀ خانم میخواند "باز من دیوانهام مستم" و از آینه مرا نگاه کرد. اشک را از گوشۀ چشمم پاک کردم و از پنجره بیرون را نگاه کردم و گفتم زیرا که یکی از دریچهها بسته است.
#سهیلا_عابدینیتمرین کلاسی
#نگارش_خلاق #اتاق_آبی