پسرک سرش را به سوی آسمان میچرخانَد و میپرسد: "مامان! چرا آسمون این قَدَر سادهست؟!"
مادر هم به دنبال این پرسش نگاهش را با کودک یکی میکند ، صافی و یکپارچگی آسمان چشمش را خیره میکند ، در تایید گفته پسرک میگوید: "راست میگی! آسمون خییلی سادهست ، یه تیکه ابر هم توش نیست! " و با این پرسش ادامه میدهد:"اگه ابر هم باشه، بازم سادهست!؟"
-- آره!
-- چرا؟!
--خُب فقط ابره دیگه!
--شب چی؟
پسرک شانههایش را بالا میاندازد و با بیتفاوتی میگوید: "شب هم آسمون ساده است! چیزی نداره که؟! فقط ماه و ستاره داره..." و ادامه می دهد: "فقط
#خورشید و
#ابر #ماه و
#ستاره چیزایی هستن که تو آسمونن..."
--زمین چی؟! ساده نیست؟!
کودک در پی این پرسش مادر نگاهی به گسترهی شالیزارهای وسیع و سرسبز جلوی خانه پدربزرگش میاندازد ، نگاهش تا دوردست ها را می کاود و می رسد به مسیر پرتردد بزرگراه، سوار ماشین های دلخواهش می شود و با آنها قسمتی از مسیر را طی میکند و بعد دوباره برمیگردد توی شالیزار و پا میگذارد درون رودخانهای که از کنار این شالیزار زیبا میگذرد، برای چند لحظه چشمانش توی آب رودخانه شنا می کند و به دنبال ماهیها و قورباغهها میدود، از ترس مار، نگاهش را از آب بیرون میکشد و میافتد توی جالیز مادربزرگ و تند و تند میدود دنبال چند جوجهای که جیک جیک کنان در باغ دنبال غذا میدوند... بوتههای گوجهفرنگیِ وحشی و کدوهای نارسی که روی بوتههای سرسبزشان جای جای باغ را پرکردهاند نگاهش را خیره میکند و در آخر بچه
گربه خوشرنگی که اخیرا میهمان خانه پدربزرگ و همبازی آخرهفتههای او شده، توقفگاه نگاهش میشود...
صدای جیرجیرک ها از یک طرف و صدای کارخانه برنجکوبی پدربزرگ که در جوار خانه است از سمت دیگر میآید ، صدای مادرش در گوشش میپیچد: "زمین چی پسرم؟!"
با اطمینانی که در بیانش هست در جواب مادر میگوید : "اوووه زمین خییلی چیزا داره!
#درخت #ماشین #گوجه،
#کدو ،
#کارخونه،
#جاده #باغ #جیرجیرک #قلاب_ماهیگیری #ماهی #گربه و ..."
مادر با خودش فکر میکند:
پسرک راست میگوید، توضیحاتش قانع کننده است، فرصت دیدن اینهمه چیزهای روی زمین را نباید از او گرفت؛ بگذار زمین را خوب ببیند، به آسمان هم خواهد رسید. فعلا نمی توانم از عظمت آسمان بیشتر از این چیزی بگویم. باید صبر کنم تا بزرگتر شود، بالهایش را که درآورد یک روز سفر می کند....
#دوشنبه_۹۷/۷/۹
@Sara_Eshraghi1396