🗺🗺🗺مُغ بچهای میگذشت...
#داستان_کوتاهبچههای کوچک دورم را گرفتهاند و می خواهند مرا به بازی بکشانند. میخواهند مرا از کودکی رد کنند و به زمان قبل از تولدم برسانند.
آیلین میپرسد: چی مینویسی؟
میگویم: قصه.
امیرعلی میگوید: مینویسی که برای من بخونی؟
میگویم: آره.
آیلین میپرسد: کی به تو قصهها رو میگه که توأم مینویسی؟
میگویم: مغزم. از مغزم مینویسه.
باز آیلین میپرسد: مغازه داری؟ از مغازه کی؟
امیرعلی میگوید: چند تا مغازه داری؟ دو تا؟
صدای عاطفه میآید که کوروش به بغل سلام میکند. آیلین و امیرعلی به طرف کودکی کوروشِ از خودشان کوچکتر میدوند. بچهها مرا در بزرگسالیِ قصه ای ناتمام رها میکنند.
https://t.center/ghalamfarsaee