بارها براي عروسی و ميهمانیِ بزرگان به باغ عشرتآباد دعوت شده بودم. اما هرگز حال آن شب را نداشتم. پائيز غمانگيزی بود و من به جوانی و عشق فکر میکردم. از مجلسی که قدر ساز را نمیشناختند خوشم نمیآمد اما چاره چه بود؟ بايد گذران زندگی میکرديم. چنان ساز را در بغل میفشردم که گویی زانوی غم بغل کردهام. نمیدانستم چرا آن کسی که قرار است در اندرونی بخواند، صدايش درنمیآيد.
در همين حال و انتظار بودم که دختر نوجوانی از
#اندرونی بيرون آمد. حتی در اين سن و سال هم رسم نبود که دختران و زنان اينطور بیپروا در جمع مردان ظاهر شوند. آمد و کنار من ايستاد. نمیدانستم برای چه کاری نزد ما آمده است و کدام پيغام را دارد.
چشم به دهانش دوختم و پرسيدم: چه کار داری دختر خانم؟
گفت: میخواهم بخوانم!
گفتم: اينجا يا اندرونی؟
گفت: همينجا!
نمی دانستم چه بگويم. دور بر را نگاه کردم، هيچکس اعتراضی نداشت. به در ورودی اندرونی نگاه کردم. چند زنی که سرشان را بيرون آورده بودند، گفتند: بزنيد، میخواهد بخواند!
گفتم: کدام تصنيف را میخوانی؟
بلافاصله گفت: تصنيف نمیخوانم، آواز میخوانم!
به بقيه نوازنده ها نگاه کردم که زير لب پوزخند میزدند. رسم ادب در ميهمانیها، آنهم ميهمانیِ بزرگان، رضايت ميزبان بود.
پرسيدم: اول من بزنم و يا اول شما میخوانيد؟
گفت: ساز شما برای کدام دستگاه کوک است؟
پنجهای به
تار کشيدم و پاسخ دادم: همايون.
گفت: شما اول بزنيد!
با ترديد، رنگ و درآمد کوتاهی گرفتم. دلم میخواست زودتر بدانم اين مدعی چقدر تواناست؟ بعد از مضرابِ آخرِ درآمد، هنوز سرم را به علامت شروع بلند نکرده بودم که از چپ غزلی از حافظ را شروع کرد.
تار و ميهمانی را فراموش کردم، چپ را با تحرير مقطع اما ريز و بهم پيوسته شروع کرده بود. تا حالا چنين سبکی را نشنيده بودم. صدايش زنگ مخصوصی داشت. باور کنيد پاهايم سست شده بود. تازه بعد از آنکه بيت اول غزل را تمام کرد، متوجه شدم از رديف عقب افتادهام:
معاشران گره از زلف يار باز کنيد
شبی خوش است بدين قصهاش دراز کنيد
ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است
چو يار ناز نمايد شما نياز کنيد
بقيه نوازنده ها هم، مثل من، گيج و مبهوت شده بودند. جا برای هيچ پرسش و حرفی نبود.
تار را روی زانوهايم جابجا کردم و آنرا محکم در بغل فشردم. هر گوشهای را که مايه میگرفتم میخواند.
خندههای مستانهی مردان قطع شده بود. يکی يکی از زير درختان بيرون آمده بودند. از اندرونی هيچ پچپچی به گوش نمیرسيد، نفس همه بند آمده بود. هيچ پاسخی نداشتم که شايستهاش باشد.
گفتم: اگر تا صبح هم بخوانی میزنم! و در دلم اضافه کردم: تا پايان عمر برايت میزنم!
آن شب باز هم خواند، هم آواز هم تصنيف. وقتي خواست به اندرونی بازگردد گفتم: میتوانی بيايی خانه من تا رديفها را کامل کنی؟
گفت: بايد بپرسم.
وقتی صندلیها را جمع و جور میکردند و ما آماده رفتن بوديم، با شتاب آمد و گفت: آدرس خانه را برايم بنويسيد.
و تکه کاغذی را با يک قلم مقابلم گذاشت، اسمش
#قمر بود.
بعد از آنکه از قمر جدا شدم، تمام شب را به ياد او بودم ديگر دلم نمیآمد برای کسی
تار بزنم. در خانهام که انتهای خيابان فردوسی بود، چند اتاق را به کلاس موسيقی اختصاص داده بودم و تعدادی شاگرد داشتم اما ديگر هيچ صدايی برايم دلنشين نبود و با علاقه سر کلاس نمیرفتم. دو ماه به همين روال گذشت. بعدازظهر يکي از روزها، توی حياط قاليچه انداخته بودم و در سينهکش آفتاب با ساز ور ميرفتم که يک مرتبه در حياط باز شد. ديدم قمر مقابلم ايستاده است، بند دلم پاره شد. هنوز دنبال کلمات مي گشتم که گفت: آمدهام موسيقی ياد بگيرم.
از همان روز شروع کرديم؛ خيلی با استعداد بود، هنوز من نگفته تحويلم میداد و وقتی ردیفهای موسيقی را ياد گرفت، صدايش دلنشينتر شد، و کنسرت پشت کنسرت است که در گراندهتل لالهزار، آوازه قمر را تا به عرش میگسترد.
اولين کنسرت قمر با همراهی ابراهيم خان منصوری و مصطفی نوريایی(ويولن)، شکرالله قهرمانی، حسين خان اسماعيل زاده (کمانچه) و ضيا مختاری(پيانو) و من (
تار) برگزار شد.
يک شب که در
#گراند_هتل تهران کنسرت میداد. تصنيفی را خواند که آهنگش را من ساخته بودم و بعدها در همهی محافل سر زبانها بود.
#تصنيف را
#بهار سروده بود و من رويش آهنگ گذاشته بودم، حتماً شما هم شنيدهايد:
#مرغ سحر را ميگويم.
آنشب در کنسرت گراند_هتل وقتی اين تصنيف را ميخواند، آه از نهاد مردم بلند شده بود. در اوج تحرير آوازی که در پايان تصنيف میخواند، ناگهان فرياد کشيد "جانم، مرتضی خان!" و اين نهايت سپاس و محبت او نسبت به کسی بود که آنچه را از موسيقي ايران میدانست، برايش در طبق اخلاص
گذاشته بود.
🎼🎤🎸#مرتضی_نی_داوود(۱۲۷۹ اصفهان – ۲ مرداد ۱۳۶۹ سان فرانسیسکو)
نوازندهٔ
#تار@ketabeabii