گمان می کنم هر آدمی باید پشت پنجره ی اتاقش یک گلدان گل شمعدانی داشته باشد که هر بار گلهایش خشک می شود و دوباره گل می دهد یادش بیفتد که روزهای غم هم به پایان می رسند
مترسک مے شود در خیالات خودش چمبره مے زند در این #تنهای تلخ ڪلاغ ما به اخر قصه نمے رسد در این سیطره سڪوت گنگ و ناپیداست رویاے زیبای زنے با دامن مندرس پشت #پنجره ی غبار گرفته #آینه باز ترک بداشته و هیچ قاصدڪے از دور نمے اید ڪلاف سردرگرم عشق بازیچه دست قلابهاے اهنے سردیست ڪه میان انگشتان ظریفش رج به رج عاشقانه مے بافد و معشوقه اے ڪه هرگز پا به این مزرعه نخواهد گذاشت ارام بخواب بانوے شعرهاے تلخ ......