. گفتارت فرش ایرانیست و چشمانات گنجشککان دمشقی که میپرند از دیواری به دیواری و دلام در سفر است چون کبوتری بر فراز آبهای دستانات و خستگی در میکند در سایهی دیوارها… و من دوستات دارم اما میترسم که با تو باشم میترسم که با تو یکی شوم میترسم که در تو مسخ شوم تجربه یادم داده که از عشق زنان دوری کنم و از موجهای دریا اما با عشقات نمیجنگم… که عشق تو روز من است با خورشید روز نمیجنگم با عشقات نمیجنگم…
بگذار برایت چای بریزم امروز به شکل غریبی خوبی صدایت نقشی زیباست بر جامهای مغربی و گلوبندت چون کودکی بازی میکند زیر آیینهها… و جرعهای آب از لب گلدان مینوشد بگذار برایت چای بیاورم، راستی گفتم که دوستت دارم؟ گفتم که از آمدنت چقدر خوشحالم؟ حضورت شادیبخش است مثل حضور شعر و حضور قایقها و خاطرات دور...
چه فایده ای دارد نگرانِ من باشی ولی، از من دفاع نکنی؟ خیلی دوستم داشته باشی، اما من را نفهمی؟ جایِ خالیم را حس کنی، اما سراغم را نگیری؟ چه فایده ای دارد.. در بینِ وسایلت باشم اما مهمترینشان نباشم...
عشق تو به من آموخت که تو را دوست بدارم در همه اشیا در درختی عریان در برگهای خشکیده در هوای بارانی در طوفان در قهوه خانهای کوچک که هر غروب قهوه تلخمان را در آن مینوشیدیم
عشق تو مرا آموخت که به مسافرخانههای گمنام بروم کلیساهای گمنام و قهوهخانههای گمنام