تقول الأسطورة الغجرية بأن الله بعد أن أنهى توزيع الأراضي على الشعوب، جاءه الغجر قائلين: وكأنك نسيتنا فلم تعطنا شيئاً! فقال لهم: لكم الفرح! ومن وقتها صارت الأوطان مؤلمة.. ------------------ در افسانهی کولیان آمده است، بعد از آنکه خداوند کار تقسیم سرزمینها میان ملتها را به پایان رساند، کولیها نزد او آمدند و گفتند: گویا ما را فراموش کردی و چیزی به ما ندادی! خداوند به آنها گفت: شادمانی از آنِ شماست! و وطنها از آن زمان اندوهبار شد..
أيتها الغالية.. لماذا قدر للإنسان أن تكون أعمق جروحه تلك التي يحفرها بيده؟ ----------------------------- ای نازنین.. چرا بر انسان مقدر شده که عمیقترین زخمهایش، همانهایی باشند که با دست خودش حفر میكند؟
إن المحبين لا يَشْفِي سَقَامَهُمَا إلّا التلَاقِي فَدَاوِي القلبَ واقْتَربِي ------------------- شفای درد دلداران نباشد جز به دیدار بیا نزدیکتر دل را تو با وصلت مداوا کن
لقد فات قطار العمر بسرعة، وبقيت واقفة على الرصيف القديم أغزل الخيوط احتماء من برد شتاء كان على الأبواب، ونسيت أنه كان بداخلي! --------------- قطار عمر با سرعت گذشت، و من همچنان بر پیادهرویِ قدیم ایستاده بودم نخها را برای در امان ماندن از سرمای زمستانی میریسیدم که در شُرُف فرارسیدن بود و فراموش کرده بودم که درون من است!
مذ أحببتك.. صار العالمُ أجملَ ممّا كان! الوردُ ينام على كتفي! والشّمس تدور على كفّي! و الليلُ، جداول من ألحان! -------------------- از آن دم که دوستت داشتم.. جهان، از آنچه بود، زیباتر شد! گلها روی شانههایم بهخواب میروند! خورشید بر کف دستانم میچرخد! و شب، جویبارهایی از نواهاست! #عبدالقادر_مكاريا (شاعر الجزایری) ترجمه: #محمد_حمادی
صباح الخير أيها الليل الطويل، الممتد من الليل إلى الليل، ومن الفجر إلى السر، ومن الحيرة إلى الغضب، ومن التساؤل إلى حافة اليقين.. --------------- صبحات بخیر ای شب بلندی که از شب تا به شب، از بامداد تا به راز، از سرگشتگی تا به خشم و از پرسشگری تا به مرز یقین ادامه داری..