#شب همه جا را ساکت کرده ... #افکارم اما تازه بیدار شده اند و برای خودشان #قهوه دم کرده اند ! #جسم خسته ام را میبوسم ، رویش را میپوشانم و شب بخیر میگویم چراغ را خاموش میکنم و #مهتاب روشنتر میشود... #یادت مثل تکه کیکی #شیرین است ، ولی قهوه را مینوشم و دوباره همه جا #تلخ میشود شبها #بیدار ترم ...
.با خودم قرار گذاشته ام، به وقت تمام بی خیالی ها، توی تمام #کافه ها، خیابان ها، کتابفروشی ها... خودم را به صرف انواع #قهوه و نوشیدنی و #موسیقی و شعر دعوت کرده ام و به قدم زدن روی تمام سنگفرش های پیاده روهای این شهر ... قرار گذاشته ام با خودم و با آسمان و با ابرها، که رهاتر از همیشه در آسمان های خیال پرواز کنم و در آغوش ابرهای آرامش بخوابم، و بخندم و آرام باشم... قرار گذاشته ام با کبوترها، گربه ها، گنجشک ها، با برگ ها، با قاصدک ها، با گل ها... قرار گذاشته ام آنقدر برای خودم باشم که هر جای زندگی که دلم گرفت؛ با مرورِ حالِ خوبِ این روزهایم بخندم، و هر جا که کم آوردم؛ بی معطلی با خودم توی کافه ای، خیابانی، چیزی، قرار بگذارم...
یه روز صبح از خواب بلند میشی و متوجه میشی هیچ حسی به گذشته و آدم های گذشته نداری، دیگه می تونی واسه همشون آرزوی خوشبختی کنی؛ یه جور رهایی و بی احساسی کامل!!
از اون به بعد با کسی جر و بحث نمی کنی، به همه لبخند می زنی و از همه چیز ساده می گذری. مردم بهش میگن قوی شدن، اما من میگم سِر شدگی!