👈 خداحافظ دماوند جان
#امیرملیحی در واقعه تنباکو ، روزی ملازمان دربار قلیان ها را شکستند و ریختند وسط حیاط قصر . ناصرالدین شاه که ناظر این فعل بود از " انیس الدوله " بانوی اول دربار پرسید : " چرا قلیانها را میشکنند!؟ " در پاسخ شنید ؛ " برای آنکه حرام است " . شاه برزخی میشود و می گوید : " که حرام کرده ؟ " ، انیس الدوله با زیرکی میگوید : " همان که مرا به تو حلال کرده " . ناصرالدین شاه هم دم اش را میگذارد روی کول اش و میرود توی هشتی حرمسرای سلطانی .
قاطرهای کوله کش دماوند ، قطاری به سمت بارگاه بالا میرفتند و از کنار ما گذشتند . با آنکه روی پشتشان مملو از کوله های کوهنوردان بود ! اما از ما جلو زدند و مثل قرقی ارتفاع میگرفتند و در حال حرکت هم هر چند متر یک بار از زیر دم شان چیزی اندازه نصف تخم مرغ به پاکوب میریخت . انگار یا وضعیت اجابت مزج شان داغان بود ، یا زیر فشار آنهمه کوله سنگین اقدام به تِرک گذاری میکردند . ما هم هِن و هِن کنان دنبالشان رفتیم تا بارگاه .
۳۳۱ سال پیش از میلاد ، اسکندر مقدونی به انتقام لشگرکشی خشایارشاه به یونان و به آتش کشیدن معبد پارتُنن ، به ایران حمله کرد و تخت جمشید را به آتش کشید و فاتحه هخامنشیان همانجا خوانده شد ، و تا تمام سرزمینهای امپراطوری ایران را تسخیر نکرد دست بردار نبود و هر چه ذخیره و ثروت در منابع هخامنشیان بود را فرستاد یونان .
از کنار یکی از چادرهای نزدیک به بارگاه رد میشدم که صدای جیغ چند دختر و پسر ، مثل ترکیدن بمب توجهم را به سمت چادر کشید ، زیپ چادر باز ، و قلیانی به بیرون پرتاب شد ، و هر تکه اش به شیب دماوند قِل خورد و رفت ! چادر چنان میلرزید که با خودم گفتم چند نفر در حال نَمَدمالی هستند . زغال قلیان افتاده بود توی چادر ... !
دوران قاجار ، روحانیت بر خلاف امروزه پیش مردم ارج و قرب داشت ، خب مردم بیسواد بودند و خوب سواری میدادند ، هم به شاهان بیعرضه ، هم به روحانیت آن دوره ، اما حالا کلاهشان پشم ندارد . لیکن لابلای آن همه مفت خور و وطنفروش ، عده ای هم بودند که دلشان برای ایران میسوخت ، نظیر "فخرالدوله" دختر زیبای مظفرالدین شاه که پایه گذار سیستم تاکسیرانی در طهران آن دوره شد ، و فردی خیر هم بود . گفتنی ست که آسایشگاه کهریزک در ملک موروثی او بنا شد . یا "عباس میرزا " پسر فتحعلی شاه که بر خلاف اسلاف شکم پرستش، عرق ملی داشت و میهن پرست بود ، حتی بعد از عهدنامه گلستان قصد حمله به روسیه کرد که ناکامی پدرانش در برابر
#روسها را جبران کند که ناموفق بود .
شب بارگاه خوابیدم و صبح به سمت قله به پاکوب زدم ، از قضا با همان گروه قلیان کش و جوان همقدم شدم . رفتیم قله ، آنها هم مثل شیر آمدند ، با خودم گفتم : عجب ...! توی قلیان شان چی میریزند اینها ؟ دم شان گرم ! من اگر بودم با آن همه دود که از زیپ چادرشان به آسمان میرفت تا گوسفند سرا هم نمیرسیدم .
اسکندر در افغانستان مریض شد و از کار افتاد ، و بالاخره جوانمرگ شد و کارش به خانه سالمندان نرسید ، چون هدفش کشورگشایی بود و همینطور هم شد ، یک امپراطوری را گرفت ، تاج و تختش را ویران کرد و خلاص . راستش آدم در جوانی هر کار که باید بکند ، بکند ، در پیری فایده ندارد .
از قله که برگشتم ، بارگاه زیر پایم بود ، درست مثل اردوگاه اسکندر در پشت دروازه های ایران چادر برپا بود . قدرت تخیلم به سقف رسیده بود و عباس میرزا را میدیدم که با تفنگ های سرپُر ، بالادست ِ بارگاه به کمین این لشگر نشسته بودند و منتظر حکم ، به جهت تخلیه چادرها از قلیان و اطعمه و اشربه ی حرام .
قاطرها ، مثل تاکسی های خطی مسافرهایشان را بار میزدند و سرازیر دامنه میشدند ، من هم به دنبالشان که هوا تاریک میشود از تِرک های رفت و برگشتشان استفاده بهینه کنم .
رویم را برگرداندم ، چشمانم خیس شده بود ، قله آرام بود ، زیر لب گفتم : خداحافظ دماوند جان ، دیدارمان به قیامت .
.... ملیحی