#بداهه_نویسی_امشب_من پارادوکس آشنا
خیلی وقتها آدم دلش میخواهد تنها برود کوه . فرار کند از آدمها ، از شهر ، از هیاهو های الکی ، از اختیارات زورکی .
کوله را بردارد و بزند به پاکوب ، حتی اگر کسی را در راه دید پاکوبش را عوض کند و برود یک پاکوب دیگر . بزند به لشگر شلوغی ها ، و از وسط همهمه ها رد بشود تا یکجائی باشد که خودش باشد و خودش . تنهای تنها ...
بنشیند کنار خودش دست بیندازد به گردن خود ِ آسوده اش ، خودِ توانایش ، خودِ پر اندوهش ، و یک شکم سیر گله کند از همه ی آنچه که گریخته است .
از کار کردن پشت سر هم گله کند ، از هفته های دستپاچه گله کند ، از شبهائی گله کند که منتظر یک گوش شنوا تا صبح به سقف اتاق زل زده است ، از صبحی گله کند که بی فِنت ترین روزهای زندگی اش را برایش کادو پیچ عقربه های مریض و علاف و دوره گرد ساعت کرده ، که بیخود و بی جهت دور خودشان میگردند و معلوم نیست کی دنبالشان کرده ! بعد هم لباسش را بتکاند از همه ی خستگی ها و برگردد خانه .
خب البته خوب نیست که آدم تنها برود کوه ، اما بعضی وقتها ، این تنها راه آدمی ست که نمیداند کجای این دنیا قرار بود آرام بگیرد ؟ و کجا یکی مثل خودش را پیدا کند که اگر چای تعارف میکند ، سرد نباشد . یا اگر هم چای لب سوز تعارف کرد ، نگاهش سرد نباشد .
آدم گاهی وقتها دلش سخت میشکند ، آنقدر که نمیداند پشت همان صخره ، درست پای قله ، دستش را کجای تکه های خرد شده ی دلش بگذارد و بگوید : عزیزکم ، عزیز ِ خرد شده و داغانم ، بیا بغلت کنم .
اما پاکوب صدایش میزند پاشو ، برگرد ، فردا شنبه است ها .... هزار تا کار داری . و تو ، مثل یک جنّی مسخ شده ، کوله ات را میبندی و به سوی همه آنهائی که ازشان گریختی برمیگردی . این پارادوکس آشنا نیست ؟
ملیحی