هر صبح آرزویت می کنم آرزویی که سوار بر قاصدک های عاشق قلبم روانه ی دورترین جاده های مشتاقی و مهجوری می شود تا بیابد تو را و بر حریر قلب مهربان تو بوسه هایی از عشق بکارد شاید که برآورده شوی ای زیباترین خواسته ی زندگی ام...
چه نجیبانه عاشقانه هایم را بر تن شعرهایم ریختم در بارشی از سکوت نقشی از رویا می زنم بر سطر به سطر نوبرانه هایم ردّ واژه ها را با نَمی که بر گلویم نشسته دنبال می کنم و با دردی بر سمت چپ سینه ام پذیرا می شوم... هیهات!! روزی باوری بود در این قلب اما دیگر ایمانی نیست و چه ناباورانه می روم به "خلوت خاموش سکوت خویش"...