ƒαянα∂❤кια
شعرهایی که وقت تنهایی به ذهنم تراوش
می کنند...
حرفهای دلم...
از رنجی که می برم...
رازهای نهفته در پنهان خانه ی دلم...
و هزار و یک حرف و حدیث نگفته...
و ترانه های دوست داشتنی...
@Gomshode_Dar_Khial
🔘ارتباط بامدیر
@Akharin_Jam_Tohi
شهریور است انگور می خوش لبانت را شراب بیانداز تا فصل بعد ما غرق بوسه می شویم 🖋️🌿با چشمهای خسته نگاه مات گویا هنوز هم ورق می زند کتاب شعری که فصل اخرش را سپید نوشته است و از سِحر ان کلمات دل نمی تواند کندن اهسته با مداد رنگی اش ماهی یی نقاشی می کند که در شعر غرق می شود وپیاله ای که ننوشیده می ماند
🖋️🌿ماه با فصل پریشانی چه حکایت می کرد که نسیم پنجه در پنجه ی گل میل طغیانش بود سر سودایی ان را تا ابر گرم می زد در آب خواب آشفته ی مهتاب چه می دید دران چه کسی داده به آب دسته گلها را باز از چه سیل آمده می بُرد کلاهش را 🖋️🌿آزادی کلاهی است که باد می برد وانقلاب دلقک ماهری که ان رامی قاپد تا با ان نمایش سیرک را کامل کند #ایـــــــــرج_جــــــــمــشــیـدی_بـیـنـا
اندوهی است که جهل طناب دار جهان را می بافد و بوزینگان سیاست لبخند می زنند
🖋️🌿اندوهی است که جهل طناب دار جهان را می بافد و بوزینگان سیاست لبخند می زنند
🖋️🌿صبح کوهی یخ بر شانه های احساس بیدار شده ام شمع تولدی را باد فوت کرده است وتانگوی مرگ می رقصند پروانه ها هنوز هم در خاورمیانه جنگ است وکسی بدنبال پاهایش می گردد 🖋️🌿هی رفیق خانه ام کجاست با انگشت به چاله ای اشاره می کند ودستی انگشت شستش را نشان می دهد
🖋️🌿هی رفیق خانه ام کجاست با انگشت به چاله ای اشاره می کند ودستی انگشت شستش را نشان می دهد 🖋️🌿۱.در جهان موازی چشمانت عطر زندگی هوس گندم را در من بیدار می کند باید برای انجیر فکری کرد
🌠۲.آغاز جهان بودی و انتهایش هم مگر کسی دوبار زیسته است
.✍️🌺درود صبحتان دلنشین بر پرندی از شادی و همراهی روزتان بخیر کامیاب وفرخ. از اتفاقات مهمی که در زندگی انسان معاصر رخ داده است دسترسی به اطلاعات و داده ها از طریق رسانه های جمعی وبالاخص فضای مجازی است.اما واقعیت این است که ما صرفنظر از این که چه می خواهیم مرتب توسط انواع تبلیغات واخبار مورد بمباران قرار می گیریم حتی این خطر وجود دارد که به بردگان این فضا تبدیل شویم.حضور در فضای مجازی و استفاده از اطلاعات این فضا باید هدفمند وبرنامه ریزی شده بتشد والا به چرخه ای باطل تبدیل می شود که عنان را از دست ما می گیرد و از مسیر اصلی منحرفمان می کند و می تواند باعث تعارضات روحی وروانی برای هرکسی گردد.اختلال اعتباد به این فضا خطرات خود را دارد و باید مورد توجه قرار گیرد .با استفاده بهینه از این فضا چه در کسب وکار وچه پر لالابردن اطلاعات سعی کنیم عنان واختیار خود را له دست ان ندهیم واز پرسه بیهوده در ان خودداری کنیم.استفاده بیش از حد از هر دارویی باعث مسمومیت می شود 🖋️🌿مرداد وگرما دل برده از ما تا شوخ چشمی الله الله لبخند شوخش در صبحگاهی صد فتنه داردحاشاک الله 🖋️🌿شب سیاه وتیره می پالود رنج ها بر پیکر از پروای صبح روشنی دیگر خفته گان را سر برهنه پای درزنجیر مرغ کولی را قفس میکرد تا نفس حبس از سیاهی ها دشمن هر دار را دستش تبر می کرد پای دیوار بلند تیره گی می شست روشنی را از قبای خویش سایه های دیو را بگرفته در آغوش سر به چاه ویل تا خاموش بختک شب را خبر می کرد تا هوا گرم وپریشان باد بر کلاهش دست می مالید فتنه ها را جار می زد باز بر پر شالش چو می آورد تا ره آوردش عذاب دیگری باشد صبح اما سربلند و سرکش و سرخوش نوش داروی سحر را بر دماغ صبح می مالید تا شفق پا در رکابش سرخ می تابید بازهم خورشید روشنگر از دماوند بلندش نور می تابید صبح می خندید صبح می خندید #ایـــــــــرج_جــــــــمــشــیـدی_بـیـنـا
✍️📒۱۰ جملهی فوق العاده
1⃣ جهان ما فرایند تفکرات ماست. پس برای تغییر آن اول باید تفکراتمان را تغییر دهیم.
2⃣ زندگی مانند راندن یک دوچرخه است. برای اینکه تعادل خود را حفظ کنید فقط باید به حرکت ادامه دهید.
3⃣ هر انسان بخشی از کل است که جهان هستی نامیده میشود.
4⃣ تخیل همه چیز است؛ در واقع یک پیش نمایش از چیزهایی است که میتوانید در آینده داشته باشید.
5⃣ انسان باید به دنبال این باشد که کیست، نه اینکه به دنبال چیزی باشد که فکر میکند باید باشد.
6⃣ هرگز فکرت را درگیر آینده نکن، چون خودش به زودی میآید.
7⃣ از دیروز یاد بگیر، امروز زندگی کن و به فردا امیدوار باش. مهم این است که دست از پرسش برنداری.
8⃣ کسی که هرگز اشتباه نکند، چیز جدیدی یاد نمیگیرد.
9⃣ سعی نکنید یک انسان موفق باشید. بلکه سعی کنید یک فرد ارزشمند شوید.
🔟 هیچ مشکلی با همان سطح آگاهی که آن را ایجاد کرده است حل نمیشود.
میان پنجره گل کرد در رویشی دوباره نفس های صبح تازه ای ما هم بسان درختان در پیشگاه آینه تنظیم می کنیم نفس را روییده در قفس محکوم ساعت دیوار در مکر ثانیه های مُکَسر بر نبض خاطره هایی که بار شکستن ما را بر دوش می کشند وعشق گم کرده سوراخ دعا را با ما به بازی گرگم به هوا هر لحظه صورت خود را رنگ می کند ما آشنای قدیمی در دست های خیالیم با بافه هایی از ذهن مشوش گندم تا در سکوت برگی از انجیر پنهان کنیم انگشت شستی را که نشان داده ایم بیوقت بر زبان وآن مترسک مرموز از دهان قابله ها ناگفته ها را تصویر کرده است تا جاده ها ی رفتن مان از شایعات بی اساس پر باشد حالا دوباره سرزده می آید طوفان تا آن مغول به وردی سرگران دارد وپل در جادوی طناب پیچیده نعلین صوفی یی را برباید شمشیر برکشیده وطغراها بنویسند دروصف خواجه قشیری در چاه ویل تاریخ تا پرچم رهایی ما افتاده است وناجیان ما گله گله اسب ها را با ان توهم دیرینه طاق می زنند اکنونکه وقت عبور است ما تاریخ رانخوانده ایم و در جغرافیای خویش سرگردان اسب برهنه ی جهل را در هر سراب آب می دهیم صبح است ودوباره...
🖋️🌿به خواب صبح و ترنم چشمی که دیر شکفت خیال پرده کشید و راز نهفت به دست فتنه که در کارگاه فلک هزار نقش پر اذین به کار بسفت لب هوس بگشود وبوسه ها بر دوش شکفت مار و نهاد سر در گوش چو پای سلسله بسته عتاب به هوش
خطاب کرد جهان را و راز بگفت که سیل برده خرد را چو وا نهاده به دوش قلم به گردش این چرخ می شود حیران که پشت پرده چه دارد که می رود خندان چو سیب بچرخد میان فتنه وباز به دست هر که بیفتد زند بدان دندان نصیب عاقل وعارف هماره خون دل است بگو صبا تو که پیکی کنون چنین لرزان خوش آن که شعر وغزل را نهاد ودر رقص است میان جامه ی خونین به نغمه ها خندان
روییده بر تن باد تا طناب دلتنگی هزار دار به نیرنگ می شود برپا #ایرج_جمشیدی_بینا
🖋️🌿ومن حجم خط خطی کتاب ها را به وعده هوش مصنوعی سپرده ام که میرود تا خط بزند انسان را وبر ریل قطار تاریخ در زایشی دوباره از اختراع خود بنویسد
🖋️🌿بر جولان سینه ات دستم اشغالگری است که شلیک بوسه ها بی تابش کرده است ودر پیش لبانت سپر انداخته به خاک می افتد وهیچ گنبد آهنینی نجاتش نخواهد داد جنگ های فراوانی را به چشمانت باخته ام واین تبه کاری های عاشقانه تنها آندروفین بیشتری به قلبم می ریزد وعشق در هر گوشه ای میخش را چنان کوفته که بیرون رفتنی نیست
🖋️🌿جنگل از تو پیراهن پوشید تا کوه بر شانه هایت بوسه می زد واستخوان های نیمروز در گلوی بلخ گیر کرده بود از بخارا سواری می آمد و مغول ها خورجین از اسب بر می داشتند آدم خواران بامیان حرامیان راه بودند ومیل به جنایت در لابلای دستار طبیب ها تعویضی نداشت شب عق کرده عوعوی سگی را وکرم های تجاوز شفیره ها را بر گلبرگ های شقایق به مسلخ می بردند و فلسفه ی نیو کانتی ها توجیه جدیدی می جست از عقل گریزی ورایش از گلوی راهبی فرمان مثله ی جهان را می داد موسی درخت شده بود واستوانه های قدرت جنایت علیه بشریت را رسمی می کردند وتروریسم را در همه ی جهان بال وپر می دادند جهان خالق ارزش های جدیدی بود تا کرم های شب تاب به فتح آسمان می رفتند وما اعضا خود را به چکاوکان می بخشیدیم شاید دنیای پرندگان متفاوت باشد وقتی بقای اصلح را ارج می نهند
پیراهن از شعرم تو پوشیدی وقتی صدایم پیرهن می شد گل واژه ها تا بر تو پوشیدم دیدم کسی در شعر می رقصد در پیرهن نقش تو پیدا بود شب شعر می بافید با هر چه با خود داشت گاهی ستاره ،ماه گاهی درختی، سایه ای ،حرفی وقتی هوا ابری است در کوچه باغ قصه ها گم می شود تصویر دیگر امیدی نیست حالا غزل سردر گم این واژه های گنگ از خویش می ترسد وقتی به روی لب آواش می رقصد در پشت شعری قصه می بافد رویای نابش را اما سیاهی می زند غیغاچ روی لبانش شعر می خشکد دیده مزار آرزویش را
🖋️🌿شب گنگ ومه گرفته پیراهنش هم از ابر می رفت و باز می گفت فردا اگر شود برف با باد داشت آشوب موهای او پریشان بر شانه حس تازه با ماه درد دل داشت اقبالمان بلند است جنگل به دست طوفان تا تیشه ای بیارند یا اره ای بدین سان ما دارها بریدن از بهر خویش پنهان خورشید پشت ابر است پیدا نه راه اسان این کوه واین کمرها تا دست برده انسان ما در خطا نهانیم در غار ژرف کیهان شاید تبسمی کرد اقبال نیمروزی تا نیم روز راه است از استخوان انسان این کولی خیالم گاهی به قندهار است گاهی به بلخ خیزان ای ماه پنج شیری خود رقص خنجرت کو حالا که مه گرفته دامن به دشت رقصان
تابیده بود بر سرانگشت موی خویش غرق خیال و بهر موج دل می سپرد از روزهای رفته در افسوس دیگر کسی برایش نمی بافت موهای رها شده در باد را لرزید شانه هایش تا دید قایق عمراست آهسته می رود کو شانه ای که تکیه کند در لحظه های سخت غم آلود هر غروب با خاطر مکدر از این های وهو گذشت خورشید را به اشارت گفت آن روز می رسد ونگاهش بر موج خیره ماند از شعر من دوسه خط را تکرار می نمود «هم دوست دارمت که تو باشی هم دوست داری یم چو نباشم ای روشنی از بهار گرفته از ما سلامها برسانید آن لحظه های تنهایی را..» لبخند گوشه ی لب رویید من صبر می کنم.. #ایـــــــــرج_جــــــــمــشــیـدی_بـیـنـا
شعر بلند آشوبی از سینه های زاگرس نوشیده ای شراب ریواس عطر چویل وبابونه در نفست داری هر صبح عاشقانه که می ایی سر می زنی از قله دشتی فراخ را از سینه های نور شیر می دهی ومخمل موها را بر شانه می تکانی تا گنجشکهای دشت ابشخورش کنند آن ابشار طلایی را وبر شانه های گون کاکلی های بیدار با شوق آواز سر می دهند که آمده ای تا نورباران کنی این شهر خفته به تاریکی را ودستان بلند عشقت در می زند به خانه های حاشیه ی رود تا حرص واز وطمع نبرد کسی را باسیلاب این لشکر سیاهی ها واز نفس صبح بلند است در کوچه های مه گرفته آواز پیر روشن ضمیری که با لبخند آواز بیداری می نوازد والهه عشق گیسوان عروسان را شانه می زند تا بر شانه های زندگی برقصند وفصل تازه ای بنویسند از انقلاب... وکودکان سرخوش بر دیوارهای مدرسه نقش های دلکش از خنده می کشند واز خنده ریسه می روند و اموزگاران خنده رو بالبخند خط می زنند سیاهی را از تابلوهای مدرسه وناممکنی از عشق می نویسند اری اگر بخواهیم...
گله گله باد بر نفس شب می ریخت در شهوت مداوم بودن وخیس عرقچین ستاره ها از خواب برگشته بودم تصویر تو، میانْ پرده ی،حریری قد می کشید و می گریخت در سایه روشن یک ملودرام خیال انگیز وپشت بر من ایینه دهن گشوده تا ببلعد خیال خیست را وچون گربه ای پنجه می کشید بر ملاج خاطرات درهم خواب آلود اه خفته های بی خیال وآفتابی که برنمی آمد از حجم اثیری یک انگشت سرزده از ستیغ کوه و جنونی که از بستر یک ابهام در گلوی سینه سرخی فرو میرفت واز پشت پنجره نوک می کوبید وقتی که دکمه های پیراهنت را باز می کردم تا زخم های شب را با حریر بوسه بپوشانم کیش بر شطرنج خواب وبیداری وهنوز هم رویاهایم صادق بودند در گنگ یک خیال
ساز را به باغ می برند سهره ها فصل دل تکانی بهار تا رسیده است غنچه ها سر از نگاهشان زده در تفکرند شاخه ها قطره قطره چون شراب می چکد به کامشان نسیم ابر پاکشیده خیمه می زند به روی سبزه زار تا نگار سوی خیمه ها دویده است اسب باد شیهه می کشد گوپیامشان رسیده است ابر وباد ومه فلک به کار کاه وگل سوز تازه ای دمیده است گرگ ومیش صبح و دامن خیال سیل از کجا رسیده است سیلی حیات تا خیاط شب به قامتش چه ها تنیده است باد در لفافه صیحه می زند این خبر بگو زکی شنیده است هم تگرگ وباد دامن که را گرفته است می نویسد از نصیب قسمت که آب می رود بند ناف فصل را کجا بریده است گفت از عجایب بهار بین دست کو تهی به دامنش رسیده است بخت خواب نه تا همای سر زد از خیال استخوان خرد غم جویده را دریده است تنگ می کشد به بر هناسه های سرد را خونبه جوش ودل به افتاب داده تا طلوع کند #ایـــــــــرج_جــــــــمــشــیـدی_بـیـنـا
درود دوستان گرامى صبحتان دلنشین ومملو از آرامش شاد باشید❣
پرنده های دلخوشی یکی یکی از شانه های سایه های تاریک می پرند در محاق وحس بودنشان در سایه ها گم می شود وتو بر دهان مهر می زنی تا شب اخته بیاساید در کام تاریکی وانگشتهای ستاره ها یک یک چیده می شوند تا مسکوت بماند اشاره ها وماه پشت پنجره بسته گم می شود پرده را می کشی وتاریخ را به گوشه ای پرت می کنی ازمیانش سایه هایی به هم تنه می زنند وزنی با موهای بلوندو شلوارک کنار آینه می رود دست بر سرش می کشم تا به کتاب برگردد صدای خنده مهتاب از پشت پنجره بلند می شود پرده را کنار می زنم ایستاده ای بالبخند، پستانهای پر شیر ودستی که بهمن اشاره می کنی سرم گیج می رود و از آینه می گذرم باید درخت شوم تا گنجشکها شانه هایم را گم نکنند وتو دستانم را ریشه ام با تو یکی است به بستر می رویم خواب هایم یکی یکی تعبیر می شوند
🖋️🌿شعر بلند آشوبی از سینه های زاگرس نوشیده ای شراب ریواس عطر چویل وبابونه در نفست داری هر صبح عاشقانه که می ایی سر می زنی از قله دشتی فراخ را از سینه های نور شیر می دهی ومخمل موها را بر شانه می تکانی تا گنجشکهای دشت ابشخورش کنند آن ابشار طلایی را وبر شانه های گون کاکلی های بیدار با شوق آواز سر می دهند که آمده ای تا نورباران کنی این شهر خفته به تاریکی را ودستان بلند عشقت در می زند به خانه های حاشیه ی رود تا حرص واز وطمع نبرد کسی را باسیلاب این لشکر سیاهی ها واز نفس صبح بلند است در کوچه های مه گرفته آواز پیر روشن ضمیری که با لبخند آواز بیداری می نوازد والهه عشق گیسوان عروسان را شانه می زند تا بر شانه های زندگی برقصند وفصل تازه ای بنویسند از انقلاب... وکودکان سرخوش بر دیوارهای مدرسه نقش های دلکش از خنده می کشند واز خنده ریسه می روند و اموزگاران خنده رو بالبخند خط می زنند سیاهی را از تابلوهای مدرسه وناممکنی از عشق می نویسند اری اگر بخواهیم...
🖋️🌿از حجم شعر من تا واژه ی سکوت اخمی نشسته بود و به ابرو اشاره داشت اما هنوز هم آن ماه از پشت ابر سر می کشید و می خندید گویی کسی به عمد خنجر کشیده بود و او دستان قاتل شب را می دید که بی هیچ حساب یک یک ازدفتر خط می زد چشمان روشن صبح را 🖋️🌿در من تو بیشتر از حرفی چیزی برای گفتن چیزی برای نوشتن درمن تو بیداری مانند خون در رگ زمین درمن تو زنده ای جریان داری اه ای سکوت بگو روشن تر ازاین حرفی برای گفتن حرفی برای نوشتن هست پس هیچ نگو ! که دوست دارمت
🖋️🌿شبم زخمی تراز همیشه حرفی برای گفتن نیست واین خون که چکه چکه می ریزد از زخم کهنه ام برهنه براین چاقو تا نبض می برد اینک صدای کدام تاریخ درمن است که هنوز بر سرخی گونه های شفق می چکد در چکاچک شمشیر .و هنوز نمرده است بر دستان این قلندر لرزان واین لیقه در دوات می خشکد و این خط سرخ نستعلیق برهنه نوشته است نمی پاید را وشب داستانش تکرار می شود #ایـــــــــرج_جــــــــمــشــیـدی_بـیـنـا
#شب_هلهله_و_شادی روز رقص وپایکوبی باد بگذار غم بگریزد وشادمانی در بزند برتنت پرنیانی باشد از رنگهای فریبا بگذار هر لحظه به فرمی دلخواه در آیی با جلوه ای فریبا بگذار تو را لذت افزون شود ونقشهای زیبا ملال از دل بزداید بگذار چون طاووسی جلوه کنی خوش نقش وخوش نگار دست افشان وپای کوبان بگذار لذت لحظه ها را دریابی بگذار بر لبانت ترنم شادی بنشیند با زمزمه آهنگی زندگی کوتاه تر ازان است که به فرجامش بیاندیشی به کامش شادمانی بریز و غرق شادی بنوازش بگذار زندگی را زندگی کنی انگونه که می خواهی سرخوش
#چشمانت آه اگر چشمان را زبان بود ودهانی برای گفتن هزارباره فریاد می کشیدند تا تو را می دیدند که خرامانی چو سرو وافتاب چهره ات گلگون از اشتیاق جوانی چه کودن ذهنی که با دیدنت زبان به شعر نگشاید وچونان گل نشکفد
خمار از سر می پراند ولب به تحسین می گشاید تاک سر به کوچه اورده ازصدای گامهایت در کوچه در چشمانت چه افسونیجاری است که مسحور تواند رهگذران و چه سحری درکلامت که از شهری دل می رباید
برخاسته از خاکستر تاریخ اسطوره ای تا زنده کنی افسانه های کهن را سرو سهی قامت باغ بگذار بر شاخسارانت جوانه های جوانمردی بروید و کبوتران حرم از دستانت دانه برچینند شاید افتاب جمالت حیات را دوباره به این کوچه ارزانی دارد....❤️❣🕊
شبی که نباشی مقابل چشمم. خیال همیشگی بودن اندوه بزرگ ماندن گردن اویز ذهن در لحظات تنهایی بی تو برباد خواهم رفت اندوهی است فراموشی تمام ذهنم درگیر نقشی است خیال انگیز
بسان نقاشی با وسواس در تجسم جزییات که اگر دست به قلم شوم تنها پلکت ماهها وقت میگیرد سنگواره میشوم ازحزن در بلاتکلیفی اب وآتش تیشه وسنگ بگذار ترسیم این خیال مرا در درازنای این زمان جاودانه کند تا بخشی از حضورت باشم دردرگیری نقش وقلم #ایـــــــــرج_جــــــــمــشــیـدی_بـیـنـا
دوستان جان شبتان مملو ازعـــــــشق وآرامـــــــــش❣
#صدای_تو می خوانمت گل سرخ به زیبایی سر بر میکنی می خوانمت ستاره چشم در چشمم گویی از آسمان آمده ای مبهوت می خوانمت نرگس خمار میشود چشمانت خراب کدام شرابی مخمور میخوانمت نسیم لطیف دستانت در دستان من طره های پریشان کنار چهر ه ات خواب پریشان مرا در ماه چهره ات نشانی است میخوانمت عشق پرنده میشوی سرودی میشوی سازی میشوی راز جهان مهربان درتو نسیم گل ستاره همنوای ارکستری رازناک در کیهان برپهنه هستی به نوا بر میخیزد وتو اوج میگیری من انگار اولین باری است به کشف تو آمده ام #ایـــــــــرج_جــــــــمــشــیـدی_بـیـنـا