غزلواره
امشب نمی دانم چه باید کرد.
امشب کسی در خانۀ من نیست.
گیرم، برون از من،
تاکِ شب از انگورِ صدها کهکشان پربار،
گیرم خُمِ مهتاب هم سرشار،
من با که نوشم دُرد شادی یا غم خود را،
وقتی که مستی چون تو همپیمانۀ من نیست؟
دیروزها، وقتی که شب می شد،
من تازه،
با صد بامداد تازه در جانم،
آغاز می گشتم؛
روز سیاه نابسامان را
چون خواب تاریک پریشانی نوردیده،
سوی نوازش، سوی آرامش،
سوی نگاه و خندۀ تو باز می گشتم.
اما
امشب شب بی روزنی در من،
تنها، تهی، تاریک، گسترده ست.
امشب نمی دانم چه باید کرد.
وین تیرۀ دلسرد
با من نمی دانی چها کرده ست؛
با من نمی دانی چها کرده ست...
#اسماعیل_خویی#شبتان دوراز دلتنگى
❣️