شعرپَرتُو
مرگِ پروانه
به این طاقت که در هر دَم زدنْ صد بار میمیرم
نمیدانم چرا بی او چنین دشوار میمیرم!
نباشد مُردنی جُز زندگانیْ بیقراران را
اگر صد بار سازد زندهام، صد بار میمیرم
غبارِ من، عَبیرِ خُلد در جَیبِ صبا ریزَد
در آن ساعت که بیپَروا زِ بوی یار میمیرم
من آن صیدم که بیخود گشتهام در دام
از غفلت*
اَزین خوابِ پریشان گر شوم بیدار میمیرم
منم پروانه، از پروانه آسایش نمیآید
زِ وصلِ یار میسوزم زِ هجرِ یار میمیرم
دلِ زارم ندارد طاقتِ عیبِ کَسانْ دیدن
زِ صیقلْ خون شد این آیینه، بیزَنگار میمیرم
• وحید قزوینیکلیات وحید قزوینی، نسخه کتابخانه مجلس به شماره بازیابی: ۱۱۶۱( نگارش: سال ۱۰۸۱ هجری قمری)
* عبارت پایان مصرع، نگارش مبهمی دارد
و در خوانشِ آن شک میرود امّا به نظر
چنین است: از غفلت.* Painting by
Jacques-Louis David(The Death of Marat, 1793)•
@Gardvaare