⑤⑨
|بازگشت به آغوش امن خدا|
سلام خدای دلم!
امروز قلمم، با پیکر نحیف و کوچکاش، وصف تو را میخواست.
امروز قلمم رقصانرقصان بهسوی تو کشیده شد، انگار این رفیق من هم دلش برایت تنگ شده بود.
خدای دلم، میدانی؟
روزهایی میشود که بیباکانه فراموشت میکنم و در گوشهای تاریک از قلبم جا میدهم. آن روزها، همان روزهایی است که سختی و شکستها همچون باری سنگین، شانههایم را خم کرده است.
اما باز هم گوشهی دلم سرپیچی میکند و اسم تو را ندا میزند.
خدا!
خدا!
خدا!
واژهای که چند وقت با آن بیگانه شده بودم، اما چه آشناترین بیگانهی من است.
میدانی؟
باز هم این دلِ بازیگوش من برنده شد و تو را صدا زد.
شرمنده شدم در مقابل تو! اما بالاخره به بار بیحساب همراهت آشتی کردم.
من حسات کردم، انگار مرا به آغوش کشیدی و در آغوشت، صدای هقهق اشکهایم تا آسمانها میرسید.
آه! فقط منتظر یک صدا زدن من بودی تا کرامت و رحمتت را به من نشان بدهی؟
آخر میدانستی که منِ نادان، هر بار با یک ضربه تو را فراموش میکردم؟
اما حس داشتن و حضورت در گوشهای از دلم جا خوش کرده بود و قصد رفتن نداشت!
خیر، بگذریم!
باز هم شرمندهام، باز هم در برابر عظمتت سر تعظیم فرود آوردم. باز هم سپاسگزار بیکرانگی مهرت شدم.
باز هم دلِ من تو را دوست دارد، به تو رجوع میکند و تو را صدا میزند.
باز هم در نبردی که دل و ذهنم گرفته بود، دلم برنده شد.
اما! میدانی که این یگانه شکستی است که برایم شیرین است و دوستش دارم.
دوستت دارم، خدا، حتی وقتی گمان میکردم از تو دورم، تو نزدیکتر از هر زمان بودی.
فرحت نساء✍️