⑤⑧
|آرامش در آغوش آسمان|
هربار که دلم میگیرد، پناه میبرم به آسمان!
انگار خدا از آنجا نگاهم میکند.
بادهای پاییزی است،
باران است،
مهتاب است!
رفیق لحظات خوب و بد من!
میدانید؟ بزرگترین لطفی که الله در حق من کرده، این است که زیر آسمان فراخاش زندگی میکنم؛
شاهد طلوع و غروب آفتاب هستم، شبها به تماشای مهتاباش مینشینم و روزها انتظار طلوع آفتاباش را میکشم.
هر سال، بیقرار آمدن پاییز هستم تا در عصرهای پاییزی، خود را مهمان چند بیت شعر، فنجانی قهوه و موسیقی بیکلام کنم،
تا به واژهها رنگ و روح ببخشم و بنویسمشان.
باران که میبارد، انگار دوباره متولد میشوم.
انگار با دانهدانهی گلولههای باران، ناراحتیهایم شسته میشود و در عمق زمین فرو میرود.
من دختری هستم که به دنیای نوین وابسته نیست...
روح من به طبیعت گره خورده است؛
به پدیدههای طبیعی کائنات!
با من که بودی، از برندِ لباس و بوتهای تازهمدشده با من حرف نزن.
مثلاً میتوانی با من زیر باران بایستی،
هر دویمان خیره به مهتاب شویم،
انتظار طلوع آفتاب را بکشیم،
در مورد کتابهای مورد علاقهمان حرف بزنیم،
چند قطعه شعر برای هم دکلمه کنیم و با هم بنویسیم!
خوشحالی من وابسته به همان بادهای پاییزی،
بارانهای پیدرپی،
طلوع و غروب آفتاب،
و خصوصاً خیره شدن به مهتاب است.
هر بار که قلم به دست میگیرم، ذهنم ناخودآگاه میگوید:
دختر! بنویس!
در مورد مهتابت، در مورد بارانت، در مورد پاییزت!
قلم من هیچگاه قرار نیست از نوشتن در مورد اینها خسته شود.
روزانه، بخشی از شکرگزاریهای من، وجود طبیعت است.
پاییز که میشود،
شب که میشود،
مهتاب که نمایان میشود،
آفتاب که طلوع میکند،
و باران که میبارد؛
دقیقاً زمانیست که قرار نیست کسی خوشحالیام را از من بگیرد.
دوست دارم اسمم را «دختر پاییزی»، «همدم باران» و «عاشق مهتاب» بگذارند!
دوست دارم تا ابد به این اسمها صدایم کنند.
فرحت نساء✍️